Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (11 milliseconds)
English
Persian
There is no point in it . It doest make sense . It is meaningless.
معنی ندارد ! ( مورد و مناسبت ندارد )
Other Matches
make sense
<idiom>
معقول به نظر رسیدن
it does not make sense
معنی نمیدهد
to make a point
نکتهای را ثابت کردن
make a point of
<idiom>
باکنایه حرف زدن
to make a point of
ضروری دانستن
to make a point of
اهمیت دادن
I always make a point of being on time . I always try to be punctual .
همیشه مقید هستم که سر وقت بیایم
meaningless
بی معنی
doest
میکنی
doest
تومیکنی
To have a good sense of timing . To have a sense of occasion j.
موقع شناس بودن
Soap doest lather in salty water .
صابون رآب شور کف نمی کند
To make money. To make ones pile.
پول درآوردن ( ساختن )
to make friends
[to make connections]
رابطه پیدا کردن
[با مردم برای هدفی]
to take the sense of
چشیدن
in a sense
تا اندازهای
in a sense
از یک جهت
in this sense
<adv.>
بدلیل آن
to take the sense of
مزه دهن
to take the sense of
استمزاج کردن
sense
حس کردن
in this sense
<adv.>
بنابراین
in this sense
<adv.>
متعاقبا
in this sense
<adv.>
از آن بابت
in this sense
<adv.>
درنتیجه
in this sense
<adv.>
از اینرو
in this sense
<adv.>
از این جهت
in this sense
<adv.>
از انرو
in this sense
<adv.>
به این دلیل
in this sense
<adv.>
بخاطر همین
sense
معنی مفاد مدلول
sense
ادراک
sense
شعور هوش
sense
احساس
sense
حس
sense
دریافتن جهت
sense
پی بردن
sense
احساس کردن
sense
حس تشخیص مفهوم
sense
مفاد
sense
شعور معنی
sense
هوش
in a sense
تاحدی
sense
حس احساس
sense
حواس پنجگانه
sense
مصداق
sense
دریافتن
sense
آزمایش وضعیت یک وسیاه یا قطعه الکترونیکی
sense
زمانی که RAM از حالت خواندن به نوشتن می رود
sense
روشن کردن تابلوی مقابل کامپیوتر قابل بررسی است
sense
هوش شعور
sense
حس مشترک
temperature sense
حس دما
sense organ
اندام حسی
time sense
حس زمانی
carrier sense
detect collision accesswith multiple دستیابی چندتایی با کشف تلاقی
chemical sense
حس شیمیایی
static sense
حس تعادل
in the p sense of the word
بمعنی واقعی کلمه
pressure sense
حس فشار
sense of pressure
حس فشار
horse sense
<idiom>
sense of duty
<adj.>
وظیفه شناسی
the sense of sight
حس بینایی یا باصره
visceral sense
حس احشایی
sense of duty
حس وفیفه شناسی
sense modality
اندام حسی
sense line
خط احساس
sense datum
امر محسوس وقابل تحلیل
sense datum
شیی محسوس
pain sense
حس درد
sense amplifier
تقویت کننده حسی
horse sense
شعور حیوانی شعور ذاتی وطبیعی
common sense
حضور ذهن
sense of humor
شوخ طبعی
sense of rotation
جهت دوران
systemic sense
حس احشایی
literal sense
معنی لغوی
sense wire
سیم احساس
sense winding
سیم پیچ احساس
sense switch
سوئیچ حساس کنسول کامپیوتری که ممکن است یک برنامه برای پاسخ گیری به ان سیگنال بفرستد
sense switch
گزینهء احساس
sense probe
مکانیسم ورودی که نقاط حساس روی یک صفحه نمایش را فعال کرده و درنتیجه برای یک کامپیوترورودی تهیه کند
sense oriented
حس گرا
sense organ
عامل احساس
sense organ
عضو حس
artistic sense
ذوق هنری
common sense
عرف
vibration sense
حس ارتعاش
common sense
قضاوت صحیح حس عام
mark sense
نشان دریاب
external sense
حس برونی
good sense
شعور
sixth sense
قوه ادراک
grammatical sense
معنی دستوری
road sense
کلمه
road sense
جنسی
sixth sense
حس ششم
sense of trust
حس اعتماد
cutaneous sense
حس پوستی
This is more like it. Now this makes sense.
حالااین شد یک چیزی
mark sense
نشان گذار
You wouldnt be here if you had any sense
اگر عقل حسابی داشتی اینجانبودی
common sense
عقل سلیم
obstacle sense
حس مانع یابی
to talk sense
حرف حسابی زدن
figurative sense
معنی مجازی
mystic sense
معنی پوشیده
mystic sense
معنی رمزی
What you say is true in a sense .
