Dictiornary-Farsi | In perfect condition (shape). | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (14 milliseconds)

English	Persian
In perfect condition (shape).	کاملا" صحیح وسالم


Other Matches

shape	تجسم ترکیب
shape	قالب
to get out of shape	از شکل افتادن
shape up <idiom>	سروسامان به خود دادن
in the shape of	بطریق
in the shape of	برسبیل
in the shape of	بشکل
to get into shape	بشکل منظمی دراوردن
to get into shape	سروصورت دادن
shape	قالب کردن طرح کردن به شکلی دراوردن
shape	درست کردن
shape	شکل دهی
shape	صورت
shape	قواره
shape	ریخت اندام
shape	تجسم
shape	ریخت
shape	شکل
shape	شکل دادن
shape	شکل دادن به
shape	تصویر
shape	سرشتن
image shape	کادر تصویر
shape factor	نسبت لنگرپلاستیک به لنگر جاری شدن
shape factor	ضریب شکل
shape constancy	ثبات شکل
pulse shape	ریخت تپش
it will wear to your shape	بپوشیدبهترمیشود درنتیجه پوشیدن قالب تن شما خواهد شد
aerodynamic shape	شکل یک جسم در رابطه باجریان هوا در اطراف ان
cone shape	مخروطی
doughunt shape	چنبره دوتایی
to setting into shape	سروصورت گرفتن
in human shape	انسان
lick into shape	بشکل در اوردن
if things shape right	درامدن
to setting into shape	درست شدن
if things shape well	مایه امید واری بودن
to put in to shape	تنظیم کردن
to put in to shape	درست کردن
to put in to shape	سر و صورت دادن
if things shape right	از اب درامدن
almond shape	نگاره لوزی شکل
in human shape	بصورت یا
line shape calculations	محاسبات شکل خط
shape of the moment diagram	شکل دیاگرام خمشی
sand shape factor	ضریب شکل دادن دانه شن
shape of cross section	نیمرخ عرضی
perfect	کاملا درست و بدون غلط
perfect	ساختن چیزی که کاملا درست است
perfect	تکمیل کردن
perfect	عالی ساختن
perfect	کاملا رسیده تکمیل کردن
perfect	بی عیب تمام عیار
perfect	درست
perfect	مام
perfect	کامل
arch shape deep beam	تیر تیغه قوسی شکل
It is a perfect fit.	کاملا" اندازه است ( لباس ،کفش وغیره )
perfect arch	قوس دور تمام
perfect foresight	اینده نگری کامل
perfect loss	زیان مطلق
letter perfect	از بر
letter perfect	کاملاوارد
to be the perfect fit <idiom>	مو نمی زند
letter perfect	جزء بجزء
letter perfect	کلمه بکلمه
perfect number	عدد کامل [ریاضی]
She is a perfect wife .	یک همسر کامل است
perfect pitch	رجوع شود به pitch absolute
in perfect trim	کاملا اراسته یا اماده
perfect competition	رقابت کامل
perfect end	همه تیرها به هدف
perfect loss	زیان خالص
perfect market	بازار کامل
perfect monopoly	انحصار کامل
perfect number	عدد بی کاست
perfect participle	وجه وصفی معلوم که برای ساختن ماضی نقلی اغاز گردد
perfect radiator	تابنده کامل
perfect score	امتیاز کامل
perfect tense	ماضی قریب
perfect loss	زیان خاص
perfect liquid	پول نقد
perfect fluid	سیال کامل
perfect foresight	پیش بینی کامل
perfect game	یک سری بازی بولینگ با 21استرایک
perfect game	باحداکثر 003 امتیاز
perfect gas	گاز کامل
perfect gazes	گازهای ساده
perfect infinitive	مصدری که با اسم مفعول ساخته میشودو جای ماضی کامل را میگیرد
perfect information	اطلاعات کامل
perfect liquid	نقدینه کامل
perfect tense	ماضی کامل
word-perfect	یک کلمه پرداز سریع که درچندین نسخه ارائه شده و به کامپیوتر مورد نظر بستگی دارد
past perfect	ماضی بعید
present perfect	مربوط به ماضی نقلی ماضی نقلی
future perfect	شامل زمان اینده نقلی که در انگلیس بصورت have willو have shall ساخته میشودونشانه خاتمه عمل درزمان اینده میباشد
word perfect	یک کلمه پرداز سریع که درچندین نسخه ارائه شده و به کامپیوتر مورد نظر بستگی دارد
present perfect tense	ماضی کامل
present perfect tense	ماضی قریب
practice makes perfect <proverb>	کار نیکو کردن از پر کردن است
perfect price discrimination	تبعیض قیمت کامل
tp perfect oneself in an art	در فنی متخصص شدن
practice makes perfect	کار نیکو کردن از پر کردن است
practice makes perfect	کارکن تا استاد شوی
future perfect tense	زمان ایندهای که انجام کاری پیش از وقت معینی پیش بینی میکند
past perfect tense	ماضی بعید
tp perfect oneself in an art	در هنری سرامد یا کامل شدن
Orderly . In good order . Tidy . Ship - shape .	مرتب ومنظم
