English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 194 (13 milliseconds)
English Persian
I feel morally bound to … از نظر اخلاقی خود را مقید می دانم که ...
Other Matches
I dont feel well. I feel under the weather. حالش طوری نیست که بتواند کار کند
morally اخلاقا"
low [morally bad] <adj.> پست
low [morally bad] <adj.> بد [از نظر اخلاقی]
being bound over التزام
out bound رهسپار دریا
to be bound over التزام دادن
to be bound over ملتزم شدن
bound موفف
i/o bound محدود به ورودی خروجی
He is bound to come. احتمال زیادی دارد که بیاید
to come at a bound <idiom> خیز برداشتن
bound up مجبور
bound up مقید
bound up جزء لایتجزی
bound to go موفف به رفتن
bound over ملتزم
out bound عازم بیرون رفتن از بندر
bound انچه که کارائی یک سیستم رامحدود میکند
bound مشرف بودن
bound هم مرز بودن مجاوربودن
bound تعیین کردن
bound محدودکردن
bound جست وخیز
bound خیز
bound سرحد
bound مرز محدود
bound :حد
bound جهیدن
bound : اماده رفتن
bound ملتزم شده
bound خیز محدود کردن مقید کردن بستن
bound خیز به خیز رفتن
bound موفف کران
bound مقید
bound موجود
bound عازم رفتن مهیا
bound ملزم
i feel گرسنه ام هست
to feel sure خاطر جمع بودن
to feel sure یقین بودن
to feel for another برای دیگری متاثرشدن
to feel like something احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
I feel it is appropriate ... به نظر من بهتر است که ...
i feel گرسنه هستم
feel up to (do something) <idiom> توانایی انجام کاری رانداشتن
get the feel of <idiom> عادت کردن یا آوختن چیزی
feel sorry for <idiom> افسوس خوردن
feel out <idiom> صحبت یا انجام باشخص به صورتیکه متوجه بشوی که چه فکری میکند
I feel sorry for her. دلم برای دخترک می سوزد
How are you?How do you feel? آب وهوای اروپ؟ به حالم سا زگاز نیست
we feel گرسنه مان هست
feel لمس کردن محسوس شدن
feel احساس کردن
rock bound سنگ بست
stimulus bound محرک- وابسته
rock bound محاط بصخره
rock bound دیریاب
rock bound دشوار
snow bound دچار برف
spell bound فریفته
spell bound طلسم کرده طلسم شده
snow bound بازمانده از زفتن بواسطه برف
spell bound افسون شده
storm bound گرفتاریادچارطوفان
subscript bound کران زیرنویس
tape bound با تنگنای نواری
wind bound دچار باد مخالف
duty-bound حینانجام وفیفه
upper bound کران بالا
earth-bound زمینی
earth-bound خاکی
earth-bound دنیوی
earth-bound در خاک
earth-bound عازم کرهی زمین
bound book کتابپربرگ
homeward-bound درراهخانه
pot-bound گلدانیکهبرایگیاهیکوچکباشد
weather bound ممنوع ازحرکت بواسطه بدی هوا منتظرهوای خوب
rock bound خاره بست
compute bound با تنگنای محاسباتی
ice bound یخ بسته
ice bound احاطه شده از یخ
iam bound to do that من موفف به انجام ان کارهستم
bound barrel لوله تاب خورده
bound barrel لولهای که در اثر حرارت تاب برداشته
compute bound کران محاسباتی
bound charge بار بسته
bound electron الکترون بسته
bound for home اماده رفتن به کشور میهن
bound in boards با مقوا جلد شده
hide bound کوتاه فکر
hide bound خشکیده متعصب
hide bound پوست بتن چسبیده
half bound درپشت وگوشه هاچرمی ودردوطرف پارچهای چرمی پارچهای
egg bound صفت مرغی که تخم درتخم دانش گشته یاپیچ خورده است
compute bound باتنگنای محاسباتی
compute bound محدودیت محاسباتی
input bound وسیلهای که عمل به خارج فرستادن داده ها را با نرخی سریعتر از ورود داده هاانجام بدهد
input bound کران ورودی
outward bound بیرون رو
muscle bound سفت
process bound برنامه عملیاتی و محاسباتی شرایطی که در ان سیستم کامپیوتری توسط سرعت پردازنده محدود میشود
outward bound عازم بیرون روانه بیرون
ocean bound رهشپار دریا
ocean bound عازم دریا یااقیانوس
out of bound play به جریان انداختن بازی
output bound وسیلهای که عمل به خارج فرستادن داده ها را باسرعتی کمتر از ورود داده هاانجام بدهد
output bound کران خروجی
muscle bound دارای عضلات سفت وسخت غیر قابل ارتجاع
lower bound کران پایین
iron bound با اهن بسته
it is bound to nappen مقدراست اتفاق بیافتد
iron bound سفت
iron bound سخت
processor bound اشاره به فرایندهایی میکندکه به محض استفاده از واحدپردازش مرکزی جهت اجرای پردازش یا محاسبه حقیقی سرعتش کم میشود
iron bound دورتا دورخاره دار
iron bound ناهموار
to feel humbled احساس فروتنی کردن
to not feel hungry [to not like having anything] اصلا اشتها نداشتن
to feel fear احساس ترس کردن [داشتن]
Do you feel hungry? شما احساس گرسنگی می کنید؟
What do you feel like having today? امروز تو به چه اشتها داری؟
I feel like throwing up. <idiom> دارم بالا میارم.
