English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
I am inundated with work . I am up to my eyes . I am overly occupied these days. اینروزها سرم خیلی شلوغ است
Other Matches
I am inundated with work. هزار جور کارسرم ریخته
up to the eyes in work سخت مشغول کار
inundated از اب پوشانیدن
inundated زیر سیل پوشاندن اشباع کردن
inundated سیل زده کردن
overly بسیار
overly بیش از حد
overly زیادی
overly به طور مفرط فزون کارانه
overly بسیار گرانه
overly زیاد
overly زیاده
Those were the days . Good old days . یاد آنروزها بخیر
occupied دست به کار
occupied مشغول
occupied <adj.> سرگرم
occupied اشغال شده
occupied مسکون
occupied territories اراضی اشغالی
my time is occupied وقتم گرفته است
the house is occupied خانه خالی نیست
occupied territory اراضی اشغالی
occupied territory اشغالی
my time is occupied وقتم اشغال شده است
occupied territory سرزمین اشغال شده
occupied territory منطقه اشغال شده
the house is occupied خانه اشغال شده یا مسکون است
partially occupied band نوار نیم پر
floor space occupied فضای مورد نیاز
highest occupied molecular orbital بالاترین اوربیتال مولکولی اشغال شده
Arrears of work . Back log of work . کارهای عقب افتاده
To go to work . to start work . سر کار رفتن
in these latter days در این روزگاراخر
in the next few days درهمین چند روزه
every three days سه روزیکبار
in the days of درایام
in the days of در روزگار
Two more days to go before (until). . . دوروز مانده تا ...
these days <adv.> این روز ها
these days <adv.> امروزه
an a days یک روز در میان
his days عمرش نزدیک است به پایان برسد
I've been here for five days. پنج روزه که من اینجا هستم.
these days <adv.> در این روزگار
one of these days دراینده نزدیک
a few days چند روزی
One of these days . همین روزها
days روز
one or two days یکی دو روز
two days d دو روز درنگ
two days d دو روز معطلی
nine days wonder چیزی که جند صباحی تازگی داردو پس از ان زودفراموش میشود
days یوم
Every three days . سه روز درمیان
the days of old روزگار پیشین
the a of days خدای سرمدی قدیم الایام
the a of days خدای ازلی
It took us four days to get there . چهار روزکشید تا آنجا رسیدیم
somebody's days are numbered <idiom> نومید بودن کسی در موقعیتی
somebody's days are numbered <idiom> فوت کردن کسی
somebody's days are numbered <idiom> از کار اخراج شدن کسی
His days are numbered. <idiom> زمان فوت کردنش نزدیک است.
days of grace ایام مهلت
days of grace مهلت اضافی
dog days ایام بین اول ژوئیه تا اول سپتامبر که هوا بسیار گرم است
dog days چله تابستان دوران رکود و عدم فعالیت
ember days روزهای روزه ودعا
One hardly ever sees him these days. اینروزها کم پیداست
It was customary in the old days that. . . درگذشته رسم بر این بود که ...
The days are getting shorter now . روزها دارند کوتاه می شوند
I will be staying a few days من میخواهم یک هفته بمانم.
I will be staying a few days من میخواهم چند روزی بمانم.
settling days روزهای مشخص تصفیه حسابها در بورس
appointed days وعده های ملاقات
salad days ایام جوانی وبی تجربگی
running days ایام هفته
I want to take a couple of days off . یک ردوروز مرخصی می خواهم
She has known better days in her youth . معلومه که در جوانی وضعش بهتر بوده
man days نفر در روز
within three days of demand در طی سه روز پس از تقاضا
To be counting the days . روز شماری کردن
gang days روزهایی که بمصلامیروندومناجات جمعی میخوانند
One of these fin days . انشاء الله یکی از این روزها ( قول آینده )
to end one's days مردن
During the past few days. طی چند روز گذشته
i stayed there for days سه روز انجا ماندم
Their birthdays are four days apart. روز تولد شان چهار روز با هم فاصله دارد
young days جوانی
days on end چند روز متوالی
Things are going well for me these days . وضع من این روزها میزان است
Does it have to be today (of all days)? این حالا باید امروز باشد [از تمام روزها] ؟
Midsummer's Days جشن 42 ژوئن
pay-days روز پرداخت حقوق
flag days روزهای مناسب یا نامناسب برای حرکات موتوری
appointed days قرار های ملاقات
Midsummer Days جشن 42 ژوئن
ask for days grace دو روز مهلت خواستن
today of all days مخصوصا امروز
today of all days از همه روزها امروز [باید باشد]
appointed days تاریخ ها
days sight draft برات دیداری 06 روزه
His departure has been postponed for two days. حرکت او [مرد] دو روز به تاخیر افتاد.
