English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (11 milliseconds)
English Persian
Mark my words . Remember what I told you . یادت باشد چه گفتم
Other Matches
He told me in so many words . عینا" اینطور برایم گفت
You mark my words . ببین کجاست که بهت می گویم ؟( بگفته ام گوش کن )
You mark my words. این خط واینهم نشان
Not that I remember . تا آنجا که من یاددارم خیر ( اینطور نبوده )
Remember me to him. سلام من را به او برسان. [مرد]
I cant remember her name . اسمش یادم نیست ( نمی آید )
he had need remember بایستی بخاطر داشته باشید
remember یاد اوردن بخاطر داشتن
remember بخاطراوردن
I can't remember anything. من نمیتونم چیزی رو به یاد بیارم.
to remember oneself بخود امدن
Do you still remember how poor we were? آیا هنوز یادت میاد، که چقدر فقیر بودیم.
I dont remember ( recall ) . یادم نیست
Please give her my regards. Please remember me to her. please convey my regards to her. ازقول من به اوسلام برسانید
She gave me her phone number , but I'll be blessed if I can remember it ! شماره تلفن خودش را به من داد ولی مگریادم می آید !
I was told ... به من گفته شد ...
If only you had told me . کاش به من گفته بودی
such a one told me یک کسی بمن گفت
such a one told me یک زیدی بمن گفت
i merely told him that فقط به او گفتم که
i merely told him that همینقدربه او گفتم که
i told him not to go به او گفتم نرو
i told him not to go به او گفتم نرود
all told روی هم رفته
told گفته شده
He told us what the score was. جریان را برایمان تعریف کرد ( گفت )
to have ones fortune told فال گرفتن
I told you , didnt I ? من که بتو گفتم ( گفته بودم )
You should have told me earlier. باید زودتر به من می گفتی
nothing remains to be told چیزی برای گفتن باقی نمیماند
Hasn't anyone told you? هیچ کس به شما چیزی نگفت؟
Do you want to have your fortune told? می خواهی برایت فال بگیرم ؟
Hasn't anyone told you? کسی به شما چیزی نگفت؟
He was favorably impressed by what I told him . حرفم دردلش نشست
This jock that you told me is as old as Adams . این لطیفه که گفتی خیلی دیگه کهنه است
One gets amusement and has his fortune told as well. <proverb> هم فال هم تماشا.
When told to carry a load , the ostrich was a bird. <proverb> به شتر مرغ گفتند بار ببر گفت مرغم گفتند پرواز کن گفت شترم.
In our other words. بعبارت دیگر
in other words <adv.> به عبارت دیگر
to ask somebody to say a few words خواهش کردن از کسی کمی [در باره کسی یا چیزی] صحبت کند
of few words کم حرف
in so many words عینا
words الفاظ
in other words <adv.> به کلام دیگر
in so many words با عین این کلمات
they had words باهم نزاع کردند
in other words <idiom> به کلام دیگر
they had words حرفشان شد
the f. words کلمات زیرین
I gave him a piece of my mind . I told him off. I gave him a good dressing down . اورا شستم وگذاشتم کنار ( پر خاش )
i ran the words through ان کلمات را خط زدم
eat one's words <idiom> حرف خود قدرت دادن
play on words <idiom> بازی با کلمات
take the words out of someone's mouth <idiom> سخن از زبان کسی گفت
english words واژه ها یا لغات انگلیسی
he was provoked by my words از سخنان من رنجید
take the words out of someone's mouth <idiom> حرف دیگری راقاپیدن
weigh one's words <idiom> مراقب صحبت بودن
The two are rhyming words . این دو لغت هم قافیه هستند
In the words of Ferdowsi … بقول فردوسی
imitative words واژههای تقلیدی
imitative words مورموریاغرغر کردن
choice of words جمله بندی
he was provoked by my words سخنان من باو برخورد
choice of words کلمه بندی
choice of words بیان
control words کلمات کنترلی
A dictionary tell you what words mean . فرهنگ زبان معنی کلمات را میدهد
big words لاف
play on words جناس
buzz words رمز واژه
buzz words لغت بابروز
four-letter words واژهی قبیح
swear-words فحش
swear-words ناسزا
swear-words کفر
reserved words کلمههای محافظت شده
reserved words کلمههای رزرو
four-letter words واژهیچهار حرفی
reserved words کلمات ذخیره شده
put into words به عبارت دراوردن
the a.of boreign words اقتباس یاگرفتن لغات بیگانه
words are but wind حرف جزو
play on words تجنیس
to play upon words جناس گفتن یا نوشتن تجنیس بکاربردن
waste one's words زبان خود را خسته کردن
to i. from somebodies words از حرفهای کسی استنباط کردن
to eat ones words سخن خودراپس گرفتن
to be sparing of words مضایقه ازحرف زدن کردن کم حرفی کردن
words are but wind هواست
words in contracts should الفاظ عقود محمول است برمعانی عرفیه
words of limitation الفاظ تعیین کننده سهم هرکس در سند
your words offended her سخنان شما به احساسات اوبرخورد
your words offended her از سخنان شمارنجید
precatory words عبارتی در وصیتنامه که دران موصی تقاضایی از موصی له کرده باشد
