Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 137 (8 milliseconds)
English
Persian
To be patient. To bear up.
حوصله کردن ( حوصله بخرج دادن )
Other Matches
Be patient .
صبر داشته باش ( حوصله کن )
patient
بردبار
patient
صبور
patient
از روی بردباری
patient
پذیرش
patient
بیمار مریض
an in patient
بیماری که در روزهای عمل در بیمارستان میماند
patient
بیمار
patient
مریض
patient
شکیبا
out-patient
بیمار سرپائی
To be patient with someone .
درمورد کسی صبر وشکیبائی نشان دادن
out patient
بیماربرونی
out patient
بیماریکه در بیمارستان نخوابیده ولی ازانجادستورمیگیرد
in-patient
بیمار بستریدر بیمارستان
The patient went off in a faint
بیمار غش کرد ( از حال رفت )
pay patient
مریض پولی
pay patient
مریض غیر مجانی
be patient to all men
با همه مردم شکیبا باشید نسبت بهمه بردباریاصبورباشید
to overdose a patient
داروی زیادی به بیمار دادن یاخوراندن
walking patient
مریض سرپایی
iam not patient of hunger
من نمیتوانم تاب گرسنگی رابیاورم
bear out
تمایل اسب به نزدیک شدن به حد خارجی
bear on
نسبت داشتن
bear on
مربوط بودن
bear out
بیرون دادن
to bear out
تحمل کردن
bear out
شل کردن
to bear out
تاب اوردن
to bear down
غلبه کردن بر
bear up
برگشتن قایق بسمت باد
i cannot bear him
حوصله او را ندارم
to bear away
بردن
to bear away
ربودن
the little bear
دب اصغر
the little bear
خرس کوچک
to bear up
نا امیدنشدن نگهداری کردن
bear off
برگشتن قایق بسمت مخالف باد
bear off
off shove
bear
تاثیر داشتن
bear
در بر داشتن
bear
تقبل کردن تحمل کردن
bear
برعهده گرفتن
bear
درسمت قرار گرفتن در سمت
bear
حمل کردن
bear
حاوی بودن
bear
مربوط بودن
bear
تاب اوردن تحمل کردن
bear
زاییدن میوه دادن
bear
داشتن
bear
حمل کردن دربرداشتن
bear
: بردن
bear
لقب روسیه ودولت شوروی
bear
سلف فروشی سهام اوراق قرضه در بورس بقیمتی ارزانتر از قیمت واقعی
bear
بردن
to bear up
تاب اوردن
bear in
تمایل اسب به نزدیک شدن به جانب کناره مسیر یا نرده ها
bear
تا شاید در مدت اجل بتواند همان کالا را به قیمت ارزانتر بخرد
bear
کسی که اعتقاد به تنزل قیمت کالای خود دارد وبه همین دلیل سعی میکندکه کالای را از طریق واسطه و با تعیین اجل برای تحویل بفروشد
to bear down
برانداختن
bear
: خرس
to bear with a person
باکسی ساختن یاسازش کردن
to bear witness
گواهی دادن
To bear someone a grudge.
نسبت به کسی غرض داشتن
To bear (put up) with somebody.
با کسی سر کردن (مدارا کردن ؟ ساختن )
to bear witness to
شهادت دادن نسبت به
to grin and bear it
سوختن وساختن
to bear witness to
گوهی دادن به
bear hugs
سخت در آغوش گیری
to grin and bear it
در رنج وسختی بردباری کردن دندان روی جگرگذاشتن
white bear
خرس سفید خرس قطبی
bear hug
سخت در آغوش گیری
bear hug
دو دستی بغل کردن
bear hugs
دو دستی بغل کردن
We bear no relationship to each other .
باهم نسبتی نداریم
bear's garlic
والک کوهی
bear leek
والک کوهی
to bear comparison with
قابل مقایسه بودن با
to bear the blame
تقصیر را به گردن گرفتن
bear leek
سیرخرس
bear's garlic
سیرخرس
bear leek
پیاز خرسی
bear's garlic
پیاز خرسی
bear a hand
کمک کردن
great bear
دب اکبرgrandaunt
grizzly bear
خرس خاکستری
i alone bear the brunt of it
خدمت انها بر من واجب می اید
she cannot bear heat
تاب گرما رانمیاورد
she cannot bear heat
طاقت گرما را ندارد
smokey the bear
وسیله تولید کننده دود
bear arms
سلاح به دست گرفتن خود را به خدمت معرفی کردن
smokey the bear
وسیله تولید پرده دود در هلی کوپتر
the great bear
دب اکبر
bear's foot
نوعی گیاه خریق که برگ هایی به شکل پا و پنجه ها خرس دارد.
bear witness
شهادت دادن
bear witness
گواهی دادن
bear agrudge
غرض ورزیدن
bear arms
تحت سلاح رفتن
bear garden
محلی که درانجاخرسها رابجنگ می اندازند
polar bear
خرس سفید
bear record to
تصدیق یا اثبات کردن
bear testimony
گواهی دادن
bear testimony
شهادت دادن
the lesser bear
دب اصغر
to bear arms
خدمت نظام کردن
to bear hard
زوراوردن
to bear a meaning
معنی دادن
to bear a sword
شمشیردربرداشتن
to bear any one a grudge
به کسی لج داشتن
to bear arms
سربازی کردن
to bear hard
جفاکردن
to bear enmity
دشمنی داشتن
to bear enmity
دشمنی ورزیدن
to bear enmity
کینه ورزیدن
to bear in mind
درنظرداشتن
to bear a loss
ضرردادن
to bear a loss
خسارت دیدن یاکشیدن
it will not bear repeating
جندان زشت است که نمیتوان انرا بازگو کرد
to bear testimony
شهادت دادن
the lesser bear
خرس کوچکتر
to bear a grudge
لج یاکینه داشتن
to bear testimony
گواهی دادن
to bear pressure upon
فشار اوردن بر
to bear oneself
حرکت کردن
to bear fruit
باریا میوه دادن
Like a bear with a sore head.
مثل گرگ تیر خورده
to bear any customs duties
هر گونه عوارض گمرکی را به عهده گرفتن
To bear heavy expenses.
سرب فلز سنگین وزنی است
cross to bear/carry
<idiom>
رنج دادن کاری بصورت دائمی انجام میگیرد
bear tape shutter gate
دریچه شیروانی شکل
to have
[or bear]
a maximum
[minimum]
load of something
حداکثر
[حداقل]
باری را پذیرفتن
to bear all customs duties and taxes
تمام عوارض گمرکی و مالیات را به عهده گرفتن
To bear ( assume , accept ) a responsibility undertook the age of eighty .
مسئولیتی را بعهده گرفتن
He's a good director but he doesn't bear
[stand]
comparison with Hitchcock.
او
[مرد ]
کارگردان خوبی است اما او
[مرد]
قابل مقایسه با هیچکاک نیست.
To bring pressure to bear . To exert pressure .
اعمال فشار کردن
To bring pressure to bear . To exert pressure .
فشار خون دارد
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com