Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English
Persian
This car can hold 6 persons comefortably.
دراین اتوموبیل راحت 6 نفر راجامی گیرند
Other Matches
to hold somebody in respect
[to hold somebody in high regard ]
کسی را محترم داشتن
[احترام گذاشتن به کسی]
many persons
مردمان بسیار
many persons
خیلی اشخاص
the three persons
اقانیم پدرو پسر روح القدس بنابرعقیده نصارا
persons
بشر
the three persons
اقنوم های سه گانه
persons
شخص
persons
نفر
persons
شخصیت
persons
هیکل
persons
وجود ذات
persons
کس
persons
ادم
Several persons ( people ).
چندین تن
offences against persons
جرائم بر علیه اشخاص
reliable persons
معتمدین
respect of persons
طرفداری و واهمه از کسان
natural persons
اشخاص طبیعی
young persons
نوجوان
artificial persons
اشخاص حقوقی
great persons
مردمان بزرگ
great persons
اشخاص بزرگ
great persons
بزرگانgrandniece
displaced persons
اشخاص پناهنده
to respect persons
ملاحظه کردن وواهمه داشتن ازمردم
displaced persons
تبعیدیان
knowledge of persons
شناسایی اشخاص
young persons
جوان
I shared out the money among four persons.
پول را بین چهار نفر قسمت کردم
persons related to another by parentage
اقارب نسبی
to settle a persons hash
کارکسیرا ساختن
to set up a persons bristles
کسیرابخشم یاهیجان اوردن
to gouge out a persons eye
چشم کسیرابا انگشت بیرون اوردن
equal status persons
افراد همپایه
To irritate someone . To get a persons back up.
خلق کسی راتنگ کردن
persons related to another by marriage
اقارب سببی
persons related to another by descent
اقارب نسبی
additional bed
[accommodation of persons]
تخت خواب اضافه
To set two people against each other . To stir up bad blood between tow persons.
میانه دونفررا بهم زدن
hold out
بسط یافتن
hold one's own
پایداری
hold out
حاکی بودن از خودداری کردن از
hold one's own
موقعیت خودرا حفظ کردن
hold one's own
ایستادگی کردن
hold over
به تصرف ملک ادامه دادن ادامه دادن
hold over
باقی ماندن
hold over
برای اینده نگاه داشتن
to hold an a
باردادن
to hold an a
دیوان منعقد کردن
to get
[hold of]
something
فراهم کردن چیزی
to hold in d.
درتصرف شخصی داشتن
in the hold
در انبار کشتی
hold with
خوش داشتن در
hold with
پسندیدن
hold over
تمدید
hold up
<idiom>
برافراشتن
get hold of (something)
<idiom>
به مالکیت رسیدن
hold-up
<idiom>
to hold
[to have]
نگه
[داشتن]
to hold
داشتن
to hold
دارا بودن
to hold
مالک بودن
to get
[hold of]
something
آوردن چیزی
to get
[hold of]
something
گیر آوردن چیزی
to get
[hold of]
something
گرفتن چیزی
to get
[hold of]
something
بدست آوردن چیزی
hold up
<idiom>
اثبات حقیقت
hold up
<idiom>
خوب باقی ماندن
hold up
<idiom>
باجرات باقی ماندن
get hold of (someone)
<idiom>
(برای صحبت)به گیر انداختن شخص
hold down
<idiom>
تحت کنترل قرار داشتن
hold forth
<idiom>
تقدیم کردن
hold forth
<idiom>
صحبت کردن درمورد
hold off
<idiom>
تاخیر کردن
hold off
<idiom>
بازور دورنگه داشتن
hold on
<idiom>
متوقف شدن
hold on to
<idiom>
محکم نگه داشتن
hold out
<idiom>
حاصل شدن ،تقدیر کردن
hold-out
<idiom>
باموقعیت وفق ندادن
hold out for something
<idiom>
رد کردن ،تسیم شدن
hold out on
<idiom>
رد چیزی از کسی
hold over
<idiom>
طولانی نگهداشتن
hold still
<idiom>
بی حرکت
hold up
<idiom>
حمل کردن
hold up
<idiom>
تاخیرکردن
hold up
<idiom>
مورد هدف
get hold of yourself
گیرتون آوردم
hold on
صبرکردن
hold-up
توقیف
hold
متصرف بودن جلوگیری کردن از
hold
منعقد کردن
hold
تسلط
hold
گیره مکث بین کشیدن زه و رهاکردن ان
hold
گرفتن غیرمجاز توپ
hold
گرفتن غیرمجاز حریف ضربه به گوی اصلی بیلیاردکه مسیر معمولی را طی نکند
hold
انبار کالا
hold
جلوگیری کردن
hold
پایه مقر