To perfect oneself in a foreign language .	معلومات خودرا در یک زبان خارجی کامل کردن
The car is now in perfect running order .	اتوموبیل الان دیگه مرتب وخوب کارمی کند
This is a perfect (an excellent) site for a cinema(theatre house).	این زمین برای ساختن یک سینما جان می دهد
condition	ثباتی که حاوی وضعیت CPU پس از اجرای آخرین دستور است
out of condition	خراب
out of condition	معیوب
condition	عارضه شرطی کردن
zero condition	حالت یک سلول مغناطیسی زمانی که صفر را نمایش میدهد
condition	1-وضعیت یک مدار یا وسیله یا ثبات 2-وسایل مورد نیاز برای وقوع یک عمل
condition	مشروط کردن
condition	اضافه کردن داده ارسالی پس از برخورد با مجموعه پارامترها
condition	موقعیت
condition	شرط مهم در قرارداد
condition	وضعیتی که پس از اعمال چندین خطا روی داده انجام میشود
condition	وضع
on one condition	به یک شرط
condition	حالت
it does not s. the condition	واجدان شرایط نیست
on that condition	به آن شرط
condition	شرط مقید کردن
condition	چگونگی
condition	وضعیت
necessary condition	شرط لازم [ریاضی]
on no condition	به هیچ شرطی
on the condition that	به شرط انکه
condition	شرط
condition	شرط نمودن شایسته کردن
condition	شرط [وضع] [پیشزمینه]
standard condition	شرایط متعارف فشار و دمای متعارف
wait condition	1-وضعیت غیرفعال پردازنده که منتظر ورودی از وسیله جانبی است . 2-دستور خالی برای کاهش سرعت پردازنده تا حافظه یا رسانه جانبی کندتر به آن برسد
space condition	شرط فاصله
There is only one condition attached to it .	فقط یک شرط دارد
to buy on condition	شرط خریدن
rug condition	[وضعیت ظاهری و ارزش واقعی فرش که به عوامل مختلفی از جمله اندازه، رنگ، عدم پارگی نخ هاخسارت ناشی از بیدزدگی، نداشتن ریشه تقلبی، ارتفاع پرز مناسب و غیره بستگی دارد.]
On condition that. Provided that.	بشرط آنکه (بشرطی که )
sufficient condition	شرط کافی [ریاضی]
prevailing condition	شرط غالب
tropical condition	شرایط گرمسیری
to make it a condition	شرط کردن
lay down the condition	شرط کردن چیزی
Coulomb's condition	قید کولن
to change ones condition	زن گرفتن شوهرکردن
to change ones condition	عروسی کردن
to chang one's condition	عروسی کردن
unclear condition	شرط مجهول
sufficient condition	شرط کافی
standard condition	شرایط استاندارد
space condition	حالت فاصله
restart condition	شرط بازاغازی
readiness condition	وضعیت اماده باش
ignition condition	حالت احتراق
line condition	وضع خط
line condition	حالت خط
make it a condition	شرط کردن
mark condition	شرط علامت
no load condition	حالت بی باری
normalization condition	شرط بهنجارش
mark condition	وضعیت نشان
operating condition	رژیم
option of condition	خیار شرط
condition of readiness	شرایط امادگی
condition of readiness	وضعیت امادگی رزمی
condition of qualification	شرط صفت
default condition	وضعیت قرار دادی
dynamic condition	شرایط و مقتضیات پویای اقتصادی تغییر شرایط اقتصادی ناشی از تحول سلیقه تقاضا کنندگان وهزینه و مخارج تولید ونسبت جمعیت
embankment condition	حالت یا شرائط خاکریزی
in good condition	بی عیب خوب
error condition	شرط خطا
error condition	وضعیت خطا
in working condition	دایر
in working condition	کارکننده
initial condition	شرایط اولیه
initial condition	شرط اولیه
interesting condition	ابستنی
interesting condition	حمل
interesting condition	حاملگی
equilibrium condition	شرط تعادل
condition of performance	شرط فعل اثباتا"
condition of non performance	شرط فعل نفیا"
in a ruined condition	ویران
pre condition	شرط لازم الاجرای قبلی
condition code	کد وضعیت امادگی اقلام
readiness condition	وضعیت امادگی رزمی وضعیت امادگی یکان شرایط اماده باش یکان
condition book	کتابچه حاوی شرایط ومقررات اسبدوانی
air condition	دارای دستگاه تهویه کردن تهویه کردن
ammunition condition	وضعیت مهمات
an unclear condition which	consideration the ignoranceof causes شرط مجهولی که موجب جهل به عوضین میشود
condition about description	شرط صفت
boundary condition	شرط کرانی
condition code	کدوضعیت اماد
putting a condition	شرط گذاشتن
condition of equilibrium	شرط تعادل