Dictiornary-Farsi | Plain food (dress). | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (10 milliseconds)

English	Persian
Plain food (dress).	غذا ( لباس ) ساده


Other Matches

plain dress	لباس غیر نظامی
to dress [food]	آماده کردن [پختن] [غذا یا دسرت]
Full dress. Formal dress.	لباس رسمی
I havent had a morself of food since Monday. I havent touched food since Monday .	از دوشنبه لب به غذانزده ام
plain	لباس غیرنظامی
plain	غیر رسمی جلگه
plain	میدان
plain	ساده پوست کنده
plain	تخت
plain	هموار
plain	مسطح
plain	پهن
plain	واضح
plain	اشکار
plain	رک وساده
plain	ساده
plain	جلگه
plain	دشت
plain	شکوه کردن
plain	شکوه
plain	بدقیافه
plain	صاف برابر
plain	میدان یا محوطه جنگ
plain	دشت هامون
plain weave	بافت ساده
plain vertical	خط افق
plain vertical	سطح افق
plain spoken	بی پرده
plain text	متن واضح و اشکار
plain spoken	رک گو
plain text	پیام کشف
as plain as a pikestaff <idiom>	مثل شیربرنج [قیافه]
plain text	متن کشف
strand plain	کران دشت
plain component	متن یا قسمت کشف یک پیام رمز
flat plain	دشت هموار
plain washer	واشر تخت
plain weave	بافت ساده زیر و رو [معمولا قسمت گلیم بافت فرش را به این صورت می بافند.]
plain weave	بافت حصیری
plain design	طرح بدون نقش و نگاره
plain design	طرح کف ساده
plain weave	پارچه ساده بافت
plain spoken	یر راست
plain spoken	رک
plain sailing	پیشرفت بدون مانع
plain dealing	معامله راست حسینی راست باز
plain bearing	یاتاقان تخت
plain bearing	یاتاقان ساچمهای
plain dealing	سودای درست
plain dealing	بازی
plain concrete	بتن معمولی
plain concrete	بتن بدون ارماتور
plain concrete	بتن غیرمسلح
plain coordinates	مختصات افقی
plain dealing	درست
plain dealing	بیرپا
in plain english	پوست کنده
plain rib	تیغه ساده
plain paper	کاغذ ساده
plain paper	کاغذ بی نقش
plain hearted	بی تزویر
plain hearted	ساده دل
plain grinder	دستگاه چرخ سمباده مدور
plain flap	فلپی که لایه فراربال را تشکیل میدهد
plain flap	فلپ ساده
in plain english	به انگلیسی ساده
plain coordinates	مختصات مسطحه
plain flour	آردخالص
plain speaking	رک گویی
plain chocolate	شکلاتخالص
abyssal plain	جلگهژرف
flood plain	دشت سیلابی
plain dealing	راست
outwash plain	آبشستهشدهبینمک
plain-clothes	غیر نظامی پوش
plain pole	پایهمسطح
plain clothes	ساده پوش
plain-clothes	ساده پوش
plain clothes	غیر نظامی پوش
dress	بستن
dress	اهار زدن مستقیم کردن
in the f. of her dress	لای لباسش
to [get] dress [ed]	جامه پوشیدن
dress up <idiom>	بهترین لباس خود را پوشیدن
dress	پوشاندن
dress	لباس پوشیدن
to dress out or up	بالباس اراستن
dress	جامه بتن کردن
dress	مزین کردن
dress	لباس درست کردن موی سر پانسمان کردن
dress	پیراستن
dress	درست کردن لباس
dress	لباس مخصوص فرمان بایست در مشق صف جمع
dress	ترتیب دادن
she is too p about her dress	زیاد درلباس دقت می گیرد
dress down	ملامت سخت
to dress up	خودرا اراستن
dress down	سخت ملامت کردن
to dress down	سرزنش کردن
to dress down	تادیب کردن
to dress up	لباس پوشیدن
plain gypsum lath	[توفان سنگ و گچ مسطح]
In simple (plain) English.	به انگلیسی ساده
plain milling cutter	دستگاه فرز غلطکی
This is plain highway robbery .	این که اسمش لخت کردن است ( پول زیادی گرفتن )
regular weave [plain]	بافت معمولی و ساده
plain clothes man	کاراگاه یا ماموردیگرشهربانی که لباس غیرنظامی می پوشد
balanced plain weave	بافت ساده یک رو یک زیر
plain carbon steel	فولاد کربن غیرالیاژی
balanced plain weave	گلیم باف فرش
