Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (9 milliseconds)
English
Persian
Please call the police.
لطفا پلیس را خبر کنید.
Other Matches
what
[some]
people would call
[may call]
<adj.>
کذایی
what
[some]
people would call
[may call]
<adj.>
که چنین نامیده شده
what
[some]
people would call
[may call]
<adj.>
باصطلاح
police
شرطه
police
اداره شهربانی
police
حفظ نظم وارامش
police
کردن
police
بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
police
شهربانی
police
پلیس
police
مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
known to the police
دارای سابقه در شهربانی
He is known to the police .
هویتش نزد پلیس معلوم است
police
پاسبان
The police stopped me.
پلیس جلویم را گرفت
air police
دژبان نیروی هوایی
riot police
پلیسضدآشوب
police constable
پلیسباپائینتریندرجه
Metropolitan Police
نیرویپلیسلندن
police officers
مامور پلیس
police officers
پاسبان
to report to the police
خود را به پلیس معرفی کردن
[بخاطر خلافی]
police reporter
مخبر پلیس
to register with the police
نشانی خود را در اداره پلیس ثبت کردن
[نقل منزل]
border police
پلیس مرزبانی
frontier police
پلیس مرزبانی
police officers
افسر شهربانی
police officers
افسر پلیس
police officer
مامور پلیس
police power
نیروی پلیس
police power
نیروی انتظامی
police office
پاسگاه پلیس
police office
کلانتری
police magistrate
رئیس دادگاه لغزش
police licence
ضرورت شعری
police headquarters
اداره کل شهربانی
police court
محکمه خلاف
police court
دادگاه خلاف
police court
کلانتری
police court
ضابطین شهربانی
police calls
استمداد پلیس
chief of police
رئیس شهربانی
police power
دادگاه پلیس
police officer
پاسبان
police officer
افسر شهربانی
police officer
افسر پلیس
under police surveillance
تحت نظر پلیس
turn over to the police
تحویل پلیس دادن
the police headquaters
اداره کل شهربانی
the police are on his track
شهربانی اوراتعقیب میکند
the police are on his track
مامورین شهربانی اورا دنبال می کنند
sergeant in the police
سرپاسبان
punitive police
نیروی شهربانی که بمحلی می فرستندو حقوق افرادبایدازاین محل داده شود
prefect of police
رئیس شهر بانی
police reporter
خبرنگارنظامی
police action
عملیات انتظامی محلی برای حفظ امنیت
police dog
سگ نگهبان
police dog
سگ پلیس
Police are out in force.
نیروی پلیس با قدرت بزرگی ظاهر است.
police station
مرکز پلیس
police station
ایستگاه پلیس
police stations
کلانتری
police stations
مرکز پلیس
secret police
سازمان پلیس مخفی سازمان کاراگاهی
police forces
نیروی پلیس
police force
دادگاه پلیس
police stations
ایستگاه پلیس
police forces
دادگاه پلیس
police raid
ورود ناگهانی پلیس
military police
دژبان
police state
اداره کشور بوسیله نیروی پلیس
police forces
نیروی انتظامی
police district
ایستگاه پلیس
[در منطقه ای که پلیس پاسخگو باشد]
police station
کلانتری
police state
حکومت پلیسی
police force
نیروی انتظامی
police states
اداره کشور بوسیله نیروی پلیس
police states
حکومت پلیسی
police raid
حمله ناگهانی پلیس
police force
نیروی پلیس
The thief surrender himself to the police.
سارق خود را تسلیم پلیس کرد
armed forces police
دژبان نیروهای مسلح
copper
[police officer]
پاسبان
[اغلب تحقیر آمیز]
[اصطلاح عامیانه]
copper
[police officer]
پلیس
[اغلب تحقیر آمیز]
[اصطلاح عامیانه]
to report somebody
[to the police]
for breach of the peace
از کسی به خاطر مزاحمت راه انداختن
[به پلیس]
شکایت کردن
A posse of police officers and soldiers
یک دسته از پاسبان و سرباز
The police officer took down the car number .
افسر پلیس نمره اتوموبیل را برداشت
The police held the crowd back.
پلیس جمعیت را عقب زد
division police petty officer
درجه دار دژبان قسمت درجه دار انتظامات قسمت
The details of the report were verified by the police.
جزییات گزارش توسط پلیس تصدیق وتأیید شد
Anyone found trespassing is liable to be reported to the police.
هر کسی که غیر مجاز وارد شود به پلیس گزارش داده می شود.
to call for a
احتیاج بدقت داشتن
to call for
خواستن
to call from within
ازتویا اندرون صدا کردن
to call
توجه کسیراجلب کردن
through call
مکالمه مستقیم
call up
صدا زدن
to call out
دادزدن
call off
خاتمه دادن
on call
بنا به درخواست
on call
اتشهای طبق درخواست
to call
نامیدن
to call in
صداکردن
to call in
خواستن
to call somebody to
[for]
something
از کسی برای چیزی درخواست کردن
If anyone should call , let me know.
