English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
He's a good director but he doesn't bear [stand] comparison with Hitchcock. او [مرد ] کارگردان خوبی است اما او [مرد] قابل مقایسه با هیچکاک نیست.
Other Matches
The snow doesn't stay on the ground. [The snow doesn't stick.] [American English] , [The snow doesn't settle.] [British English] برف روی زمین نمی ماند.
Looks that way, doesn't it? اینطور به نظر می رسد نه؟ [اصطلاح روزمره]
doesn't نمیکند
What is good for the goose is good for the gander . One cant apply double standards . یک بام ودو هوانمی شود
She doesn't look her age. او [زن] از سنش جوانتر نشان می دهد.
The heating doesn't work. این سیستم حرارتی کار نمیکند.
The light doesn't work. این چراغ برق کار نمیکند.
The heating doesn't work. این سیستم گرمایشی کار نمیکند.
This software doesn't run on Windows. این نرم افزار در سیستم ویندوز کار نمی کند.
It doesn't fly with me [American E] [colloquial] این رضایت بخش نیست برای من!
It doesn't fly with me [American E] [colloquial] من حاضر نیستم این کار را انجام بدهم!
Good gracious ! Good heaven ! My god ! پناه برخدا
HE is good at math. He has a good head for figures. حسابش ( ریاضیات ) خوب است
Money doesn't bring [buy] happiness. <proverb> پول خوشبختی نمی آورد. [ضرب المثل]
It doesn't matter where you get your appetite as long as you eat at home. <proverb> بیرون ما را به اشتها می آورند اما در خانه غذا می خوریم. [ضرب المثل بیشتر مربوط به سکس تا غذا]
director هدایت کننده اتش
director نرم افزار نوشتاری چند رسانهای محصول Macromedia که به کاربر اجازه کنترل عناصر در زمان مشخص میدهد
director سوی دهنده
director هادی
director سرپرست تیم بولینگ
director برج هدایت تیر
director سرپرست
director هواپیمایی قادر به هدایت یک رسانگر بدون سرنشین یا یک موشک
director مدیر یارئیس مسابقه شمشیر بازی
director عضو هیئت مدیره
director هدایت کننده
director کارگردان
director اداره کننده
director فرنشین
director مدیر
director رئیس
managing director مدیر عامل
director generals مدیر کل
director generals رئیس کل
director sight زاویه یاب مخصوص هدایت تیر
director sight دوربین هادی
gun director برج کنترل توپ
director general مدیر کل
director general رئیس کل
director's chair صندلیمدیر
ballistic director هدایت کننده بالیستیکی
attack director وسایل محاسباتی سیستم کنترل اتش دریایی وسیله هادی تک اتش دریایی
You sure have a nerve to ask become a director. آخر تورا چه ره ریاست
para director هدایت کننده به موقعیت پارا
stage director مدیر نمایش
macromind director ماکرومایند دایرکتور
ortho director هدایت کننده به موقعیت ارتو
meta director هدایت کننده به موقعیت متا
plane director نفر هدایت کننده هواپیما هادی هواپیما
salaried director مدیر موفف
attitude director indicator دستگاه نشان دهنده عملیات دستگاه هدایت زاویه تقرب هواپیما به باند
report tothe director خود را حضورا نزد رئیس معرفی کنید
ortho para director هدایت کننده به موقعیتعای ارتو- پارا
computer center director مدیر مرکز کامپیوتر
Director of Public Prosecutions مسئولپیگردپلیس
bear in تمایل اسب به نزدیک شدن به جانب کناره مسیر یا نرده ها
bear off off shove
bear در بر داشتن
bear off برگشتن قایق بسمت مخالف باد
bear out تمایل اسب به نزدیک شدن به حد خارجی
bear out بیرون دادن
bear out شل کردن
bear on مربوط بودن
bear : بردن
bear برعهده گرفتن
bear حمل کردن دربرداشتن
to bear up نا امیدنشدن نگهداری کردن
bear زاییدن میوه دادن
to bear away بردن
bear تاب اوردن تحمل کردن
bear مربوط بودن
bear حاوی بودن
bear درسمت قرار گرفتن در سمت
to bear down غلبه کردن بر
to bear down برانداختن
bear لقب روسیه ودولت شوروی
to bear out تاب اوردن
bear on نسبت داشتن
bear سلف فروشی سهام اوراق قرضه در بورس بقیمتی ارزانتر از قیمت واقعی
bear تقبل کردن تحمل کردن
i cannot bear him حوصله او را ندارم
the little bear دب اصغر
the little bear خرس کوچک
bear up برگشتن قایق بسمت باد
bear داشتن
to bear away ربودن
bear تا شاید در مدت اجل بتواند همان کالا را به قیمت ارزانتر بخرد
bear کسی که اعتقاد به تنزل قیمت کالای خود دارد وبه همین دلیل سعی میکندکه کالای را از طریق واسطه و با تعیین اجل برای تحویل بفروشد
to bear out تحمل کردن
to bear up تاب اوردن
bear حمل کردن
bear : خرس
bear تاثیر داشتن
bear بردن
to bear witness to گوهی دادن به
to bear witness to شهادت دادن نسبت به
to bear any one a grudge به کسی لج داشتن
