Dictiornary-Farsi | I learned my lesson the hard way. I burned my finger. I paid dearly for it. | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (3 milliseconds)

English	Persian
I learned my lesson the hard way. I burned my finger. I paid dearly for it.	چوبش راخورده ام


Other Matches

i paid dearly for it	بسیار گران برایم تمام شد
I paid dearly for this mistake .	این اشتباه برایم گران تمام شد
dearly	گران
dearly	بطور عزیز
to sell dearly	مفت نباختن
to sell dearly	گران فروختن
learned	دانشمند
learned	عالم
learned	فاضل عالمانه
learned	دانا
Vistory was dearly bought .	پیروزی بقیمت گرانی بدست آمد ( تلفات جانی فراوان )
burned	کلمه رمز برای تعیین اینکه عامل مخفی اطلاعاتی در معرض کشف قرار گرفته یا قابلیت اعتمادبه او کم شده است
burned	سوخته
parrot learned	طوطی وار یاد گرفته
the learned professions	علوم سه گانه
learned man	عالم
learned behavior	رفتار اموخته
burned gases	گازهایسوختی
The house burned down .	خانه سوخت
burned rug	قالی سوخته شده
burned out schizophrenic	اسکیزوفرن بی رمق
dead burned	انتهای اشتعال
burned lime	اهک سوخته
He is trying to run before he has learned do walk. <proverb>	او مى خواهد قبل از آنکه راه رفتن را یاد بگیرد شروع به دویدن کند.
The light bulb has burned out.	لامپ سوخته است
The whisky burned in my throat .	ویسکی گلویم راسوزاند
If you dont study hard ( hard enough ) , you cant go to a higher class.	اگرخوب درس نخوانی درهمین کلاس خواهی ماند
to do a lesson	درسی راروان کردن سردرسی کارکردن
this was a lesson for him	این برای او عبرت شد
to say a lesson	درس پس دادن
lesson	تدریس کردن
lesson	درس دادن به
lesson	درس
do you know your lesson?	درس خودرابلدهستید
do you know your lesson?	ایادرس خودرامیدانید
object lesson	درس علمی
lesson plan	طرح درس
to read one a lesson	کسیرا اندرزدادن
to read one a lesson	بکسی نصیحت کردن
to learn one's lesson	درس خود را روان کردن
the lesson began	درس اغازشد
i learnt my lesson	درسم را یاد گرفتم
object lesson	درسی که با نشان دادن چیزهای موضوع درس توام میشود
To teach someone manners ( a lesson ).	به کسی ادب آموختن
To pull someones ear . To teach someone a lesson .	کسی را گوشمالی دادن
well paid	دارای حقوق کافی
i paid him out well	خوب تلافی بسرش دراوردم
i paid him out well	خوب از جلوش درامدم
paid-up	فردیکهوجهحقعضویتخودرادریکگروهپرداختهاست
paid	پرداخت شده
duties paid	حقوق گمرکی پرداخت شده
duty paid	گمرک پرداخته
duty paid	گمرک شده
She paid for it with her life .	بقیمت جانش تمام شد
pre paid	از قبل پرداخت شده
capital paid in	سرمایه پرداخت شده
freight paid to	هزینه حمل پرداخت شده
capital paid in	ذخیره سرمایه
You have paid too much for your car .	اتوموبیلت را گران خریدی
carriage paid to ...	با هزینه حمل تا ...
carriage paid to	هزینه حمل به حامل پرداخت شده
low-paid	کارگرانبادستمزدپائین
fully paid	که حقوق خودراتمام میگیرد
the work was well paid	مزدخوبی برای این کارداده شده
reply paid	جواب قبول
post paid	که پول پست ان از پیش پرداخت شده باشد
paid up capital	سرمایه پرداخت شده
paid in capital	سرمایه پرداخت شده
pre paid	پیش پرداخت
i paid his d. wages	مزد او را انچه لازم بود دادم
he paid through the nose	زیاد به او تحمیل کردند گوشش را بریدند
i paid dear for it	برای من گران تمام شد
well paid employees	میگیرند
well paid employees	کارمندانی که حقوق خوب
the work was well paid	پول خوبی
delivered duty paid	تحویل پس از پرداخت عوارض مربوطه
He swore to having paid for the goods .	قسم می خورد که پول کالاها را پرداخته است
He gets paid wering different hats .	به عنوان های گوناگون حقوق دریافت می کند
freight and insurance paid to	هزینه حمل و بیمه پرداخت شده
I paid him back. in his own coin.	حقش را کف دستش گذاشتم
i paid the debt plus interest	بدهی را با بهره ان دادم
delivered duty paid	یکی از قراردادهای اینکوترمز که در ان فروشنده کلیه اقدامات لازم از جمله پرداخت عوارض را بعمل اورده و کالای مورد معامله را در محل خریدار به اوتحویل میدهد
carriage and insurance paid to	هزینه حمل و بیمه به حامل پرداخت شده
paid in cash share	سهام نقدا" پرداخت شده
carriage freight paid to ...	با هزینه حمل تا ...
marriage portion ordinary paid	مهرالمثل
the little finger	انگشت کوچک کلنج
the little finger	انگشت کهین
five finger	پنج انگشت
five finger	پنج برگ پامچال
the little finger	خنصر
