Dictiornary-Farsi | یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم. | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (9 milliseconds)

English	Persian
I'm not a bit hungry.	یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.


Other Matches

sensation of hunger	احساس گرسنگی
a pang of hunger	احساس ناگهانی گرسنگی
I feel faint with hunger.	از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
I've got the munchies.	یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
Do you feel hungry?	شما احساس گرسنگی می کنید؟
extrasensory	ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
Give me half [some of it] of it!	نصف آن [یکخورده از آن] را به من بده!
angst	احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
Get a move on!	یکخورده عجله بکن! [اصطلاح روزمره]
synesthesia	احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
hungered	گرسنگی
hungers	گرسنگی
hungering	گرسنگی
hungrily	با گرسنگی
starvation	گرسنگی
hunger	گرسنگی
esurience	گرسنگی
hungriest	حاکی از گرسنگی
patience of hunger	تاب گرسنگی
patience of hunger	طاقت گرسنگی
hungrily	از روی گرسنگی
strave	گرسنگی کشیدن
hungriest	دچار گرسنگی
starveling	گرسنگی خورده
strave	گرسنگی خوردن
ravenousness	گرسنگی زیاد
hungry	حاکی از گرسنگی
ravenous hunger	گرسنگی زیاد
hungry	دچار گرسنگی
hungrier	حاکی از گرسنگی
strave	از گرسنگی مردن
under the stimulus of hunger	از فشار گرسنگی
belly pinched	گرسنگی خورده
bulimy	ناخوشی گرسنگی
famish	گرسنگی دادن
famish	گرسنگی کشیدن
hunger drive	سائق گرسنگی
hunger pangs	دردهای گرسنگی
hungered [arch]	گرسنگی نما
hungered [arch]	حاکی از گرسنگی
to starve to death	از گرسنگی مردن
hungrier	دچار گرسنگی
starve	گرسنگی کشیدن
starve	از گرسنگی مردن
starve	گرسنگی دادن
starved	گرسنگی کشیدن
starved	از گرسنگی مردن
starved	گرسنگی دادن
starves	گرسنگی کشیدن
ravenously	با گرسنگی زیاد
starving	از گرسنگی مردن
starving	گرسنگی دادن
starving	گرسنگی کشیدن
starves	از گرسنگی مردن
starvation	گرسنگی کشیدن
starves	گرسنگی دادن
He fainted from hunger.	از گرسنگی غش کردوافتاد
to feel [a bit] peckish	کمی حس گرسنگی کردن
to die of hunger [thirst]	از گرسنگی [تشنگی] مردن
many d. of hunger	بسیاری از گرسنگی می میرند
hunger pain	درد گرسنگی [پزشکی]
i am famishing	از گرسنگی دارم می میرم
hungered [arch]	گرسنگی اور خشک
to be reduced to starvation	اجبارا گرسنگی کشیدن
hungry	گرسنگی اور حریص
hungrier	گرسنگی اور حریص
hungriest	گرسنگی اور حریص
hungered	گرسنگی دادن گرسنه شدن
hunger	گرسنگی دادن گرسنه شدن
acoria	مرض گرسنگی داء الجوع
We suffered hunger for a few days .	چند روز گرسنگی کشیدیم
iam not patient of hunger	من نمیتوانم تاب گرسنگی رابیاورم
hungering	گرسنگی دادن گرسنه شدن
hunger osteopathy	بیماری استخوانی ناشی از گرسنگی
hungers	گرسنگی دادن گرسنه شدن
The soldiers died from illness and hunger.	سربازان از گرسنگی و بیماری مردند.
I'm starving [to death] .	از گرسنگی دارم میمیرم. [اصطلاح مجازی]
Hunger begets crime.	گرسنگی سبب جرم و جنایت میشود.
to starve into surrender	گرسنگی دادن وناگزیربه تسلیم کردن
sensed	حس احساس
percipience	احساس
sense	احساس
esthesis	احساس
senses	احساس
gusto	احساس
thick skinned	بی احساس
senses	حس احساس
sense line	خط احساس
sensed	احساس
apathetic	بی احساس
apperception	احساس
sensations	احساس
feeling	احساس
aesthsis	احساس
aesthesiogenic	احساس زا
sense	حس احساس
impressions	احساس
