Dictiornary-Farsi | گرفتار کار زشتی شدن بخوی بدی دچار شدن | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (9 milliseconds)

English	Persian
to run into a bad practice	گرفتار کار زشتی شدن بخوی بدی دچار شدن


Other Matches

embroiled in war	دچار یا گرفتار جنگ
to let in for	گرفتار یا دچار کردن
anchor shackle	بخوی لنگر
lugless joining shackle	بخوی زنجیر
buoy shackle	بخوی بویه
joining shackle	بخوی زنجیر
joggle shackle	بخوی خمیده
atavism	برگشت بخوی نیاکان
benighted	گرفتار تاریکی شدن درکوهستان گرفتار در تاریکی
deformation	زشتی
clumsiness	زشتی
homeliness	زشتی
horribleness	زشتی
disfiguration	زشتی
profaneness	زشتی
gracelessness	زشتی
ugliness	زشتی
execration	زشتی
nastiness	زشتی
heinousness	زشتی
inconcinnity	زشتی
obscenities	زشتی
gracelessly	به زشتی
beastliness	زشتی
abominableness	زشتی
disfigurements	زشتی
disfigurement	زشتی
abominably	به زشتی
nastily	به زشتی
odium	زشتی
obscenity	زشتی
ungainliness	زشتی
abominations	زشتی
awkwardness	زشتی
abomination	زشتی
opprobrium	زشتی ناسزایی
disfiguration	مایه زشتی
flagrance	شناعت زشتی
infernality	زشتی بسیار
inelegance	زشتی ناهنجاری
flagrancy	شناعت زشتی
What a rude thing to do.	این چه حرکت زشتی است
To cast a slur on some one . To speak disparagingly of someone .	نسبت زشتی به کسی دادن
obscenely	بطور شرم اور زشتی
in for	گرفتار
afoul	گرفتار
preoccupied	گرفتار
captive	گرفتار
captives	گرفتار
ill at ease	گرفتار
entangled	گرفتار
woebegone	گرفتار غم
fogbound	گرفتار مه
enswathe	گرفتار کردن
embarrassed with debts	گرفتار قرض
tangle	گرفتار کردن
involves	گرفتار کردن
enamored	گرفتار عشق
enwrap	گرفتار کردن
pensive	پکر گرفتار غم
tangles	گرفتار کردن
thirl	گرفتار کردن
overtake	گرفتار کردن
overtaken	گرفتار کردن
overtakes	گرفتار کردن
stormbound	گرفتار توفان
snarly	گرفتار دام
snard	گرفتار کردن
run into	گرفتار شدن
to be in love	گرفتار بودن
to lay hold on	گرفتار کردن
overladen	سخت گرفتار
mousetrap	گرفتار کردن
hard pressed	سخت گرفتار
hard-pressed	سخت گرفتار
windbound	گرفتار باد
involved	مبهم گرفتار
involve	گرفتار کردن
involving	گرفتار کردن
incumber	گرفتار کردن
mousetraps	گرفتار کردن
entangle	گرفتار کردن
to flounder	گیر و گرفتار شدن
conscience-stricken	گرفتار عذاب وجدان
i am awkwardly situated	بد جوری گرفتار شده ام
go through changes <idiom>	گرفتار تغییرات شدن
snowed under	گرفتار درگیرکار پرمشغله
inviscate	در چسب گرفتار کردن
entoil	گرفتار مخمصه کردن
i am in a sorry hopeless etc	بدجوری گرفتار شده ام
To be trapped.	دربند افتادن ( گرفتار شدن )
I have all kinds of problems.	هزار جور گرفتار ؟ دارم
immesh	در دام نهادن گرفتار کردن
up the pole	گرفتار در تنگنا واقع شده
he was in a sorry pickel	بد جوری گرفتار شده بود
I have entangled myself with the banks .	خودم را گرفتار بانک ها کردم
embrangle	گیر انداختن گرفتار کردن
gill net	گیر کرده ماهی را گرفتار میسازد
lure	بطمع طعمه یاسودی گرفتار کردن
to implicate somebody in something	کسی را با چیزی [منفی] گرفتار کردن
luring	بطمع طعمه یاسودی گرفتار کردن
