English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 152 (2 milliseconds)
English Persian
I feel warm . گرمم شده
Other Matches
Please warm up this milk . warm and sincere greetings . لطفا" این شیر را قدری گرم کنید
I dont feel well. I feel under the weather. حالش طوری نیست که بتواند کار کند
warm up <idiom> دوستانه برخورد کردن
warm up <idiom> گرم کردن (برای بازی)
warm down تمرین سبک
warm صمیمی
warm غیور خونگرم
warm با حرارت
warm گرم
warm گرم کردن گرم شدن
warm up قبل از بازی حرکت کردن وخود را گرم نمودن
warm up دست گرمی بازی کردن
warm up گرم کردن
warm-up گرم شدن
warm up تشجیع کردن
warm-up روند یا زمان لازم برای سیستم به حالت پایدار درشرایط کاری
warm-up گرم کردن
warm up شروع کردن به کار
warm up اجازه داده به یک ماشین برای بیکار ماندن برای مدتی پس از روشن شدن تا به وضعیت عملیات مط لوب برسد
warm up راه انداختن
warm boot شروع مجدد سیستم که معمولاگ سیستم عامل را هرباره بارمیکند ولی دیگر سخت افزار را بررسی نمیکند
warm up suit گرمکن
warm bloodedness مهربانی
warm bloodedness خونگرمی
warm boot فرایند فریب دادن کامپیوتر بااین تفکر که برق ان با وجودروشن بودن خاموش شده است راه اندازی گرم
warm bloodedness خونگرم با روح
warm blooded خونگرمی مهربانی
warm blooded خونگرم
to give a warm welcome سخت مقاومت کردن با
warm corner جای خطرناک
warm corner نبرد سخت
warm start شروع گرم
warm up time زمان اماده شدن
warm start شروع مجدد برنامه که متوقف شده بود ولی بدون از دست دادن داده
warm standby وسیله پشتیبان جانبی که قابل تنظیم برای روشن شدن است در یک لحظه کوتاه پس از خرابی سیستم
warm spot اندامها و مراکزاحساس گرما در پوست
warm link پیوند گرم
warm infusion چیز دم کرده
warm spot نقطه گرماگیر
warm hearted با محبت
warm hearted دلسوز
to give a warm welcome روی خوش نشان دادن به
Come and get warm by the fire . بیا جلوی آتش که گرم بشوی
warm blooded با روح
warm climate گرمسیر
warm-ups گرم کردن
It was warm , but not hot . هوا گرم بود ولی داغ نبود
She has a warm heart. قلب گرم ومهربانی دارد
he is warm with wine کله اش گرم است
warm-ups روند یا زمان لازم برای سیستم به حالت پایدار درشرایط کاری
warm-ups گرم شدن
warm to one's work در کارخود گرم شدن و هیجان پیدا کردن
warm fronts جبهه هوای گرم
warm front جبهه هوای گرم
warm-blooded خون گرم
warm-hearted بامحبت
warm-hearted دلسوز
warm-blooded <adj.> خونگرم
warm-air outflow خروجیهوایگرم
warm substeppic zone نوار نیمه جلگهای گرم
warm one's blood/heart <idiom> احساس راحتی کردن
A warm and soft bed . رختخواب گرم ونرم
warm-air outlet مجرایخروجهوایگرم
warm gas thruster جت پیش راننده متشکل از گازذخیره شده با فشار زیاد که قبل از بیرون رانده شدن ازنازل گرم شود
upper warm front جبهههوایبسیارگرم
warm air outlet خروجهوایگرم
the room is nice and warm اطاق خوب گرم است
warm-air baffle خروجهوایگرم
forced warm-air system سیستمداخلیگرم کننده
How are you?How do you feel? آب وهوای اروپ؟ به حالم سا زگاز نیست
feel up to (do something) <idiom> توانایی انجام کاری رانداشتن
I feel sorry for her. دلم برای دخترک می سوزد
feel out <idiom> صحبت یا انجام باشخص به صورتیکه متوجه بشوی که چه فکری میکند
i feel گرسنه هستم
feel sorry for <idiom> افسوس خوردن
get the feel of <idiom> عادت کردن یا آوختن چیزی
to feel like something احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
I feel it is appropriate ... به نظر من بهتر است که ...