I feel nauseated. حالت تهوع دارم.
to feel humbled احساس شکسته نفسی کردن
I feel strongly about this. جدی می گویم.
feel the pinch <idiom> دچار بی پولی شدن
to feel cold از سرما یخ زدن
feel embarrassed خجالت کشیدن [در مهمانی]
feel awkward خجالت کشیدن [در مهمانی]
to feel women up دستمالی کردن زنها [منفی]
to feel cold احساس سردی کردن
feel the pinch <idiom> در تنگنای مالی قرار گرفتن
to feel women up عشقبازی کردن با زنها [بدون رضایت زن]
I feel pity (sorry) for her. دلم بحالش می سوزد
to feel secure مطمئن بودن
to feel strange خود را غریب دیدن
I feel warm . گرمم شده
to feel strange گیج بودن
I feel cold. سردم است
to feel strange ناراحت بودن
i do not feel like working حال
To feel attached to someone . به کسی دل بستن
i do not feel like working کار کردن ندارم
i feel sleepy خواب الود هستم
I feel sleepy. خوابم می آید
where do you feel the pain کجایتان درد میکند در کجااحساس درد میکنید
to feel secure مطمئن شدن
I feel like a fifth wheel. من حس می کنم [اینجا] اضافی هستم.
to feel sick قی کردن
to feel after any thing جستجو کردن
i feel sleepy خوابم میاید
to feel any one's pulse حس کردن احساس کردن دریافتن
to feel any one's pulse دست زدن
to feel any one's pulse کمان کردن
to feel any one's pulse لمس کردن
to feel queer بی حال بودن
to feel queer گیج بودن
to feel sick حال تهوع داشتن
input output bound شرایطی که در ان سرعت واحدپردازش مرکزی به دلیل عملیات ورودی و خروجی کم میشود
culture bound tests ازمونهای فرهنگ- بسته
internal bound block قرقره مغز فلز
hom ward bound اماده رفتن به کشور میهن
dry bound macadam ماکادام خشک لرزشی
cement bound macadam ماکادام سیمانی
cement bound macadam ماکادام ملاتی
i feel wather you and I'm sorry about what happened before معنیش به فارسی
ido not feel my legs نیروی ایستادن یا راه رفتن ندارم
i sort of feel sick مثل اینکه حالم دارد بهم میخورد
I feel relieved because of that issue! خیال من را از این بابت راحت کردی!
i feel wather and you I'm sorry about what happened before معنیش به فارسی چی میشه
If you don't feel like it, (you can) just stop. اگر حوصله این کار را نداری خوب دست بردار ازش.
to feel on top of the world تو آسمون ها بودن [نشان دهنده خوشحالی]
feel a bit under the weather <idiom> [یک کم احساس مریضی کردن]
i sort of feel sick یک جوری میشوم
To feel lonely (lonesme). احساس تنهائی کردن
to feel a pang of jealousy ناگهانی احساس حسادت کردن
to feel a pang of guilt ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
I feel faint with hunger. از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
feel like a million dollars <idiom> احساس خوبی داشتن
to feel [a bit] peckish کمی حس گرسنگی کردن
To feel on top of the world. با دم خود گردو شکستن
to look [feel] like a million dollars بسیار زیبا [به نظر آمدن] بودن [اصطلاح روزمره]
I dont feel like work today. جویای حال ( احوال ) کسی شدن
I feel pins and needles in my foot. پایم خواب رفته
To sound someone out . To feel someones pulse . مزه دهان کسی را فهمیدن
It is bound (most likely)to happen . The die is cast . It is final and irrevocable. بروبرگردندارد ( قطعی وحتمی است )
greatest lower bound [glb, GLB] بزرگترین کران بالا [ریاضی]
math. least upper bound [lub, LUB] سوپریمم [ریاضی]
least upper bound [lub, LUB] کوچک ترین کران بالا [ریاضی]
Please be (feel ) at home . Please make yourself at home . اینجا را منزل خودتان بدانید ( راحت باشید و تعارف نکنید )
to get riled [to feel riled] آزرده شدن [عصبانی شدن]
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com