English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
He was too quick for her and jinked away every time. او [مرد] برای او [زن] خیلی چابک بود و هربار با تغییر جهت از دست او [زن] در می رفت.
Other Matches
quick time سر قدم بلند
quick time قدم تند مارش تند با سرعت 021
quick time قدم تندرو
to the quick بی نهایت سراسر
to the quick کاملا
quick فرز
quick چابک
quick تند
quick جلد سریع
quick تند و سریع
quick en تندکردن
quick en روح بخشیدن
quick en زنده کردن نیروبخشیدن به
quick چست
to the quick زیادازته
quick en جان دادن
quick out نوعی پاس که گیرنده به جلومی دود و برای دریافت پاس به کنار تغییر مسیر میدهد
quick en تندشدن
quick سریع یا بدون اتلاف زمان
quick زنده
to the quick ازته
quick fire تیری که با حداکثرسرعت روی هدفهای متحرک اجرا میشود
quick format دستوری
quick firer تفنگی که پیاپی میتواندتیراندازی کند
quick ening نیروبخش
quick fading بی دوام
quick fire نواخت تند
quick ening مهیج
quick ening احیاکننده
quick eyed تیزچشم
quick fading زودگذر
quick ening زنده کننده
quick disconnect نوعی رابط الکتریکی که دونیمه منطبق شونده اش بطورسریع باز و بسته میشود
super quick ماسوره فوق انی
quick change بازیگری که زودبه زودهیئت خودرابرای بازی دیگرعوض کند
the quick and the dead زندگان ومردگان
quick count کوتاه کردن علامتهای قراردادی بوسیله مهاجم میانی در خط تجمع بمنظورغافلگیر کردن تیم مدافع
quick basic کوئیک بیسیک
quick eared تیزشنو
quick coupler بست سریع در لولههای ابرسانی
quick fix راهحلسریعونهدائم
quick clay بتن زنده
quick ear گوش تیز
quick eared تیزگوش
super quick فوق انی
quick eye چشم تیز [تیزبین]
quick ground زمین سست
quick temper تندی
quick step قدم تند
quick step گام تند
quick stage ان مرحله ازابستنی که زن جنبش بچه رادرزهدان خودحس میکند
quick silver طبع سیمابی جیوه زدن به
quick silver جیوه
quick silver سیماب
quick march قدم رو
quick sighted زیرک
quick match فتیله توپ یا ترقه
quick opener بازی تهاجمی که مدافع تیم توپ را از مهاجم میگیرد وبه سمت شکاف خط رقیب می دود
quick sighted تیزبین
quick sight بینایی تیز
quick sight تیزبینی
quick recovery رونق سریع
quick recovery بهبود سریع
quick sand ماسه روان
quick temper تندخویی
quick march مارش تند
quick march گام برداری تند
quick format که تمام داده موجود روی فلاپی دیسک را در حین فرآیند فرمت پاک نمیکند, از فرمت کامل سریع تر است و امکان ترسیم داده را میدهد
quick freeze بسرعت سرد کردن
quick fuse ماسوره انی یا فوق انی ماسوره ضربتی
quick growth رشدسریع
quick growth تندرویی
quick in action جلد
quick set گرفتن فوری بتن
quick in action چابک
quick fire تیر سریع
quick in action فرز
quick kick کوشش در ضربه زدن با پا درضمن پاس برای کسب موقعیت بهتر
quick lime اهک زنده
quick witted تیز هوش
quick wit تیزهوشی هوش تیز
quick wit هوش زیاد
quick march راهپیمایی تند
quick tempered تند مزاج
quick scented دارای شامه تیزیاتند
quick assets موجودی نقدشو
quick action عمل انی ماسوره
quick temper تیزمزاجی
in quick succession تندپشت سرهم
quick gravel دزدریگ
she is quick with child جنبش بچه رادرشکم حس میکند
i ran as quick as i could هرچه میتوانستم تند دویدم به تندی هرچه بیشتر دویدم
of quick wist زودفهم
quick access با دست یابی تند
of quick wist زیرک
kiss me quick یکجورکلاه که درعقب سرقرارمیگیرد
kiss me quick طره
of a quick temper تیزمزاج
of a quick temper تند
quick action عمل ضربتی انی
double quick قدم تند
quick asset دارائی نقدی
double-quick قدم تند
quick gravel ریگ روان
double-quick باقدم تند رفتن
double quick باقدم تند رفتن
kiss me quick زلف
quick break fuse فیوز قطع سریع
quick setting cement سیمان زودگیر
quick release system جداکنندهدستگاه
a quick word of advice یک راهنمایی کوچک
quick flashing light چشمک زن تند
quick change gearbox جعبه دنده نورتون
quick break switch کلید قطع سریع
quick disconnect coupling کوپلینگی برای لولههای ی سیالات دارای دریچههای مسدود کننده و اجزاء اب بندی- کننده
quick setting cement سیمان تند گیر
quick access memory حافظه دستیابی سریع
quick make and break switch کلید قطع ووصل سریع
interrupted quick flashing light چشمک زن تند مقطع
quick make and break switch کلید لحظهای
Be slow to promise and quick to perform. <proverb> در قول دادن آهسته باش ولى در انجام آن تسریع کن.
otis quick scoring mental ability test آزمون توانایی ذهنی اوتیس با نمره گذاری سریع
I'll let you know when the time comes ( in due time ) . وقتش که شد خبر میکنم
take off (time) <idiom> سرکار حاضر نشدن
in the mean time ضمنا
in no time <idiom> سریعا ،بزودی
in no time خیلی زود
on time <idiom> سرساعت
while away the time <idiom> زمان خوشی را گذراندن
once upon a time یکی بودیکی نبود
take one's time <idiom> انجام کاری بدون عجله
time after time <idiom> مکررا
in the time to come در
in the time to come اینده
in time بموقع
in time بجا
one at a time یکی یکی
time out <idiom> پایان وقت
in time <idiom> قبل از ساعت مقرر
once upon a time روزی
many a time چندین بار
many a time بارها
mean time زمان متوسط
to d. a way one's time وقت خودرا به خواب و خیال گذراندن
mean time ساعت متوسط
to keep time موزون خواندن یارقصیدن یاساز زدن یاراه رفتن وفاصله ضربی نگاه داشتن
to know the time of d هوشیاربودن
to know the time of d اگاه بودن
once upon a time روزگاری
just in time روشی درتدارک مواد که در ان کالاهای مورد نظر درست در زمان نیاز دریافت میشود
just in time درست بموقع
it is time i was going وقت رفتن من رسیده است
time زمانی که جمع کننده عمل جمع را انجام میدهد
off time وقت ازاد
off time مرخصی
on time مدت دار
old time قدیمی
keep time <idiom> زمان صحیح رانشان دادن
at this time <adv.> درحال حاضر [عجالتا] [اکنون ] [فعلا]
one-time سابق
At the same time . درعین حال
one-time قبلی
one-time پیشین
all-time بالا یا پایینترین حد
all-time بیسابقه
all-time همیشگی
time in ادامه بازی پس از توقف
Our time is up . وقت تمام است
from time to time هرچندوقت یکبار
from time to time گاه گاهی
What time is it?What time do you have? ساعت چند است
four-four time چهارهچهارم
three-four time نت
two-two time نتدودوم
f. time روزهای تعطیل دادگاه
for the time being عجالت
from this time forth ازاین پس
from this time forth زین سپس
since that time. thereafter. ازآن زمان به بعد (ازاین پس )
from this time forth ازاین ببعد
even time دویدن 001 یارد معادل 5/19متر در01 ثانیه
down time مرگ
down time زمان تلف
down time زمان توقف
all the time <idiom> به طور مکرر
out of time بیجا
do time <idiom> مدتی درزندان بودن
for the time being <idiom> برای مدتی
from time to time <idiom> گاهگاهی
have a time <idiom> به مشکل بر خوردن
have a time <idiom> زمان خوبی داشتن
out of time بیگاه
two time دو حرکت ساده
out of time بیموقع
up time زمان بین وقتی که وسیله کار میکند و خطا ندارد.
about time <idiom> زودتراز اینها
i time time Instruction
down time زمان بیکاری
down time وقفه
down time زمان تلفن شده
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com