English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
The police held the crowd back. پلیس جمعیت را عقب زد
Other Matches
actual job [job held] [occupation held] پیشه در حال حاضر نگه داشته شده
held نگاهداشته شده
held نگاهداشته
crowd شلوغی اجتماع
to crowd out ازتنگی جایابسیاری جمعیت بیرون کردن
crowd سرداب کلیسا
crowd جماعت
crowd بازور وفشارپرکردن انبوه مردم
crowd ازدحام کردن چپیدن
crowd گروه
crowd جمعیت
crowd ازدحام
hand-held وسیله کوچکی که در دست جا میشود براس اسکن عکسهای کوچک و رسم خط و تبدیل آنها به تصاویر گرافیکی که قابل استفاده در کامپیوتر هستند
hand-held کامپیوتر بسیار کوچک که در دست جا میشود مناسب برای ورود اطلاعات ابتدایی وقتی که ترمینالی فراهم نیست
hand-held آنچه قابل نگهداری در دست است
held in common مشاع
hand held دستی
held ball گرفتن همزمان توپ
held in common مشترک
they held culplabe اورامقصر یا مجرم شناختند
to be a crowd-pleaser مردم نواز بودن
He forced his way thru the crowd . بزور خودش رااز میان جمعیت رد کرد
Move along, please! [in a crowd] لطفا بجلو حرکت کنید! [در جمعیتی]
crowd the plate نزدیک به پایگاه اصلی قرارگرفتن
to the cheers of [the crowd] با تشویق [جمعیت]
the crowd scattereal جمعیت متفرق شد
There were some angry looks in the crowd . قیافه ها ؟ عصبانی دربین جمعیت دیده می شد
Commemoration services were held . مراسم یاد بودانجام شد
held in undivided shares مشاع
hand held computer کامپیوتر دستی
They held me culpable for the accident. آنها من را مقصر آن پیشامد دانستند.
My car is held up at the customs . اتوموبیلم ؟ رگمرک معطل مانده
She lost her husband in the crowd . شوهرش رادرمیان جمعیت گه کرد
The crowd was pressing against the gate . جمعیت به درورودی فشار می دادند
A big crowd gathered. جمعیت انبوهی جمع شد
He held me up [slowed me down] for a long time. او [مرد] من را خیلی معطل کرد.
Ferdowsi is held in the greatest respect. فردوسی مورد احترام فراوان است
The reporter was held at the checkpoint for several hours. خبرنگار چندها ساعت در محل بازرسی معطل شد.
A big crowd surged into the streets. جمعیت زیادی ریخت توی خیابانها
police پاسبان
known to the police دارای سابقه در شهربانی
police پلیس
police حفظ نظم وارامش
police کردن
police شهربانی
police مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
police شرطه
police اداره شهربانی
police بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
He is known to the police . هویتش نزد پلیس معلوم است
frontier police پلیس مرزبانی
police district ایستگاه پلیس [در منطقه ای که پلیس پاسخگو باشد]
police dog سگ نگهبان
military police دژبان
Police are out in force. نیروی پلیس با قدرت بزرگی ظاهر است.
border police پلیس مرزبانی
police raid حمله ناگهانی پلیس
police raid ورود ناگهانی پلیس
Please call the police. لطفا پلیس را خبر کنید.