polo dress	پیراهنیقهمردانه
dress with bustle	لباسپرچین
dress with crinoline	لباسپفی
dress with panniers	لباستوری
princess dress	پیراهنپرنسسی
house dress	لباسخانه
window dress	بنمایش گذاشتن
This dress is quite the thing.	این لباس چیز حسابی است
rational dress	نیم شلواری که زن بجای دامن بپوشد
proper dress	جامه زیبا
types of dress	انواعپیراهن
tunic dress	بلوزبلندودامن
trapeze dress	پیراهنازبالاکلوش
T-shirt dress	تیشرت
shirtwaist dress	پیراهنکمردار
print dress	جامه چیت
sheath dress	پیراهنیکسره
coat dress	روپوش
print dress	لباس چیتی
window dress	پشت ویترین گذاشتن
top dress	ازرو کود دادن
evening dress	لباس ویژه شام یامهمانی شب
This dress suits me .	این لباس به من میاید.
wrapover dress	پیراهنیقهچپ
morning dress	جامهی رسمی صبحگاهی
to panel a dress	جامه زنانه را با تیکهای ازرنگ دیگر اراستن
proper dress	جامه شایسته
wrapover dress	راست
dress rehearsals	اخرین تمرین نمایش که بازیگران بالباس کامل نمایش بر روی صحنه میایند
battle dress	جلیقه جنگی
dress coat	جامه جلوبازمردانه که دامن ان درپشت است ودرمهمانیهای شب انرا
dress goods	قماشهای زنانه
dress guard	اسبابی که دردوچرخه جامه را ازاسیب چرخ نگه میدارد جامه پناه
dress improver	لایی که درپشت دامن زنانه میگذارند
dress left	از چپ نظام یا از راست نظام
dress making	زنانه دوزی
dress ship	پرچم جشن را افراشتن
dress suit	لباس رسمی شب
dress uniform	انیفرم رسمی
evining dress	لباس شب
fatigue dress	جامه بیگاری
battle dress	لباس ضدگلوله
battle dress	نیم تنه جنگی
dress rehearsal	اخرین تمرین نمایش که بازیگران بالباس کامل نمایش بر روی صحنه میایند
full dress	بالباس تمام رسمی
full dress	لباس سلام
fancy dress	لباس بالماسکه
fancy dress	بالماسکه
dress circle	صندلیهای ردیف جلوتماشاخانه
dress shirt	پیراهن سفید مردانه
dress shirt	پیراهن عصر مردانه
dress shirt	پیراهن لباس رسمی
dress shirts	پیراهن سفید مردانه
dress shirts	پیراهن عصر مردانه
dress shirts	پیراهن لباس رسمی
canonical dress	لباس رسمی روحانیون
monkhood dress	راهبان
hog dress	بریدن گلوی شکار
night dress	جامه خواب پیراهن خواب خواب جامه
head dress	لچک ارایش سر یا مو
to fit a dress on somebody	جامه ای را برای کسی اندازه کردن
head dress	پوشاک سر
dress uniform	لباس رسمی نظامی
head dress	روسری
She looks pathetic in that dress .	این لباس به تنش گریه می کند
to dress [salad]	چاشنی زدن [آرایش دادن ] [سالاد]
monkhood dress	جامه
Do you want some more food ?	بازهم غذا می خواهی ؟
Have you had enough (food)	سیر شدی ؟
food	خوراک
Please help yourself ( with the food ) .	لطفا" برای خودتان غذا بکشید
food	غذا
food	قوت
food	طعام
plain carbon tool steel	فولاد ابزار غیرالیاژی
to dress a salad with mayonnaise	مزین کردن [ترتیب دادن ] سالاد با مایونز
drop waist dress	پیراهنازکمرکلوش
to top dress the eart	کود روی خاک پاشیدن
You really look like a million bucks in that dress.	در این لباس واقعا محشر به نظر می آیی.
First food , then talk . <proverb>	اول طعام آخر کلام .
This food is very nourshing .	این غذا خیلی قوت دارد
Please heat up my food.	لطفا" غذایم را داغ کنید
When it comes to me there is no more food (left).	به من که می رسد غذا تمام شده
restorative food	غذای مقوی
to wolf one's food <idiom>	مثل گاو خوردن
To kI'll animals for food .	جانوران را برای غذا کشتن
To pick at ones food .	از روی سیری خوردن
To assimilate food.	غذا را جذب کردن
To cook food.	غذا پختن
The food is cold.	غذا سرد است.