to feel sure یقین بودن
feel لمس کردن محسوس شدن
i feel گرسنه ام هست
to feel for another برای دیگری متاثرشدن
feel احساس کردن
we feel گرسنه مان هست
to feel sure خاطر جمع بودن
machine wash in warm water at a normal setting شستشوباماشیندرآبگرم ونرمال
machine wash in warm water at a gentle setting شستشوباماشیندرآبگرم وملایم
to feel cold از سرما یخ زدن
I feel strongly about this. جدی می گویم.
to feel humbled احساس فروتنی کردن
feel the pinch <idiom> دچار بی پولی شدن
to feel humbled احساس شکسته نفسی کردن
I feel nauseated. حالت تهوع دارم.
I feel like throwing up. <idiom> دارم بالا میارم.
What do you feel like having today? امروز تو به چه اشتها داری؟
to not feel hungry [to not like having anything] اصلا اشتها نداشتن
to feel cold احساس سردی کردن
to feel fear احساس ترس کردن [داشتن]
to feel women up عشقبازی کردن با زنها [بدون رضایت زن]
to feel women up دستمالی کردن زنها [منفی]
i do not feel like working حال
i do not feel like working کار کردن ندارم
i feel sleepy خوابم میاید
feel awkward خجالت کشیدن [در مهمانی]
feel embarrassed خجالت کشیدن [در مهمانی]
Do you feel hungry? شما احساس گرسنگی می کنید؟
to feel after any thing جستجو کردن
to feel strange ناراحت بودن
to feel strange خود را غریب دیدن
I feel pity (sorry) for her. دلم بحالش می سوزد
to feel secure مطمئن بودن
to feel any one's pulse حس کردن احساس کردن دریافتن
to feel any one's pulse دست زدن
to feel any one's pulse لمس کردن
to feel any one's pulse کمان کردن
to feel queer بی حال بودن
to feel secure مطمئن شدن
I feel sleepy. خوابم می آید
I feel cold. سردم است
to feel queer گیج بودن
to feel sick قی کردن
to feel strange گیج بودن
To feel attached to someone . به کسی دل بستن
feel the pinch <idiom> در تنگنای مالی قرار گرفتن
I feel like a fifth wheel. من حس می کنم [اینجا] اضافی هستم.
i feel sleepy خواب الود هستم
where do you feel the pain کجایتان درد میکند در کجااحساس درد میکنید
to feel sick حال تهوع داشتن
To feel lonely (lonesme). احساس تنهائی کردن
i feel wather and you I'm sorry about what happened before معنیش به فارسی چی میشه
i feel wather you and I'm sorry about what happened before معنیش به فارسی
to feel on top of the world تو آسمون ها بودن [نشان دهنده خوشحالی]
feel a bit under the weather <idiom> [یک کم احساس مریضی کردن]
If you don't feel like it, (you can) just stop. اگر حوصله این کار را نداری خوب دست بردار ازش.
I feel relieved because of that issue! خیال من را از این بابت راحت کردی!
to feel a pang of guilt ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
ido not feel my legs نیروی ایستادن یا راه رفتن ندارم
i sort of feel sick یک جوری میشوم
i sort of feel sick مثل اینکه حالم دارد بهم میخورد
to feel a pang of jealousy ناگهانی احساس حسادت کردن
I feel faint with hunger. از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
feel like a million dollars <idiom> احساس خوبی داشتن
to feel [a bit] peckish کمی حس گرسنگی کردن
I feel morally bound to … از نظر اخلاقی خود را مقید می دانم که ...
To feel on top of the world. با دم خود گردو شکستن
to look [feel] like a million dollars بسیار زیبا [به نظر آمدن] بودن [اصطلاح روزمره]
I feel pins and needles in my foot. پایم خواب رفته
I dont feel like work today. جویای حال ( احوال ) کسی شدن
To sound someone out . To feel someones pulse . مزه دهان کسی را فهمیدن
Please be (feel ) at home . Please make yourself at home . اینجا را منزل خودتان بدانید ( راحت باشید و تعارف نکنید )
to get riled [to feel riled] آزرده شدن [عصبانی شدن]
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com