گفته شما به معنایی صحیح است
moral sense
حس تشخیص خوب و بد
good sense
عقل سلیم
In what sense are you using this word ?
این کلمه را به چه معنی بکار می برد ؟
sense of humour
شوخطبع
unique in every sense of the word
از هر نظری بی مانند
mark sense reader
نشان خوان
The sense of this word is not clear .
معنی و مفهوم این کلمه روشن نیست
He cant take a joke . he has no sense of humour.
شوخی سرش نمی شود
Now you are talking. That makes sense.
حالااین شد یک حرف حسابی
point to point network
شبکه نقطه به نقطه
point to point line
خط نقطه به نقطه
point-to-point connection
اتصال نقطه به نقطه
He is not too educated, but has plenty of horse sense .
تحصیلات چندانی ندارد ولی فهم وشعور دارد
0.42
[zero point four two]
[zero point forty-two]
[forty-two hundreths]
صفر ممیز چهار دو
[ریاضی]
She is a perfect lady . She is a lady in the full sense of the word .
خانم به تمام معنی است
She has no sense of shame . She doesnt know the meaning of shame.
خجالت سرش نمی شود
in point
در خور
try for point
تلاش برای کسب امتیاز
way point
ایستگاههای هوایی ایستگاههای اصلی عملیات هوانوردی
in point
بجا
point out
<idiom>
توضیح دادن
to the point
مربوط بموضوع
to point to something
به چیزی اشاره کردن
to the point
بجا
to point to something
به چیزی متوجه کردن
come to the point
<idiom>
به نکتهاصلی رسیدن
One point for you.
یک درجه امتیاز
[ بازی]
برای تو.
beside the point
<idiom>
مسائل حاشیهای
zero point
نقطه مرکزی گلوله اتشین اتمی در لحظه انفجار
let point
امتیازی که بخاطر مداخله حریف به رقیب او داده میشود
in point
مناسب
off the point
بطور بی ربط
the point is
اصل مطلب این است
three point
فن 3 امتیازی کشتی
The point is that…
چیزی که هست
off the point
بدون اینکه وابستگی داشته باشد
to come to a point
بنوک رسیدن
to come to a point
باریک شدن
point
نشان دادن
far point
برد بینایی
zero point
نقطه صفر
off the point
بطور نامربوط
on the point of going
در شرف رفتن
point
هدف گیری کردن
point
خاطر نشان کردن
point
نوک گذاشتن
point
نوکدار کردن
point
گوشه دارکردن
point
تیزکردن
point
پایان
point
مرحله قله
point
مسیر
point
هدف
point
نمره درس پوان
point
متوجه ساختن
point
نقطه گذاری کردن ممیز
point
رسد نوک
point
راس
point
امتیاز
point
اشاره کردن
point
درجه امتیاز بازی
point
جهت
point
موضوع
point
ممیز
[در کسر اعشاری]
[ریاضی]
Now he gets the point!
<idiom>
دوزاریش حالا افتاد!
[اصطلاح]
near point
نقطه نزدیک
not to point
بیرون از موضوع
not to point
پرت بیجا
not to the point
خارج از موضوع
off to a point
باریک شده نوک پیدامیکند
point four
رهبری این گونه ممالک را به دست گیرد
point four
اصل چهار
point to point
نقطه به نقطه
point
ماده اصل
point
نکته
point
نقطه
point
سر
point
نوک
to let it get to that point
اجازه دادن که به آنجا
[موقعیتی]
برسد
point to point
1-اتصال مستقیم بین دو وسیله . 2-شبکه ارتباطی که در آن هر گره مستقیما به سایر گره ها وصل هستند
point to point
را پشتیبانی میکند و برای تامین ارسال داده بین کامپیوتر کاربر و سرور راه دور روی اینترنت با استفاده از پروتکل شبکه ICPIFP به کار می رود
point to point
پروتکلی که اتصال شبکه آسنکرون
point four
چهارمین ماده از مواد اصلی نطق افتتاحیه ترومن رئیس جمهور امریکادر ژانویه 9491 در کنگره که در ان پیشنهاد شده بود که ایالات متحده امریکا به وسیله تامین کمکها و مساعدتهای فنی در کشورهای توسعه نیافته جهان
point
نشانه روی کردن
point
که تقسیم بین واحد کامل و بخش کسری آنها
point
محل
point
مرکز راس حد
point
نقط های که تقسیم بین بیتهای عدد کامل و بخش کسری آنرا از عدد دودویی نشان میدهد
point
محل یا موقعیت
point
درصد
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com