acceptance by words قبول قولی
code words کلمات رمزی
to gloze over one's words سخنان کسی رابدانگونه تاویل کردن که عیب ان پوشیده ماند
war of words بحث وجدل
Hear it in his own words. از زبان خودش بشنوید
apt words مجرای اب
apt words ابرو
war of words منازعه
code words کلمه رمز
Acrimonious words کلمات تلخ و نیشدار
play upon words جناس بکار بردن
He is too stingy for words. دست توی جیبش نمی کند ( خسیس است )
They have had words ,I hear . شنیده ام حرفشان شده ( بحث ؟ جدل لفظی )
big words حرفهای گنده
You took the words out of my mouth. جانا سخن از زبان ما می گویی
to help with words and deeds <idiom> با پند دادن و عمل کمک کردن
my words hurt his feelings سخنان من باو بر خورد سخنان من قلب او را جریحه دار کرد
his words injured my feelings سخنایش بمن برخورد سخنانش احساسات مراجریحه دار کرد
to pour out abusive words سخنان فحش امیزپی در پی اداکردن
The exam was too easy for words . امتحان آنقدر آسان بود که چه بگویم
To bandy words . to argue. بگو مگه کردن ( ,,یکی بدو کردن )
he took my words in good part سخنان مرا بخوبی تلقی نمود از سخنان من نرنجید
To argue ( exchange words ) with someone . با کسی یک بدوکردن
This knife is too blunt for words . این چاقو ماست راهم نمی برد ( خیلی کند است )
Bluntly. Without mincing words. صاف وپوست کنده
put words in one's mouth <idiom> چیزی را از زبان کس دیگری گفتن
Her words are empty of meaning. حرفهایش خالی از معنی ومفهوم است
There's a question mark [hanging] over the day-care clinic's future. [A big question mark hangs over the day-care clinic's future.] آینده درمانگاه مراقبت روزانه [کاملا] نامشخص است.
He left fily a few choice words. چند تا حرف مفت ( ناسزا )تحویل داد
To put the words in somebodys mouth. حرف دردهان کسی گذاشتن
sweet words (voice,sleep کلمات ( صدا خواب )شیرین
His deeds fail to square with his words. عملش با حرفش نمی خواند
I didnt mince my words . I put it very well . قشنگ حرفم رازدم
Actions speak louder than words . دو صد گفته چونیم کردار نیست
To put the words into someones mouth. حرف توی دهن کسی گذاشتن
Fine words butter no parsnips. از تعارف کم کم وبر مبلغ افزای
With soft words one may persuade a serpent out of . <proverb> با زبان خوش مار را از سوراخ بیرون مى کشند .
fair words butter no parsnips به حلواحلوا گفتن دهن شیرین نمیشود
action speaks louder than words <proverb> دو صد گفته چون نیم کردار نیست
To speak firmly . Not to mince ones words . محکم حرف زدن ( با قا طعیت )
fine words butter no parsnips <proverb> از حلوا حلوا گفتن دهن شیرین نمی شود
fine words butter no parsnips بحلوابحلوا گفتن دهن شیرین نمیشود
a man of words and not of deeds is like a garden full of weeds <proverb> با علم اگر عمل نکنی شاخ بی بری
mark پایه
mark اثر
mark نشانه کردن حریف
mark 01امتیاز کامل بولینگ مهارک_ردن ح_ریف
mark بل گی_ری خوب
mark بعنوان سیگنال استفاده میکند
mark کد ارسالی در وضعیته که از علامت و فضای خالی
mark ایه
mark مارک
mark علامت
mark نشان کردن نشان
mark هدف نقطه اغاز نقطه فرود
mark علامت نشانه هدف
mark علامت گذاری کردن
mark نمره
to mark out one's course طرحی برای رویه خود ریختن
to mark off جدا کردن
mark نشانه
mark نشان علامت
mark داغ
mark هدف
mark پایه نقطه
mark درجه
mark مرز
mark حد
mark علامت گذاشتن
mark توجه کردن
mark نمره گذاری کردن علامت
mark علامت گذاری
mark ارزه
mark قرار دادن نشانه بلاک در ابتدا و انتهای بلاک متن
mark down کاهش قیمت
mark گواهی
mark مدرک
beside the mark خارج ازموضوع
beside the mark پرت
mark up سود توزیع کننده کالا
mark up افزایش قیمت
mark up نرخ فروش را بالا بردن افزایش نرخ اجناس
mark down پایین اوردن قیمت
mark off خط کشیدن
mark down تنزل قیمت
mark of d. نشان امتیازیا افتخار
mark mark اعلام رها کردن بمب به هواپیمای بمب افکن از سوی دستگاه کنترل زمینی
mark down کاهش قیمتها
below the mark پایین تر از میزان مقر ر
mark نشان
mark کارت از پیش چاپ شده با فضایی برای حروف علامتدار
mark علامت روی صفحه که نشان دهنده چیزی است
mark سیگنال ارسالی که نشان دهنده یک منط قی یا درست است
mark نوشتن حروف با جوهر مغناطیسی یا هادی که بعدا توسط ماشین قابل خواندن باشند
mark-down قیمت کالا را به منظور فروش پایین اوردن
mark وسیلهای که داده را کارتهای مخصوص که حاوی علامت هدایت یا مغناطیسی است می خواند
mark-up سود توزیع کننده
mark علامت گذاری روی چیزی
we missed our mark تیر ما بسنگ خورد خطا کردیم
upto the mark داخل موضوع درست درجای خود بهنگام بموقع
special mark علامتمخصوص
trade mark علامت تجارتی
trade mark علامت تجاری
The would left a mark. جای زخم باقی ماند
word mark نشان کلمه
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com