chief of police رئیس شهربانی
to register with the police نشانی خود را در اداره پلیس ثبت کردن [نقل منزل]
air police دژبان نیروی هوایی
to report to the police خود را به پلیس معرفی کردن [بخاطر خلافی]
secret police سازمان پلیس مخفی سازمان کاراگاهی
police dog سگ پلیس
police states اداره کشور بوسیله نیروی پلیس
police state حکومت پلیسی
police court محکمه خلاف
police states حکومت پلیسی
police stations کلانتری
police officers افسر پلیس
police officer مامور پلیس
police officer پاسبان
police officer افسر شهربانی
police officer افسر پلیس
the police headquaters اداره کل شهربانی
police station کلانتری
the police are on his track شهربانی اوراتعقیب میکند
sergeant in the police سرپاسبان
Metropolitan Police نیرویپلیسلندن
police constable پلیسباپائینتریندرجه
police forces دادگاه پلیس
police forces نیروی پلیس
the police are on his track مامورین شهربانی اورا دنبال می کنند
police station ایستگاه پلیس
police stations ایستگاه پلیس
police force نیروی انتظامی
police force نیروی پلیس
police station مرکز پلیس
police force دادگاه پلیس
police forces نیروی انتظامی
police officers مامور پلیس
police officers پاسبان
police officers افسر شهربانی
police stations مرکز پلیس
riot police پلیسضدآشوب
police power نیروی پلیس
police headquarters اداره کل شهربانی
police licence ضرورت شعری
police magistrate رئیس دادگاه لغزش
The police stopped me. پلیس جلویم را گرفت
punitive police نیروی شهربانی که بمحلی می فرستندو حقوق افرادبایدازاین محل داده شود
prefect of police رئیس شهر بانی
police court کلانتری
police reporter مخبر پلیس
turn over to the police تحویل پلیس دادن
police reporter خبرنگارنظامی
police office کلانتری
police office پاسگاه پلیس
police state اداره کشور بوسیله نیروی پلیس
under police surveillance تحت نظر پلیس
police court دادگاه خلاف
police power دادگاه پلیس
police action عملیات انتظامی محلی برای حفظ امنیت
police power نیروی انتظامی
police calls استمداد پلیس
police court ضابطین شهربانی
copper [police officer] پلیس [اغلب تحقیر آمیز] [اصطلاح عامیانه]
armed forces police دژبان نیروهای مسلح
The thief surrender himself to the police. سارق خود را تسلیم پلیس کرد
copper [police officer] پاسبان [اغلب تحقیر آمیز] [اصطلاح عامیانه]
back to back credit اعتبار اتکایی
back to back housing خانه ی پشت به پشت
A posse of police officers and soldiers یک دسته از پاسبان و سرباز
to report somebody [to the police] for breach of the peace از کسی به خاطر مزاحمت راه انداختن [به پلیس] شکایت کردن
The police officer took down the car number . افسر پلیس نمره اتوموبیل را برداشت
division police petty officer درجه دار دژبان قسمت درجه دار انتظامات قسمت
The details of the report were verified by the police. جزییات گزارش توسط پلیس تصدیق وتأیید شد
Anyone found trespassing is liable to be reported to the police. هر کسی که غیر مجاز وارد شود به پلیس گزارش داده می شود.
Welcome back. رسیدن بخیر
up and back بازیگران عقب و جلو در بازی تنیس دوبل
with one's back to the w درتنگناعاجزشده تک مانده درجنگ
to look back از پیشرفت خودداری کردن
to keep back جلوگیری کردن از
to keep back دفع کردن پنهان کردن
to get one's own back تلافی برسر کسی دراوردن باکسی برابر شدن
to keep back بازداشتن
come back دوباره مد شدن
to keep back مانع شدن
back up دور زدن [با اتومبیل]
to go back برگشتن
to get back one's own انتقام خودراگرفتن
to get back دوباره بدست اوردن
behind his back پشت سراو
to look back سرد شدن
out back مایع روان شده
keep back نزدیک نشوید
keep back جلونیایید
keep back مانع شدن
keep back دفع کردن
on ones back بستری
to back out of جرزدن
back out <idiom> زیر قول زدن
come back <idiom> برگشتن به جایی که حالاهستی
come back <idiom> به فکر شخص برگشتن
to get back بازیافتن
the back of beyond دورترین گوشه جهان
out back چسب مایع
on the way back در برگشتن
To be taken a back. جاخوردن ( یکه خوردن )
look back سر خوردن
right back بک راست
look back سرد شدن
Back and forth. پس وپیش ( جلو وعقب )
To back down . کوتاه آمدن
I'll take back what i said. حرفم را پس می گیرم
come back <idiom> دوباره معروف شدن
to back out of دبه کردن
to back up یاری یاکمک کردن
on one's back <idiom> پافشاری درخواستن چیزی
take back <idiom> ناگهانی بدست آوردن
(a) while back <idiom> هفتها یا ماهای گذشته
at the back در پشت
You have to go back to ... شما باید به طرف ... برگردید.
to back up با داستانی از اولش درگذشته دور آغاز کردن
(do something) behind someone's back <idiom> بدون اطلاع کسی
come back بازگشت بازیگر
come back برگشتن
off one's back <idiom> توقف آزار رساندن
get back دوباره بدست اوردن
to come back برگشتن
to come back پس امدن
from way back <idiom> مدت خیلی درازی
get back <idiom> برگشتن
get back at <idiom> صدمه زدن شخص ،برگشتن به چیزی
get off one's back <idiom> به حال خودرها کردن
go back on <idiom> به عقب برگشتن
go back برگشتن
come back بازگشتن
back مدافع خط میدان
back سطح ازاد
back سمت عقب
back پشت ریختن پشت انداختن
back پشت را تقویت کردن
back فهر
back پشت نویسی کردن
back تنظیم بادبان پشت کمان
back بک
back مدافع
back پشتیبان
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com