hold
گیره اتصالی نگهدارنده
hold
ایست
hold
دژ
hold by
به چیزی چسبیدن
hold
دریافت کردن گرفتن توقف
get hold of
گیر اوردن
hold-up
قفه
hold-up
مانع شدن
hold-up
با اسلحه سرقت کردن
hold up
توقیف
hold up
قفه
hold up
مانع شدن
hold up
با اسلحه سرقت کردن
hold
پاسهای زمان بندی سفکرون برای سیگنال زمانی تلویزیون
hold
بخشی از برنامه که تکراری میشود تا توسط عملی قط ع شود. البته وقتی که منتظر پاسخی هسیم از صفحه کلید یا وسیله
hold
زمان سپری شده توسط مدار ارتباطی حین تماس
hold
بخشی از برنامه که تکرار میشود تا توسط عمل قط ع شود. البته وقتی که منتظر پاسخی هستیم از صفحه کلید یا وسیله
hold
ایست نگهداری
hold by
پسندیدن
hold
گیر
hold
تصرف کردن
hold
نگاه داشتن
hold
دردست داشتن
hold in
خودداری کردن
hold on
ادامه دادن
hold forth
مطرح کردن سخنرانی کردن
hold down
برای اثبات مالکیت در تصرف داشتن
hold in
جلوگیری کردن
hold
گرفتن
hold
نگهداشتن
hold on
نگهداشتن
hold
چسبیدن نگاهداری
hold down
نصرف به عنوان مالکیت تصرف مالکانه
hold
جا گرفتن تصرف کردن
hold
انبار کشتی
hold
نگهداشتن پناهگاه گرفتن
hold forth
ارائه دادن
hold forth
پیشنهاد کردن انتظار داشتن
hold down
مطیع نگاه داشتن
hold one's horses
<idiom>
باصبوری منتظر ماندن
hold down a job
<idiom>
شغل خود را نگه داشتن
battery hold down
میانگیردار باتری
to hold water
ضد آب بودن
hold good
<idiom>
ادامه دادن
hold one's fire
<idiom>
جلوی زبان خود را گرفتن
hold-ups
قفه
hold-ups
مانع شدن
hold-ups
با اسلحه سرقت کردن
hold-ups
توقیف
choke hold
خفه کردن
face hold
گرفتن غیرمجاز دهان و چشم و بینی
clear and hold
منطقه را پاک و حفظ کنید
They cannot hold a candle to him .
سگش می ارزد بهمه آنها
to leave hold of
رها کردن
To hold someone dear .
کسی را عزیز داشتن ( شمردن )
choke hold
فن شیمه
I must get hold of her at all costs.
بهر قیمتی شده باید گیرش بیاورم
catch hold of
محکم نگاهداشتن
hold down for batteryseparator
میانگیردار باتری
hold a candle to
<idiom>
درهمان درجه
hold one's breath
<idiom>
نفس خود را حبس کردن
hold a grudge
<idiom>
کسی را بخاطر کاری نبخشیدن
hold back
<idiom>
عقب وکنار ماندن
hold court
<idiom>
همانند شاه وملکه دربین موضوع مورد بحث عمل کردن
finger hold
خم کردن غیرمجاز انگشت حریف
hold one's own (in an argument)
<idiom>
دفاع از موقعیت خود
to hold somebody in esteem
برای کسی احترام قائل شدن
Hold the line, please!
لطفا گوشی را نگه دارید!
hold breath
نفس خود را حبس کردن
hold breath
منتظر یک اتفاق بودن
impossible to get hold of
نمیشود گیر آورد
lay hold of
<idiom>
به دارای وثروت رسیدن
hold water
<idiom>
hold one's peace
<idiom>
سکوت کردن
hold one's tongue
<idiom>
جلوی زبان خود را گرفتن،ساکت ماندن
to hold water
صحت دار بودن
to hold water
قابل قبول بودن
hold something back
<idiom>
نگهداری اطلاعات از کسی
hold the fort
<idiom>
از عهده کاری شاق برآمدن
hold the line
<idiom>
تسلیم نشدن
hold the reins
<idiom>
ادم دارای قدرت ونفوذ
to hold water
معتبر بودن
to hold in contempt
سبک داشتن
to hold in estimation
محترم یاارجمند داشتن
to hold any one to ransom
کسیرا در توقیف نگاه داشتن تااینکه با دادن فدیه اورا ازادکنند
hold water
با عقل جور امدن
hold back
مانع
hold back
گیر
to hold a session
جلسه منعقد کردن
to hold a meeting
جلسه منعقد کردن
to hold a meeting
داشتن
to hold a meeting
مجلس
to hold by lease
اجاره کردن
to hold by lease
با اجاره گرفتن
to hold in estimation
قدردانی کردن از
hold aloof
کناره گیری کردن
to hold in contempt
پست شمردن کوچک شمردن
hold at disposal
در اختیار دیگری نگهداری کردن
to hold fast
نگاهداشتن
to hold fast
محکم
to hold cheap
حقیرشمردن
to hold cheap
ناچیزشمردن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com