Dictiornary-Farsi | Like a bear with a sore head. | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (10 milliseconds)

English	Persian
Like a bear with a sore head.	مثل گرگ تیر خورده


Other Matches

To have a sore throat (sore eyes).	گلو درد ( چشم دزد ) داشتن
sore	جراحت
sore	خشن
sore	مبرم
sore	سخت دشوار
sore	دلریش کننده
sore	جای زخم
sore	زخم
sore	ریش
sore	دردناک ریشناک
tropical sore	سالک [پزشکی] [نوعی بیماری پوستی]
heart sore	افسرده
sore eyes	چشم درد
sore loser <idiom>	بازنده اوقات تلخ
heart sore	دل ریش
oriental sore	لیشمانیوز پوستی [پزشکی] [نوعی بیماری پوستی]
tropical sore	لیشمانیوز پوستی [پزشکی] [نوعی بیماری پوستی]
sore throat	گلو درد
oriental sore	سالک [پزشکی] [نوعی بیماری پوستی]
canker sore	زخم وقرحه کوچک مخصوصادر دهان
foot sore	دارای پاهای زخمی
I have a sore throat.	گلویم دردمی کند
to rub sore	از مالش زیادزخم کردن
cold sore	تاول تبخالی
There is a salve for every sore. <proverb>	هر دردى را دوایى است .
putrid sore throat	دیفتری
putrid sore throat	خناق
I am sore at her. Iam bitter about her.	ازاودل خوشی ندارم
head to head polymer	بسپار سر به سر
bear	در بر داشتن
to bear away	ربودن
to bear away	بردن
to bear down	غلبه کردن بر
to bear down	برانداختن
bear up	برگشتن قایق بسمت باد
to bear out	تاب اوردن
to bear out	تحمل کردن
bear on	نسبت داشتن
bear on	مربوط بودن
bear out	شل کردن
bear out	بیرون دادن
bear out	تمایل اسب به نزدیک شدن به حد خارجی
bear off	برگشتن قایق بسمت مخالف باد
to bear up	نا امیدنشدن نگهداری کردن
to bear up	تاب اوردن
bear off	off shove
bear in	تمایل اسب به نزدیک شدن به جانب کناره مسیر یا نرده ها
the little bear	خرس کوچک
bear	زاییدن میوه دادن
bear	تاب اوردن تحمل کردن
bear	مربوط بودن
bear	حاوی بودن
bear	تاثیر داشتن
bear	حمل کردن
bear	درسمت قرار گرفتن در سمت
bear	برعهده گرفتن
bear	بردن
the little bear	دب اصغر
bear	داشتن
bear	سلف فروشی سهام اوراق قرضه در بورس بقیمتی ارزانتر از قیمت واقعی
bear	لقب روسیه ودولت شوروی
bear	: بردن
bear	حمل کردن دربرداشتن
bear	تا شاید در مدت اجل بتواند همان کالا را به قیمت ارزانتر بخرد
bear	کسی که اعتقاد به تنزل قیمت کالای خود دارد وبه همین دلیل سعی میکندکه کالای را از طریق واسطه و با تعیین اجل برای تحویل بفروشد
bear	: خرس
i cannot bear him	حوصله او را ندارم
bear	تقبل کردن تحمل کردن
bear witness	گواهی دادن
to bear comparison with	قابل مقایسه بودن با
bear record to	تصدیق یا اثبات کردن
To bear someone a grudge.	نسبت به کسی غرض داشتن
bear a hand	کمک کردن
bear agrudge	غرض ورزیدن
bear arms	تحت سلاح رفتن
bear arms	سلاح به دست گرفتن خود را به خدمت معرفی کردن
bear garden	محلی که درانجاخرسها رابجنگ می اندازند
to bear testimony	شهادت دادن
To bear (put up) with somebody.	با کسی سر کردن (مدارا کردن ؟ ساختن )
to bear the blame	تقصیر را به گردن گرفتن
bear's garlic	پیاز خرسی
bear's garlic	والک کوهی
bear leek	پیاز خرسی
great bear	دب اکبرgrandaunt
grizzly bear	خرس خاکستری
bear testimony	گواهی دادن
bear testimony	شهادت دادن
bear leek	سیرخرس
bear's garlic	سیرخرس
bear witness	شهادت دادن
bear's foot	نوعی گیاه خریق که برگ هایی به شکل پا و پنجه ها خرس دارد.
We bear no relationship to each other .	باهم نسبتی نداریم
polar bear	خرس سفید
to bear arms	سربازی کردن
to bear arms	خدمت نظام کردن
to bear enmity	دشمنی داشتن
to bear enmity	دشمنی ورزیدن
to bear enmity	کینه ورزیدن
to bear fruit	باریا میوه دادن
to bear hard	جفاکردن
to bear hard	زوراوردن
to bear in mind	درنظرداشتن
to bear oneself	حرکت کردن