finger	دست زدن
finger	انگشت
finger	باندازه یک انگشت میله برامدگی
finger	زبانه
To finger something.	به چیزی انگشت زدن
third finger	انگشتسوم
finger	برنامه نرم افزاری که اطلاعات مربوطه به کاربر را به پایه آدرس پست الکترونیکی بازیابی میکند
little finger	انگشت کوچک دست
finger	انگشت زدن
finger button	دکمهانگشتی
i hurt my finger	انگشتم اسیب دید
little finger hook	چنگانگشتکوچک
skirt finger	پوششلبه
finger flange	لبهبیرونآمدهانگشتی
glove finger	انگشتدستکش
finger tapping	ضربه زنی با انگشت
finger orchis	کرچک
finger orchis	بیدانجیر
finger plate	قطعهای ازفلزیاچینی یاشیشه که بالاوپایین دسته درمیگذارندکه از
finger play	استفاده از انگشت درشمشیربازی
finger post	تیر راهنما
finger post	تیرپنجه دار راهنمای جاده
finger print	اثر انگشت
finger spelling	املاء انگشتی
finger stall	چرم انگشتانه مانند کمانگیر
finger tip	چرم انگشتانه مانند کمانگیر
finger tab	دستکش چرمی سوراخدارکمانگیر
finger maze	ماز انگشتی
the ring finger	انگشت حلقه
to have a finger in every pie	نخودهمه اشی بودن
i hurt my finger	انگشتم رنجه شد
put one's finger on something <idiom>	کاملابه خاطر آوردن
(not) lay a finger on someone <idiom>	آزار نرساندن
finger in the pie <idiom>	دست داشتن ،مسئول بودن
the finger of god	دست خدا
the finger of god	قدرت خدا
the ring finger	بنصر
the middle finger	انگشت میانه
to have a finger in every pie	درهمه کاری دخالت کردن
fish finger	ماهیتکهتکهشدهیخی
to point the finger at somebody	تقصیر را سر کسی گذاشتن
twist someone around one's little finger <idiom>	کنترل کامل روی کسی داشتن
lay a finger on some one	دست به کسی زدن
wrap around one's finger <idiom>	مثل موم تودستهای شخص است
middle finger	انگشت میان
middle finger	وسطی
to have a finger in the pie	دخالت کردن
To have a finger in every pie.	نخود هر آشی شدن
to have a finger in the pie	پادرمیان کاری گذاشتن درچیزی
distributor finger	انگشتی دلکو
finger painting	نقاشی انگشتی
finger bowls	لگن
finger bowls	لگن یا طاس دستشویی
finger-wagging	عیب جویی [اصطلاح روزمره]
finger-plate	ورق دست خور
index finger	انگشت نشان
finger-wagging	مجازات [اصطلاح روزمره]
finger nail	ناخن
without lifting a finger	بدون اینکه به چیزی دستی بزند [اصطلاح روزمره]
finger-wagging	سرزنش [اصطلاح روزمره]
ring finger	انگشت چهارم دست چپ
ring finger	انگشت انگشتر
finger bowl	افتابه
finger bowl	لگن
finger painting	پخش رنگ باانگشت
finger painting	نقاشی با انگشت
finger bowl	لگن یا طاس دستشویی
finger bowls	افتابه
without lifting a finger	بدون اینکه اصلا کاری بکند [اصطلاح روزمره]
She's got a finger in every pie.	او [زن] توی همه چیز دخالت می کند. [رفتار ناپسند]
the first or index finger	سبابه
the first or index finger	انگشت شهادت
index finger	سبابه
to not lift a finger <idiom>	دست به سیاه و سفید نزدن [اصطلاح]
finger end	سرانگشت
finger fish	ستاره دریایی
finger fish	نجم بحری
finger cymbals	قاشقک
finger glass	فرف انگشت شوئی
finger hold	خم کردن غیرمجاز انگشت حریف
finger hole	سوراخ
finger hole	جاانگشتی
finger joint	اتصال انگشتی
finger mark	اثر انگشت
finger mark	با انگشت چرک کردن
finger board	جا انگشتی
the first or index finger	انگشت نشان
to not lift a finger <idiom>	اصلا هیچ کاری نکردن
finger parted	انگشتی
finger horse	اسب محبوب
to point the finger at somebody	به کسی تهمت زدن
finger alphabet	الفبای انگشتی
finger parted	پنجهای
key finger button	دکمهیابندهکلید
The ring is too small for my finger.	انگشتر به انگشتم ( دستم ) نمی رود
He has never taken a step for any one . He has never raised a finger to	تا کنون برای کسی قدم یبر نداشته است ( مسا عدتی نکرده )
finger thumb opposition	تقابل شست و انگشت
cold finger condenser	چگالنده انگشتی
lift a finger (hand) <idiom>	کاری بکن ،کمک کردن
work someone's finger to the bone <idiom>	تمام تلاش را به کار بستند
finger print department	اداره انگشت نگاری
THe flesh will never be separated from the finger . <proverb>	گوشت هرگز از ناخن جدا نمى شود .
My finger is bitten by frost.	انگشتم راسرما زده است
his hand lack one finger	دستش یک انگشت ندارد
finger dexterity test	ازمون چالاکی انگشتان
He poked the mouse with his finger to see if it was still alive.	او [مرد] با انگشتش موش را سیخونک زد تا ببیند که آیا هنوز زنده بود یا نه.
reply paid /RP/ [reply prepaid]	جواب قبول
hard of d.	ناگوارا
hard	سخت