Dictiornary-Farsi | A castle in the air. Wishful thinking. | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 58 (4 milliseconds)

English	Persian
A castle in the air. Wishful thinking.	آرزوی واهی ( خیالی)


Other Matches

wishful thinking	تفکر ارزومندانه
wishful thinking	خواسته اندیشی
wishful thinking	افکار واهی و پوچ
wishful	ملتمس
wishful	مشتاق
wishful	طالب خواستار
wishful	ارزومند
wishful	خواهان
castle	میله هایی که توپزن ازان دفاع میکند
castle	قلعه
castle	قصر
after castle	poop : syn
after castle	پاشنه
castle	رخ
castle	دژ
castle	سنگربندی کردن
castle	قلعه رفتن قلعه
sand castle	دژشنی
fore castle	قسمت سینه ناو
centre castle	پل فرماندهی
castle ward	دژبان
castle style	[نوعی معماری قرن هجدهم میلادی با کنگره و مزغل و پله های مارپیچی]
cloud castle	خیال خام
castle nut	مهره چاکدار
castle ward	پاسبان دژیاقلعه
to call the shots [to be the king of the castle] <idiom>	پاسخگو بودن
thinking	فکرکننده
thinking	باشعور
thinking	تفکر
Am I right in thinking ...	آیا درست فکر میکنم که ...
to never let yourself get to thinking like them <idiom>	نگذارند که نفوذ بقیه مردم مجبورشان بکند طرز فکر مانند بقیه مردم داشته باشند [اصطلاح روزمره]
lateral thinking	حلمشکلیباکمکگرفتنازقوهتخیل
I am thinking of your own good.	من خو بی شما رامی خواهم
to set thinking	بخیال انداختن
thinking type	سنخ اندیشه ورز
creative thinking	تفکر اخلاق
convergent thinking	تفکر همگرا
concrete thinking	تفکر عینی
associative thinking	تفکر تداعی گرا
affective thinking	تفکر عاطفی
abstract thinking	تفکر انتزاعی
divergent thinking	تفکر واگرا
free thinking	ازادی از قیود مذهب
immersed in thinking	غرق اندیشه
immersed in thinking	فرورفته در فکر
magical thinking	جادویی اندیشی
paralogical thinking	اندیشیدن سفسطه امیز
productive thinking	تفکر افرینشی
thinking cap	طرز تفکر
creative thinking	اندیشیدن افرینشی
It makes me sick just thinking about it!	وقتی که بهش فکر می کنم می خواهم بالا بیاورم!
Thinking of it still gives me a pang. [Colloquial]	هنوز من را آزار می دهد [اذیت می کند] وقتی که در باره آن فکر می کنم.
put on one's thinking cap <idiom>	زمان زیادی روی چیزی فکر کردن
It set me thinking . It made me think .	مرابفکر واداشت ( انداخت )
I should bring you round to my way of thinking .	باید تو راهم با خودم همفکر کنم
primary process thinking	اندیشیدن در فرایند نخستین
I am thinking of baby number two as I am not getting any younger.	من به فکر داشتن کودک شماره دو هستم چون من که جوانترنمی شوم .