to bear arms سربازی کردن
to bear comparison with قابل مقایسه بودن با
to bear arms خدمت نظام کردن
to bear witness گواهی دادن
to grin and bear it سوختن وساختن
to bear pressure upon فشار اوردن بر
to bear testimony گواهی دادن
To be patient. To bear up. حوصله کردن ( حوصله بخرج دادن )
to bear with a person باکسی ساختن یاسازش کردن
bear hugs دو دستی بغل کردن
bear hugs سخت در آغوش گیری
bear hug دو دستی بغل کردن
bear hug سخت در آغوش گیری
to bear testimony شهادت دادن
white bear خرس سفید خرس قطبی
To bear (put up) with somebody. با کسی سر کردن (مدارا کردن ؟ ساختن )
to bear oneself حرکت کردن
to bear enmity دشمنی داشتن
to bear enmity دشمنی ورزیدن
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
to bear enmity کینه ورزیدن
to bear fruit باریا میوه دادن
to bear hard جفاکردن
To bear someone a grudge. نسبت به کسی غرض داشتن
to bear hard زوراوردن
to bear in mind درنظرداشتن
to grin and bear it در رنج وسختی بردباری کردن دندان روی جگرگذاشتن
great bear دب اکبرgrandaunt
to bear a loss ضرردادن
to bear a meaning معنی دادن
to bear a loss خسارت دیدن یاکشیدن
to bear a grudge لج یاکینه داشتن
grizzly bear خرس خاکستری
i alone bear the brunt of it خدمت انها بر من واجب می اید
polar bear خرس سفید
it will not bear repeating جندان زشت است که نمیتوان انرا بازگو کرد
she cannot bear heat تاب گرما رانمیاورد
she cannot bear heat طاقت گرما را ندارد
smokey the bear وسیله تولید کننده دود
smokey the bear وسیله تولید پرده دود در هلی کوپتر
the great bear دب اکبر
the lesser bear دب اصغر
the lesser bear خرس کوچکتر
bear arms تحت سلاح رفتن
bear arms سلاح به دست گرفتن خود را به خدمت معرفی کردن
bear garden محلی که درانجاخرسها رابجنگ می اندازند
bear record to تصدیق یا اثبات کردن
to bear a sword شمشیردربرداشتن
bear testimony گواهی دادن
bear testimony شهادت دادن
bear witness گواهی دادن
bear witness شهادت دادن
bear agrudge غرض ورزیدن
bear a hand کمک کردن
bear's garlic والک کوهی
bear leek والک کوهی
bear's garlic پیاز خرسی
bear leek پیاز خرسی
bear's garlic سیرخرس
bear leek سیرخرس
to bear the blame تقصیر را به گردن گرفتن
bear's foot نوعی گیاه خریق که برگ هایی به شکل پا و پنجه ها خرس دارد.
to bear any customs duties هر گونه عوارض گمرکی را به عهده گرفتن
cross to bear/carry <idiom> رنج دادن کاری بصورت دائمی انجام میگیرد
Like a bear with a sore head. مثل گرگ تیر خورده
To bear heavy expenses. سرب فلز سنگین وزنی است
to have [or bear] a maximum [minimum] load of something حداکثر [حداقل] باری را پذیرفتن
to bear all customs duties and taxes تمام عوارض گمرکی و مالیات را به عهده گرفتن
bear tape shutter gate دریچه شیروانی شکل
All of which doesn't really help us very much in our day-to-day lives. تمامی این موارد به زندگی روزانه ما واقعا کمکی نمی کند.
She doesn't eat meat, but other than that she'll eat just about anything. او [زن] گوشت نمی خورد اما به غیر از آن او [زن] کلا همه چیز می خورد.
To bear ( assume , accept ) a responsibility undertook the age of eighty . مسئولیتی را بعهده گرفتن
General manager . Director general . مدیر کل
no new is good new نبودن خبر
much of it was good مقدار زیادی از ان خوب بود خیلیش خوب بود
of a good d. خوش حالت
to be good-looking زیبا بودن
particular good عین شخصی
of a good d. خوش مشرب
no new is good new یارویدادتازه خودیک خبر خوشی است
good will حسن نیت
good will رضامندی
good will میل
good will سرقفلی
good will حق کسب و پیشه وتجارت
to be up to no good کار بدی [خطایی] کردن
in good f. نیت پاک
it is in good keep خوب نگاه داشته یاحفافت شونده
it is in good keep انراخوب نگاه میدارند
I'm still not quite sure how good you are. من هنوز هم نمی دونم که تو واقعا چقدر خوب هستی.
to look good زیبا بودن
to be good-looking خوشگل بودن
for good <idiom> برای همیشه ،پایدار
do someone good <idiom> سود بردن از کسی
Go while the going is good . تا فرصت با قی است برو
What is the use ? what good wI'll it do ? فایده اش چیست ؟
He is good for nothing. به هیچ دردنمی خورد
What is good enough for others should be good enough for you. خونت که از بقیه رنگین تر نیست
You did well. Good for you. خوب کردی
your is not as good as his مال شما انقدر خوب نیست که مال او
well and good باشد چه ضرر دارد
to come to good راست امدن
to come to good عاقبت بخیرشدن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com