English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
The sense of this word is not clear . معنی و مفهوم این کلمه روشن نیست
Other Matches
In what sense are you using this word ? این کلمه را به چه معنی بکار می برد ؟
in the p sense of the word بمعنی واقعی کلمه
unique in every sense of the word از هر نظری بی مانند
She is a perfect lady . She is a lady in the full sense of the word . خانم به تمام معنی است
To have a good sense of timing . To have a sense of occasion j. موقع شناس بودن
It stickd out a mile. It is crystal clear . It is as clear as daylight. مثل روز روشن است ( پرواضح است )
His word is his bond. HE is a man of his word. حرفش حرف است
He is a man of his word . He is as good as his word . قولش قول است
sense مصداق
sense هوش شعور
sense معنی مفاد مدلول
sense شعور هوش
sense احساس
sense حس
sense حس مشترک
sense روشن کردن تابلوی مقابل کامپیوتر قابل بررسی است
to take the sense of استمزاج کردن
to take the sense of مزه دهن
in a sense از یک جهت
in a sense تاحدی
in a sense تا اندازهای
to take the sense of چشیدن
sense دریافتن
sense آزمایش وضعیت یک وسیاه یا قطعه الکترونیکی
sense زمانی که RAM از حالت خواندن به نوشتن می رود
sense دریافتن جهت
sense ادراک
in this sense <adv.> از انرو
in this sense <adv.> بدلیل آن
in this sense <adv.> به این دلیل
in this sense <adv.> بخاطر همین
in this sense <adv.> از این جهت
in this sense <adv.> از اینرو
in this sense <adv.> درنتیجه
sense پی بردن
sense احساس کردن
sense حس تشخیص مفهوم
sense مفاد
sense شعور معنی
sense هوش
sense حس احساس
sense حواس پنجگانه
sense حس کردن
in this sense <adv.> از آن بابت
in this sense <adv.> متعاقبا
in this sense <adv.> بنابراین
sense of rotation جهت دوران
artistic sense ذوق هنری
sense datum امر محسوس وقابل تحلیل
sense of duty حس وفیفه شناسی
pain sense حس درد
sense modality اندام حسی
sense datum شیی محسوس
sense line خط احساس
sense amplifier تقویت کننده حسی
sense organ عضو حس
common sense عرف
common sense حضور ذهن
sense of trust حس اعتماد
horse sense شعور حیوانی شعور ذاتی وطبیعی
sense wire سیم احساس
sense winding سیم پیچ احساس
sense switch سوئیچ حساس کنسول کامپیوتری که ممکن است یک برنامه برای پاسخ گیری به ان سیگنال بفرستد
sense switch گزینهء احساس
sense probe مکانیسم ورودی که نقاط حساس روی یک صفحه نمایش را فعال کرده و درنتیجه برای یک کامپیوترورودی تهیه کند
sense oriented حس گرا
sense of duty <adj.> وظیفه شناسی
sense organ اندام حسی
carrier sense detect collision accesswith multiple دستیابی چندتایی با کشف تلاقی
chemical sense حس شیمیایی
to talk sense حرف حسابی زدن
it does not make sense معنی نمیدهد
make sense <idiom> معقول به نظر رسیدن
cutaneous sense حس پوستی
horse sense <idiom>
grammatical sense معنی دستوری
external sense حس برونی
figurative sense معنی مجازی
good sense عقل سلیم
road sense کلمه
What you say is true in a sense . گفته شما به معنایی صحیح است
literal sense معنی لغوی
This is more like it. Now this makes sense. حالااین شد یک چیزی
sense of pressure حس فشار
pressure sense حس فشار
vibration sense حس ارتعاش
obstacle sense حس مانع یابی
road sense جنسی
sense of humour شوخطبع
mystic sense معنی پوشیده
mystic sense معنی رمزی
moral sense حس تشخیص خوب و بد
mark sense نشان گذار
mark sense نشان دریاب
good sense شعور
common sense قضاوت صحیح حس عام
common sense عقل سلیم
sense of humor شوخ طبعی