impression	احساس
sentiment	احساس
sensing	احساس
sensation	احساس
appriciation	احساس
feelings	احساس
subjective sensation	احساس غیرعینی
dreaded <adj.>	پر از احساس هراس
sense switch	گزینهء احساس
sense wire	سیم احساس
sensorium	مرکز احساس
pang	احساس بد وناگهانی
chilled to the bones <idiom>	احساس یخ زدگی
tail between one's legs <idiom>	احساس شرمندگی
heavy heart <idiom>	احساس ناراحتی
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.>	احساس یخ زدگی
aggro	احساس پرخاشگری
supersensory	مافوق احساس
sense organ	عامل احساس
sense	احساس کردن
nostalgia	احساس غربت
handle	احساس بادست
handles	احساس بادست
antipathy	احساس مخالف
appreciate	احساس کردن
stolid	فاقد احساس
aesthesia	قوه احساس
amenability	احساس مسئولیت
carebaria	احساس فشار در سر
dual sensation	احساس دوگانه
esthesiometer	احساس سنج
euthymia	احساس سرحالی
feeling of inadequacy	احساس نابسندگی
feels	احساس کردن
feel	احساس کردن
appreciating	احساس کردن
sensed	احساس کردن
senses	احساس کردن
malaise	احساس مرض
sensibilities	احساس ودرک هش
sensibility	احساس ودرک هش
stolidly	فاقد احساس
humiliation	احساس حقارت
feeler	احساس کننده
feelers	احساس کننده
perception	دریافت احساس
perceptions	دریافت احساس
appreciated	احساس کردن
appreciates	احساس کردن
feeling of inadequacy	احساس بی کفایتی
malease	احساس مرض
guilt feeling	احساس گناه
limen	استانه احساس
itchiness	احساس خارش
impassible	فاقد احساس
really	احساس میکنم
to freeze	احساس سردی کردن
ahedonia	فقدان احساس لذت
to be humbled	احساس فروتنی کردن
To feel lonely (lonesme).	احساس تنهائی کردن
apperceptive	وابسته به درک و احساس
to feel humbled	احساس فروتنی کردن
anhedonia	فقدان احساس لذت
inapprehensible	نامفهوم غیرقابل احساس
unreality feeling	احساس ناواقعی بودن
sense winding	سیم پیچ احساس
wamble	احساس تهوع کردن
impercipient	بی احساس ادم بی بصیرت
traction sensation	احساس کشیدگی پوست
ill at ease <idiom>	احساس عصبانیت وناراحتی
to feel cold	احساس سردی کردن
forefeel	ازپیش احساس کردن
scunner	احساس نفرت کردن
referred sensation	احساس جابه جا شده
warm one's blood/heart <idiom>	احساس راحتی کردن
too big for one's breeches/boots <idiom>	احساس بزرگی کردن
hate one's guts <idiom>	احساس انزجار از کسی
give voice to <idiom>	احساس ونظرت رابیان کن
feel a bit under the weather <idiom>	[یک کم احساس مریضی کردن]
palpability	قابل احساس و لمس
feel like a million dollars <idiom>	احساس خوبی داشتن
to feel a pang of jealousy	ناگهانی احساس حسادت کردن
sensate	اماده پذیرش حس احساس کردن
amoral	بدون احساس مسئولیت اخلاقی
a pang of love	احساس رنج آور عشق
intangibly	چنانکه نتوان احساس کرد
sensory	وابسته به مرکز احساس حساس
to feel fear	احساس ترس کردن [داشتن]
to t. on any one's corn	احساس کسی راجریحه دارکردن
hunched	فن احساس وقوع امری در اینده
hunches	فن احساس وقوع امری در اینده
to be humbled	احساس شکسته نفسی کردن
to feel humbled	احساس شکسته نفسی کردن
impassibly	بی نشان دادن احساس درد
dysphoria	بیقراری احساس ملالت وکسالت
hunch	فن احساس وقوع امری در اینده
esthesia	فرفیت احساس و ادراک حساسیت
prenotion	احساس قبلی نسبت بچیزی
abklingen	محو شدن تدریجی احساس
hunching	فن احساس وقوع امری در اینده
prickling	احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
membrane keyboard	احساس کننده فشار را فعال میکند
to be touched [hit] by a pang of regret	ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن