Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (11 milliseconds)
English
Persian
1 and 2 are poles apart.
<idiom>
۱ و ۲ یک دنیا باهم فرق دارند
[بسیار متفاوت هستند]
.
Search result with all words
They are poles apart.
یک دنیا باهم فرق دارند ( بسیار متفاوتند )
Other Matches
the vanity of the world
فنای دنیا مزخرفات یا اباطیل دنیا
to set by the ears
باهم بدکردن باهم مخالف کردن
cross examination
به طور کلی در CL کلیه شهود وکارشناسان و مامورین کشف جرم در موقع محاکمه بایدعلنا" و حضورا" اطلاعات خودرا بیان دارند و دادستان ووکیل متهم حق سوال کردن از ایشان را دارند
to set at loggerheads
باهم بد کردن باهم مخالف کردن
macrocosm
دنیا
macrocosms
دنیا
universe
دنیا
vales
دنیا
vale
دنیا
world
دنیا
worlds
دنیا
hermitess
زن تارک دنیا
tactfully
دنیا دار
tactful
دنیا دار
pelf
مال دنیا
oceans of money
یک دنیا پول
Thanks a mI'llion.
یک دنیا متشکرم
Tons (bags) of money.
یک دنیا پول
nun
زن تارک دنیا
ascetics
تارک دنیا
wordly minded
دنیا دار
pelf
جیفه دنیا
ascetic
تارک دنیا
monks
تارک دنیا
mammonist
دنیا پرست
secularity
دنیا پرستی
secularization
دنیا پرستی
nuns
زن تارک دنیا
all over the world
در تمامی دنیا
wordly minded
دنیا پرست
mammonist
دنیا دار
monk
تارک دنیا
worldliness
دنیا پرستی
the whole world
تمام دنیا
worldling
ادم دنیا پرست
The living languages of the world.
زبانهای زند ؟ دنیا
He is unique in the world.
توی دنیا تک است
sister
پرستار دخترتارک دنیا
sisters
پرستار دخترتارک دنیا
religious
تارک دنیا روحانی
hermits
تارک دنیا منزوی
born with a silver spoon in one's mouth
<idiom>
باثروت به دنیا آمدن
hermit
تارک دنیا منزوی
the whole world
همه دنیا تمامی جهان
the love of money is the root of all evil
<idiom>
حب دنیا هست راس هر خطا
enclosure
سلول تارکان دنیا
[دین]
Photos are accepted world
عکس هایی مقبولی دنیا
My holiday did me a world of good.
درتعطیلات یک دنیا به من خوش گذشت
Make a journey round the world.
بدور دنیا سفر کردن
thule
اخرین نقطه شمالی مسکون دنیا
A wave of anger swept over the entire world .
موجی از خشم دنیا را فرا گرفت
abbess
رئیسه صومعه زنان تارک دنیا
abbesses
رئیسه صومعه زنان تارک دنیا
cloister
اطاق یاسلول راهبان وتارکان دنیا ایوان
cloisters
اطاق یاسلول راهبان وتارکان دنیا ایوان
ap.saved is a p gained
یک دینار پس انداز در حکم یک دنیا درامد است
atlases
قهرمانی که دنیا راروی شانه هایش نگهداشته است
atlas
قهرمانی که دنیا راروی شانه هایش نگهداشته است
You never can tell .
کار دنیا است ( قابل پیش بینی نیست )
antipodal
مربوط به ساکنین ینگی دنیا واقع در طرف مقابل زمین مستقیما
Pronoia
واژه ای جدید: حسی که گویا از طرف دنیا برای کمک کردن وجود دارد
concurrently
باهم
together
باهم
inchorus
باهم
simoltaneously
باهم
simoltaneous
باهم
at once
باهم
simultaneously
باهم
jointly
باهم
one with a
باهم
concerted
باهم
conjointly
باهم
tutti
باهم
vis-a-vis
باهم
vis a vis
باهم
coexisting
باهم زیستن
collaborated
باهم کارکردن
collaborate
باهم کارکردن
kissing kind
باهم دوست
interwove
باهم امیختن
coadunate
باهم روییده
concomitancy
باهم بودن
contemporaneously
بطورمعاصر باهم
interweaving
باهم امیختن
collaborates
باهم کارکردن
interweaves
باهم امیختن
coexists
باهم زیستن
coincide
باهم رویدادن
coincided
باهم رویدادن
coincides
باهم رویدادن
cowork
باهم کارکردن
cooperate
باهم کارکردن
collocation
باهم گذاری
all at once
همه باهم
collaborating
باهم کارکردن
coinciding
باهم رویدادن
interweave
باهم امیختن
coexisted
باهم زیستن
one anda
همه باهم
combining
باهم پیوستن
to huddle together
باهم غنودن
to keep company
باهم بودن
to whip in
باهم نگاهداشتن
coexist
باهم زیستن
combine
باهم پیوستن
We went together .