to bear pressure upon	فشار اوردن بر
to bear any one a grudge	به کسی لج داشتن
to bear a sword	شمشیردربرداشتن
to bear a meaning	معنی دادن
she cannot bear heat	تاب گرما رانمیاورد
she cannot bear heat	طاقت گرما را ندارد
smokey the bear	وسیله تولید کننده دود
smokey the bear	وسیله تولید پرده دود در هلی کوپتر
it will not bear repeating	جندان زشت است که نمیتوان انرا بازگو کرد
the great bear	دب اکبر
the lesser bear	دب اصغر
the lesser bear	خرس کوچکتر
to bear a grudge	لج یاکینه داشتن
to bear a loss	خسارت دیدن یاکشیدن
to bear a loss	ضرردادن
to bear testimony	گواهی دادن
to bear with a person	باکسی ساختن یاسازش کردن
to bear witness	گواهی دادن
to grin and bear it	در رنج وسختی بردباری کردن دندان روی جگرگذاشتن
i alone bear the brunt of it	خدمت انها بر من واجب می اید
bear leek	والک کوهی
To be patient. To bear up.	حوصله کردن ( حوصله بخرج دادن )
white bear	خرس سفید خرس قطبی
bear hug	سخت در آغوش گیری
bear hug	دو دستی بغل کردن
bear hugs	سخت در آغوش گیری
to grin and bear it	سوختن وساختن
bear hugs	دو دستی بغل کردن
to bear witness to	گوهی دادن به
to bear witness to	شهادت دادن نسبت به
To bear heavy expenses.	سرب فلز سنگین وزنی است
cross to bear/carry <idiom>	رنج دادن کاری بصورت دائمی انجام میگیرد
to bear any customs duties	هر گونه عوارض گمرکی را به عهده گرفتن
to bear all customs duties and taxes	تمام عوارض گمرکی و مالیات را به عهده گرفتن
to have [or bear] a maximum [minimum] load of something	حداکثر [حداقل] باری را پذیرفتن
bear tape shutter gate	دریچه شیروانی شکل
To bear ( assume , accept ) a responsibility undertook the age of eighty .	مسئولیتی را بعهده گرفتن
He's a good director but he doesn't bear [stand] comparison with Hitchcock.	او [مرد ] کارگردان خوبی است اما او [مرد] قابل مقایسه با هیچکاک نیست.
To bring pressure to bear . To exert pressure .	فشار خون دارد
To bring pressure to bear . To exert pressure .	اعمال فشار کردن
one way head	سریکجهته
R/W head	HEAD WRITE/READ
R/W head	وسیله
over one's head <idiom>	خیلی سخت برای درک
to keep one's head	ارام یاخون سردبودن
head off	دور کردن قسمت جلوی قایق از باد
per head	متوسطمیانگین
keep one's head	دست پاچه نشدن
head off <idiom>	به عقب برگشتن
keep one's head	خونسردبودن
over head	هزینه سربار
head down	دور کردن قسمت جلوی قایق از باد
on/upon one's head <idiom>	برای خودش
keep one's head <idiom>
off with his head	سرش را از تن جدا کنید
go head	ادامه بدهید بفرماید
go to head of	مست کردن
head to head	رقابت شانه به شانه
head out <idiom>	ترک کردن
head-on <idiom>	برعلیه کسی بودن
head-on <idiom>	فرجام مواجه شدن با
head off <idiom>	مانع شدن از ،جلوگیری کردن
go to one's head <idiom>	مغرور شدن
get it through one's head <idiom>	فهمیدن ،باورداشتن
to go off one's head	دیوانه شدن
go head	پیش بروید
from head to f.	ازسرتاپا
head well	چاه پیشکار
head well	مادر چاه
head way	پیشروی
head way	بلندی طاق سرعت
head way	پیشرفت
head way	بجلو
with head on	سربه پیش سر به جلو
head up	بردن قسمت جلوی قایق بسمت باد
well head	سر چشمه
head up <idiom>	رهبر
to get anything into ones head	چیزیراحالی شدن یافهمیدن متقاعدشدن
over one's head <idiom>	به مقام بالاتری رفتن
head	منتها درجه موی سر
head	ارتفاع ریزش سر رولور سر
head	دهنه ابزار
head	سردرخت
head	اصلی
head	عمده
head	مهم
head	: سرگذاشتن به
head	رهبری کردن مقاومت کردن
head	ریاست داشتن بر رهبری کردن
head	افت
head	سرستون
head	فهم
head	شبکه یا بدنه
head-first	از سر سراسیمه
head	هد
head	بخش بالایی وسیله
head	دماغه