lures	بطمع طعمه یاسودی گرفتار کردن
to involve somebody in something [negative]	کسی را با چیزی [منفی] گرفتار کردن
lured	بطمع طعمه یاسودی گرفتار کردن
stricken with fever	دچار تب
stricken	دچار
afoul	دچار
embroiled	دچار کردن
snow bound	دچار برف
embroil	دچار کردن
in queer street	دچار رسوایی
insomnious	دچار بیخوابی
neuralgic	دچار درداعصاب
measled	دچار سرخجه
hysterically	دچار هیستری
catch	دچار شدن به
strikebound	دچار اعتصاب
perverted	دچار ضلالت
hysterically	دچار تپاکی
hysterical	دچار تپاکی
hysterical	دچار هیستری
wind broken	دچار پربادی
vertiginous	دچار سرگیجه
seize	دچار حمله
consumptive	دچار مرض سل
seized	دچار حمله
seizes	دچار حمله
strangurious	دچار چکمیزک
embroiling	دچار کردن
hydrocephalous	دچار استسقای سر
agonist	دچار کشمکش
consumptives	دچار مرض سل
bitten with	الوده دچار
embroils	دچار کردن
hungry	دچار گرسنگی
hungriest	دچار گرسنگی
hungrier	دچار گرسنگی
dysenteric	دچار زحیر
dizzy	دچار دوران سر
agonist	دچار اضطراب
hydrocephalic	دچار استسقای سر
cropsick	دچار رودل
Blessings are not valued till they are gone. <proverb>	قدر عافیت کسى داند که به مصیبتى گرفتار آید.
wind bound	دچار باد مخالف
To get into difficulties.	دچار اشکال شدن
to get into	دچار [حالتی] شدن
to fall into	دچار [حالتی] شدن
serpiginous	دچار زرد زخم
rhematicky	دچار باد مفاصل
To have an accident.	دچار تصادف شدن
feel the pinch <idiom>	دچار بی پولی شدن
understaffed	دچار کمبود کارمند
trouble	دچار کردن اشفتن
neurotic	دچار اختلال عصبی
necrotic	دچار غانقرایایا فساداستخوان
bulimious	دچار جوع گاوی
troubling	دچار کردن اشفتن
troubles	دچار کردن اشفتن
thunderstrike	دچار رعدوبرق شدن
thunderstrike	دچار صاعقه شدن
mycotic	دچار ناخوشی قارچی
porriginous	دچار سعفی یا کچلی
neuropath	دچار اختلالات عصبی
convulse	دچار تشنج کردن
plague	دچار طاعون کردن
plagued	دچار طاعون کردن
convulsed	دچار تشنج کردن
moon blind	دچار اماس نوبتی
iritic	دچار اماس عنبیه
plagues	دچار طاعون کردن
plaguing	دچار طاعون کردن
lumbaginous	دچار کمر درد
convulses	دچار تشنج کردن
convulsing	دچار تشنج کردن
pellagrous	دچار ناخوشی که در بالااشاره شد
swamp	دچار کردن مستغرق شدن
hangry <adj.>	گشنگی که دچار عصبانیت میشود
traumatizes	دچار روان زخم کردن
asthmatic	دچار تنگی نفس اسمی
traumatizing	دچار روان زخم کردن
i am in a sorry hopeless etc	دچار وضع بدی شده ام
swamps	دچار کردن مستغرق شدن
astigmatic	دچار بی نظمی درجلیدیهء چشم
swamped	دچار کردن مستغرق شدن
asthmatics	دچار تنگی نفس اسمی
swamping	دچار کردن مستغرق شدن
phlebitic	دچار اماس جدار ورید
neurasthenic	دچار خستگی یاضعف اعصاب
wronged	دچار خطا و انحطاط مظلوم
stenosed	دچار هرگونه تنگی مجرا
traumatised	دچار روان زخم کردن
hypochondriacal	دچار جنون افسردگی- تهیگاهی
paretic	دچار فلج ناقص یا عضلانی
to cach one's death	دچار سرماخوردگی کشنده شدن
traumatized	دچار روان زخم کردن
traumatize	دچار روان زخم کردن
plunged in war	سخت گرفتاریا دچار جنگ
traumatising	دچار روان زخم کردن
traumatises	دچار روان زخم کردن
chain react	دچار واکنشهای مسلسل وزنجیری شدن