باهم رفتیم
at loggerheads
<idiom>
باهم جنگیدن
combines
باهم پیوستن
to grow together
باهم پیوستن
to work together
باهم کارکردن
to act jointly
باهم کارکردن
simultaneous with each other
باهم رخ دهنده
cohabitation
زندگی باهم
to be together
باهم بودن
they are individ different
تک تک با هم فرق دارند
it is g. believed that...
عموماعقیده دارند که ....
within living memory
به یاد دارند
chums
باهم زندگی کردن
chum
باهم زندگی کردن
they had words
باهم نزاع کردند
cohabiting
باهم زندگی کردن
correlation
بستگی دوچیز باهم
cohabit
باهم زندگی کردن
cohabited
باهم زندگی کردن
to be together with somebody
با کسی باهم بودن
coact
باهم نمایش دادن
coapt
باهم جور امدن
to grow into one
باهم یکی شدن
to bill and coo
باهم غنج زدن
to be good pax
باهم دوست بودن
symmetrize
باهم قرینه کردن
cross fertilize
باهم پیوند زدن
cohabits
باهم زندگی کردن
intercommon
باهم شرکت کردن
interwed
باهم پیوند کردن
promiscuous bathing
ابتنی زن و مرد باهم
to grow together
باهم یکی شدن
to hang together
باهم مربوط بودن
coapt
باهم متناسب شدن
coexistent
باهم زیست کننده
coextend
باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
com
پیشوند بمعانی با و باهم
We bear no relationship to each other .
باهم نسبتی نداریم
to set at variance
با هم بد کردن باهم مخالف ت
to keep friends
باهم دوست ماندن
to keep company
باهم امیزش کردن
to hang together
باهم پیوسته یامتحدبودن
trigon
اجتماع سه ستاره باهم
confuses
باهم اشتباه کردن
compares
برابرکردن باهم سنجیدن
sum
باهم جمع کردن
sums
باهم جمع کردن
interchanging
باهم عوض کردن
compare
برابرکردن باهم سنجیدن
interchanges
باهم عوض کردن
grades
جورکردن باهم امیختن
grade
جورکردن باهم امیختن
comparing
برابرکردن باهم سنجیدن
interchanged
باهم عوض کردن
interchange
باهم عوض کردن
confuse
باهم اشتباه کردن
co-
پیشوندیست بمعنی با و باهم
splice
باهم متصل کردن
splicing
باهم متصل کردن
splices
باهم متصل کردن
spliced
باهم متصل کردن
Co
پیشوندیست بمعنی با و باهم
impacted
باهم جمع شده
compared
برابرکردن باهم سنجیدن
impacted
باهم جوش خورده
they itch for a fight
کرم جنگیدن دارند
Walls are ears.
<proverb>
دیوارها گوش دارند .
diclinous
درختانی که نر وماده دارند
minimus
از چندتن که یک نام دارند
conifers
که میوه مخروطی دارند
they are at war with japan
باژاپن جنگ دارند
They have had their differences for a long time .
مدنتهااست با هم اختلاف دارند
conifer
که میوه مخروطی دارند
they differ materially
تفاوت کلی با هم دارند
they differ in kind
جنساباهم فرق دارند
to cotton with each other
باهم ساختن یارفاقت کردن
to go to gether
بهم خوردن باهم جوربودن
They are hardly comparable .
منا سبتی باهم ندارند
confluent
باهم جاری شونده متلاقی
adds
جمع زدن باهم پیوستن
to cotton together
باهم ساختن یارفاقت کردن
The husband and wife dont get on together.
زن وشوهر باهم نمی سازند
pools
شریک شدن باهم اتحادکردن
pooled
شریک شدن باهم اتحادکردن
pool
شریک شدن باهم اتحادکردن
We entered the room together .
باهم وارد اطاق شدیم
they were made one
یعنی باهم عروسی کردند
simultaneous
باهم واقع شونده همزمان
add
جمع زدن باهم پیوستن
adding
جمع زدن باهم پیوستن
out of tune
<idiom>
باهم خوب وسازش نداشتن
conned
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
to spar at each other
باهم مشت بازی کردن
cons
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
we are kin
ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com