اگر کسی تلفن زد مرا خبر کن
to call somebody to
[for]
something
پی کسی فرستادن به خاطر چیزی
To call someone.
کسی را صدا زدن ؟( صداکردن )
call for someone
<idiom>
آمدن وبردن کسی
call off
<idiom>
کنسل کردن
call on
<idiom>
سرزدن به کسی
call on
<idiom>
صدا زدن کسی
call up
<idiom>
تلفن کردن
on call
<idiom>
آماده برای ترک خدمت
to call something your own
چیزی را از خود دانستن
[شاعرانه]
call off
بر هم زدن
to call
نام دادن
next call
تماسخواب
to call in
مطالبه کردن
to call in
دعوت کردن
to call into being
هستی دادن
to call into being
بوجوداوردن
to call off
منحرف یامنصرف کردن
call
صدا زدن
to call out
بلندصداکردن
to call together
فراهم اوردن
to call together
جمع کردن
to call up
احضارکردن
to call up
بخاطراوردن یاداوردن
to be on-call
در آماده باش برای ترک درخدمت بودن
call by name
فراخوانی با نام
call-up
تقاضا برای نمایش اطلاعات ذخیره شده
call-up
درخواست شناسایی شبکه درخواست اعلام شناسایی درشبکه حاضر و غایب کردن ایستگاههای بی سیم
call-up
تذکر دادن جمع کردن
call-up
شیپور احضار بخاطر اوردن
call up
تقاضا برای نمایش اطلاعات ذخیره شده
call-up
دستور ارسال گزارش
call-up
احضار برای فعالیتهای نظامی
call for
مستلزم بودن
call up
درخواست شناسایی شبکه درخواست اعلام شناسایی درشبکه حاضر و غایب کردن ایستگاههای بی سیم
call up
شیپور احضار بخاطر اوردن
call for
ایجاب کردن
call down
ملامت کردن تحقیر کردن
call down
سرزنش کردن
at or within call
اماده فرمان
at his call
بر حسب اخطار یا احضار او
at call
فورا
at call
به محض درخواست عندالمطالبه
at call
عندالمطالبه
at call
اماده فرمان
call out
اعلام خطر کردن
call out
اعلام خطر
call by value
فراخوانی با ارزش
call for some one
پی کسی فرستادن
call up
دستور ارسال گزارش
call up
احضار برای فعالیتهای نظامی
call off
منحرف کردن
call forth
بکار انداختن
call up
تذکر دادن جمع کردن
call of more
حق تقاضای زیاد کردن مبیع
call in
تو خوانی
call off
صرفنظر کردن
call off
فرمان نظامی برای شمارش قدم یا شمارش شمارش بشمار
to call up
خواستن
call in
تو خواندنی
to call for anyone
پی کسی فرستادن
first call
شیپور جمع
curtain call
کف زدن حضار
curtain call
بازگشت هنرپیشگان به صحنه
call into requisition
به مصادره گرفتن
call on to the carpet
<idiom>
مورد مواخذه قرارگرفتن
call someone's bluff
<idiom>
ثابت کردن ادعا
call the shots
<idiom>
سفارش دادن
call a metting
تعیین وقت و دعوت برای جلسه
to call the roll
حاضر غایب کردن
[نام افراد در گروهی را بلند خواندن]
to call somebody through
[via]
[over]
Skype
به کسی با
[بوسیله]
سکایپ زنگ زدن
call bearing
بلبرینگ
call board
تخته اعلانات
call book
دفتر بیدار کردن و تنظیم نوبت نگهبانی
call instruction
دستورالعمل فراخوانی
call in question
تردید کردن در
call by reference
فراخوانی با ارجاع
call for ..... under the credit
درخواست کردن ..... تحت اعتبار
call for help to god
دعا
phone call
تماستلفنی
To call on ( visit ) someone .
سر وقت کسی رفتن
call for fire
درخواست اتش
clarion call
احساساتعمومیدربارهچیزی
To call the roll. Roll-call.
حاضر غایب کردن
To visit someone . To call on someone.
بدیدن کسی رفتن
roll-call
حاضر و غایب کردن
call for tender
برای مزایده یا مناقصه فراخواندن
at someone's beck and call
<idiom>
همیشه آماده پذیرایی
call it quits
<idiom>
متوقف کردن تمام کار
call in evidence
گواهی خواستن از
call of nature
<idiom>
احتیاج به دستشویی داشتند
call by result
فراخوانی با نتیجه
call for fire
درخواست اتش کردن
to call to arms
اعلام دست به اسلحه کردن
port of call
بندر توقف
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com