sixth sense قوه ادراک
sixth sense حس ششم
the sense of sight حس بینایی یا باصره
sense organ عامل احساس
You wouldnt be here if you had any sense اگر عقل حسابی داشتی اینجانبودی
visceral sense حس احشایی
static sense حس تعادل
time sense حس زمانی
temperature sense حس دما
systemic sense حس احشایی
mark sense reader نشان خوان
He cant take a joke . he has no sense of humour. شوخی سرش نمی شود
Now you are talking. That makes sense. حالااین شد یک حرف حسابی
clear پاک کردن
clear بطور واضح
clear up مرتب کردن
clear up بازشدن
clear out خالی کردن
clear جدا
clear از گمرک دراوردن
clear itself صاف شدن
clear itself لا افتادن
clear دورکردن گوی از نزدیک دروازه
clear درست
clear دفع توپ ازحوالی دروازه
clear ترخیص کردن از گمرک تسویه کردن
clear مجاز کردن یک سخت افزاربرای استفاده
clear تبرئه کردن
clear رفع خطر صاف
clear way محوطه صعود
clear : روشن کردن
clear ترخیص کردن
clear شفاف زدودن
clear واضح
clear صاف صریح
clear :اشکار
clear دور کردن توپ از دروازه ضربه بلند دور کردن توپ ازسبد
clear up <idiom> حل کردن یا توضیح دادن (مشکل)
clear زلال
clear واضح کردن
see one's way clear to do something <idiom> احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
clear way محوطه بالاکشیدن هواپیما محوطه کندن هواپیما از زمین
clear روشن
in the clear <idiom> آزادانه عیبجویی کردن
in the clear <idiom> رها از هرچیزی که موجب حرکت یا دیدمشکل شود
clear فهماندن
clear صاف کردن
clear توضیح دادن
clear پیام کشف روشن کردن
to clear out خالی کردن
all clear شیپور رفع خطر هوایی رفع خطر
all clear خطر رفع شد
all clear سوت رفع خطر هوایی
all clear علامت رفع خطر
to clear away جمع کردن
to clear away برچیدن
clear تغییر محتوی یک خانه حافظه
clear کلید پاک کردن صفحه نمایش
clear نص
to clear off ردکردن
to clear out بیرون اوردن
clear-out بیرون اوردن
to clear off رهاشدن از
to clear up واریختن
to be clear to somebody برای کسی مشخص بودن
to be clear to somebody برای کسی واضح بودن
clear-out خالی کردن
to clear up روشن کردن
clear out بیرون اوردن
clear روشن زدودن
clear پاک کردن یا صفر کردن یک فایل کامپیوتری یا متغیر یا بخشی از حافظه
clear سیگنال RSC که یک خط یا وسیله آماده ارسال داده است
clear آنچه به سادگی فهمیده میشود
clear صریح
clear روشن کردن صاف کردن شفاف کردن
clear آزاد کردن خط ارتباطی وقتی ارسال تمام شده است
clear خالص کردن
clear شفاف
He is not too educated, but has plenty of horse sense . تحصیلات چندانی ندارد ولی فهم وشعور دارد
To clear away the the rubish. خاکروبه را جمع کردن
master clear کلیدی روی بعضی ازکنسولهای کامپیوتری که ثباتهای عملیاتی را پاک کردن و انها را برای حالت جدید عملیات اماده میکند
crystal clear واضح-مبرهن
stand clear فرمان عقب توپ رو
With a clear conscience. با وجدان پاک
stand clear عقب توپ رفتن
It wI'll clear up by morning . تا صبح هواصاف خواهد شد
search and clear جستجو و پاک کردن دشمن
To clear ones throat. سینه ( گلوی ) خود را صاف کردن
Let him clear out . Let him go to blazes. بگذار گورش را گه کند
It was clear that she had lied . دروغش معلوم شد
clear key دکمهروشن
clear sky آسمانصاف
under arm clear ضربه بلند از پایین دست
to clear land زمین راصاف کردن
clear space فضایباز
to steer clear of بسلامت ردشدن از
stand clear جایی را ترک کردن
clear-sighted روشن بین
clear evidence بینه
clear felling برش یکسره
clear cutting برش یکسره
clear cut صریح
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com