Every other day . On alternate days . یکروز درمیان
the days of woman's state of discharge menstrual fromthe "pureness" طهر
to sighfor lost days افسوس روزهای تلف شده راخوردن
To give somebody a few days grace . بکسی چند روز مهلت دادن
I don't socialize much these days. این روزها من با مردم خیلی رفت و آمد ندارم.
We suffered hunger for a few days . چند روز گرسنگی کشیدیم
eyes روزنه دار
eyes گوشوارهای سوراخ سوزن
eyes شکاف
eyes right نظر به راست
eyes right! نظر براست !
to be all eyes موافبت کامل کردن سرتاپاچشم شدن
eyes چشم
all eyes چهار چشمی
eyes دیدخوب با تشخیص مسافت
eyes سوراخ میخ کوهنوردی
eyes چشمی
before my very eyes جلوی چشمهایم
eyes دیده
eyes دکمه یا گره سیب زمینی
eyes دهانه سوراخ سوزن
to keep an eyes on موافبت کردن
f.eyes چشمان فتان یاگیرنده
eyes دیدن پاییدن
eyes بینایی
to keep an eyes on پاییدن
have eyes only for <idiom> همه حواس وتوجه را به چیزی دادن
eyes مرکز هر چیزی کاراگاه
eyes نگاه کردن
eyes شکاف درجه دایرهای شکل
eyes نورگیر
eyes حلقه
eyes چشمی طناب
d. eyes چشمان بادکرده
He is expected to arrive in acople of days. فردا پ؟ فردا قرار است بیاید
In times past . In olden days . درروزگاران قدیم
Cash is in short supply these days . از حقوق ماهانه ام کم کنید
hazel eyes چشمان میشی
in the eyes of law از دید قانون
black eyes سیاهی اطراف چشم
languishing eyes چشمان خمار
To make eyes. چشم و ابرو آمدن (نازو غمزه ).
to feed ones eyes چشم چرانی کردن
to drink in with ones eyes بچشم خریداری نگاه کردن
black eyes چشم سیاه
his eyes were inflammed چشمهایش اماس کرد
black eyes سیه چشم
To shade ones eyes. سایه زدن به چشم ( آرایش چشم )
languishing eyes یا بیحال
lay eyes on <idiom> دیدن
stars in one's eyes <idiom> برق زدن چشمها از خوشحالی
With her languid eyes . با چشمهای مستش ( خمار )
sheep's eyes نظر بازی
make eyes at <idiom>
sheep's eyes نگاه عاشقانه
set eyes on <idiom> دیدن
Their eyes met. آنها به هم زل زدند. [همینطور به معنی گفتگوی بدون مکالمه یا عشق به هم]
sore eyes چشم درد
light of one's eyes نور چشم
light of one's eyes نور دیده
streaming eyes چشمان اشکبار
sunken eyes چشمان فرو رفته
hit someone between the eyes <idiom> چشم زدن کسی
to strain one's eyes چشم خود رازیاد خسته کردن
hooks and eyes قزن قفلی
hook and eyes قزن
hook and eyes قفلی
It took place under my very eyes. درست جلوی چشمم اتفاق افتاد
eyes pop out <idiom> خیلی متعجب شدن
with my proper eyes با چشم خودم
eyes of the ship چشمی ناو
up to the eyes in debt تا گردن زیر بدهی
bull's-eyes قلب هدف تیری که بهدف اصابت کند
to water [of eyes] اشک آمدن
to strain one's eyes فشارزیادبرچشم خودوارداوردن
eyes of the ship دریچههای دیدناو
to set eyes on دیدن
to set eyes on نگاه کردن
eyes left نظر به چپ
private eyes کارآگاه خصوصی
expressive eyes چشمان با حالت
bull's-eyes مرکز هدف
To have roving eyes. چشم جرانی کردن ؟چشم چران بودن
hazel eyes چشم میشی
to roll one's eyes <idiom> نشان دادن بی میلی [بی علاقگی] به انجام کاری [اصطلاح مجازی]
to make eyes at عاشقانه نگاه کردن
to make eyes at به چشم خاطرخواهی یاخریداری نگاه کردن
cat's-eyes عین الهر سفیداب
cat's-eyes باباغوری
black eyes بدنامی
blear eyes چشمان قی گرفته
To fix ones eyes on something. به چیزی چشم دوختن
to poreone's eyes out چشم را از بسیاری مطالعه خسته کردن
cat's-eyes چشم گربهای
crabs eyes عین السرطان
blear eyes تارچشم
beady eyes چشمان ریز براق
After a few days out of the office it always takes me a while to get into gear when I come back. بعد از چند روز دور بودن از دفتر همیشه مدتی زمان می برد تا پس از بازگشت دوباره سر رشته امور را به دست بیاورم.
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com