English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 113 (6 milliseconds)
English Persian
chicken feed <idiom> یه لقمه بخور ونمیر ،پول بسیارکم
Other Matches
pastile خمیری که برای بخور دادن بکاررود بخور
pastilles خمیری که برای بخور دادن بکاررود بخور
pastil خمیری که برای بخور دادن بکاررود بخور
pastille خمیری که برای بخور دادن بکاررود بخور
galico واحد شتابهای بسیارکم در سیستم غیرمتریک
iron rations جیره بسیارکم که سربازفقط هنگام ضرورت سخت میتواندبان دست بزند
mouthful لقمه
mouthfuls لقمه
morsels لقمه
morsel لقمه
snap لقمه
snapped لقمه
snaps لقمه
snapping لقمه
byte لقمه
gobbet لقمه
gobbets لقمه
bytes لقمه
to do a thing in a round way لقمه رادورسرگرداندن
stull لقمه بزرگ
bits ذره لقمه
flag byte لقمه پرچم
skate لقمه ماهی
skated لقمه ماهی
skates لقمه ماهی
bit ذره لقمه
chaw فک لقمه جویده
byte oriented لقمه گرا
morsels لقمه کردن
morsels یک لقمه غذا
gulping لقمه بزرگ
gulps لقمه بزرگ
gulp لقمه بزرگ
gulped لقمه بزرگ
morsel لقمه کردن
morsel یک لقمه غذا
fume بخور
fumes بخور
fuming بخور
fumigation بخور
fumed بخور
tidbit لقمه چرب ونرم
tidbits لقمه چرب ونرم
nibbles لقمه یا تکه کوچک
To devour something . چیزی را یک لقمه کردن
godown لقمه بزرگ انبار
nibbled لقمه یا تکه کوچک
nibble لقمه یا تکه کوچک
nibbling لقمه یا تکه کوچک
valuable <adj.> به درد بخور
serviceable <adj.> به درد بخور
utilitarian [useful] <adj.> به درد بخور
utile [archaic] [useful] <adj.> به درد بخور
useful <adj.> به درد بخور
helpful <adj.> به درد بخور
advantageous <adj.> به درد بخور
beneficial <adj.> به درد بخور
expedient <adj.> به درد بخور
handy [useful] <adj.> به درد بخور
appropriate [for an occasion] <adj.> به درد بخور
applicatory <adj.> به درد بخور
auxiliary <adj.> به درد بخور
assistant <adj.> به درد بخور
administrable <adj.> به درد بخور
adjuvant <adj.> به درد بخور
suitable <adj.> به درد بخور
purposive <adj.> به درد بخور
purpose-built <adj.> به درد بخور
proper <adj.> به درد بخور
practical <adj.> به درد بخور
practicable <adj.> به درد بخور
helping <adj.> به درد بخور
functional <adj.> به درد بخور
convenient <adj.> به درد بخور
handy <adj.> به درد بخور
thurible بخور سوز
fumigator بخور دهنده
incensed بخور دادن به
aerator دستگاه بخور
purposeful <adj.> به درد بخور
incense بخور دادن به
thurification بخور سوزی
incenses بخور دادن به
incensing بخور دادن به
vapour بخور دادن
He wants to bite off more than he can chew. لقمه بزرگتر از دهانش برداشته
incensing سوزاندن بخور خوشبو
bare subsistence زندگی بخور و نمیر
incenses سوزاندن بخور خوشبو
incense سوزاندن بخور خوشبو
incensed سوزاندن بخور خوشبو
To do something the hard way . to do something in a roundabout way. لقمه را از دور سر توی دهان گذاشتن
have other fish to fry [have better fish to fry] لقمه چرب تری در نظر داشتن
live from hand to mouth <idiom> پول بخور نمیر داشتن
incensation عمل بخور دادن با تبخیر
Eat the damned thing! زود باش زهرمارکن ( بخور) !
Swear to tell the truth . قسم بخور که راست بگویی
To keep body and soul together. زندگی بخور ونمیری داشتن
sippet تکه نانی که در شیر فروبرند لقمه کوچک
titbits لقمه خوشمزه تکه لذیذ وباب دندان
A lucrative affair [deal] لقمه چرب ونرم [کار یا معامله پردرآمد]
titbit لقمه خوشمزه تکه لذیذ وباب دندان
keep the wolf from the door <idiom> نان بخور و نمیری گیر آوردن
Perhaps you are waiting for the plums fall into your mouth. لابد انتظار داری که لقمه را بجوند ودهانت بگذارند
I havent had a bit sine morning . از صبح تاحالایک لقمه دهانم نگذاشتم ( چیزی نخورده ام )
Lets go to my house for pot luck . برویم منزل ما با لا خره یک لقمه نان وپنیر پیدا می شود
amphetamine مادهای بفرمول N31H9C که بصورت بخور یا محلول بعنوان مسکن استعمال میشود
amphetamines مادهای بفرمول N31H9C که بصورت بخور یا محلول بعنوان مسکن استعمال میشود
If the cap fit,wear it. <proverb> اگر کلاه به اندازه سرت هست به سر بگذار !(لقمه به اندازه دهن بردار).
Eat my shorts! [American E] <idiom> گه بخور! [اصطلاح روزمره] [اصطلاح رکیک]
Eat shit ! <idiom> گه بخور! [اصطلاح روزمره] [اصطلاح رکیک]
He is in abject poverty . محتاج لقمه نان است [به نان شب محتاج است]
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com