Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English
Persian
To give somebody a few days grace .
بکسی چند روز مهلت دادن
Other Matches
days of grace
ایام مهلت
days of grace
مهلت اضافی
ask for days grace
دو روز مهلت خواستن
Those were the days . Good old days .
یاد آنروزها بخیر
grace
تایید کردن
grace
زیبایی خوبی
grace
فرافت فریبندگی
grace
دعای فیض و برکت
grace
خوش نیتی
grace
تایید
grace
خوش اندامی
grace
مهلت
grace
لذت بخشیدن مشعوف ساختن
grace
فیض الهی بخشیدن تشویق کردن
grace
زینت بخشیدن
grace
اراستن
grace
جذابیت افسونگری
grace
قرعه
grace
اقبال
grace
بخشش بخت
grace
لطف
grace
بخشایندگی
grace
مرحمت
to say grace
دعای سپاسگزاری کردن پیش ازخوراک یاپس ازان
grace
موردلطف قراردادن
d. of grace
مهلت
grace
براز
Give me a call! or
[Give me a ring!]
به من زنگ بزنید
[بزن]
!
bow grace
دفرای سینه
fall from grace
<idiom>
منتفی شدن
grace of god
موهبت الهی
saving grace
وجدان
grace period
دوره مهلت
with a good grace
باحسن نیت قلبا
free grace
توفیق بی منت الهی
with a bad grace
به اکراه ازروی بی میلی
grace cup
گیلاس مشروب پس از شام گیلاس خداحافظی
date of grace
مدت مجاز برای پرداخت سفته و برات پس از سر رسید
act of grace
امتیاز
coup de grace
کشتن از روی ترحم
by the grace of god
به توفیق خدا
period of grace
مهلت پرداخت
grace note
نتی که به اهنگ برای زیبایی اصلی اضافه میگردد
period of grace
مهلت
period of grace
ضرب الاجل
state of grace
تائید
state of grace
توفیق
grant a period of grace
مهلت دادن
grant a period of grace
ضرب الاجل تعیین کردن تمهیل
grant a period of grace
امهال
It took us four days to get there .
چهار روزکشید تا آنجا رسیدیم
one or two days
یکی دو روز
the days of old
روزگار پیشین
in the days of
درایام
Every three days .
سه روز درمیان
two days d
دو روز درنگ
two days d
دو روز معطلی
every three days
سه روزیکبار
the a of days
خدای سرمدی قدیم الایام
Two more days to go before (until). . .
دوروز مانده تا ...
a few days
چند روزی
the a of days
خدای ازلی
One of these days .
همین روزها
nine days wonder
چیزی که جند صباحی تازگی داردو پس از ان زودفراموش میشود
these days
<adv.>
امروزه
I've been here for five days.
پنج روزه که من اینجا هستم.
these days
<adv.>
در این روزگار
his days
عمرش نزدیک است به پایان برسد
days
یوم
days
روز
in the days of
در روزگار
an a days
یک روز در میان
these days
<adv.>
این روز ها
one of these days
دراینده نزدیک
in the next few days
درهمین چند روزه
in these latter days
در این روزگاراخر
The days are getting shorter now .
روزها دارند کوتاه می شوند
I want to take a couple of days off .
یک ردوروز مرخصی می خواهم
She has known better days in her youth .
معلومه که در جوانی وضعش بهتر بوده
i stayed there for days
سه روز انجا ماندم
Things are going well for me these days .
وضع من این روزها میزان است
man days
نفر در روز
Their birthdays are four days apart.
روز تولد شان چهار روز با هم فاصله دارد
running days
ایام هفته
salad days
ایام جوانی وبی تجربگی
young days
جوانی
settling days
روزهای مشخص تصفیه حسابها در بورس
One hardly ever sees him these days.
اینروزها کم پیداست
It was customary in the old days that. . .
درگذشته رسم بر این بود که ...
To be counting the days .
روز شماری کردن
One of these fin days .
انشاء الله یکی از این روزها ( قول آینده )
During the past few days.
طی چند روز گذشته
to end one's days
مردن
flag days
روزهای مناسب یا نامناسب برای حرکات موتوری
somebody's days are numbered
<idiom>
فوت کردن کسی
gang days
روزهایی که بمصلامیروندومناجات جمعی میخوانند
somebody's days are numbered
<idiom>
از کار اخراج شدن کسی
His days are numbered.
<idiom>
زمان فوت کردنش نزدیک است.
days on end
چند روز متوالی
ember days
روزهای روزه ودعا
dog days
چله تابستان دوران رکود و عدم فعالیت
dog days
ایام بین اول ژوئیه تا اول سپتامبر که هوا بسیار گرم است
today of all days
مخصوصا امروز
Midsummer Days
جشن 42 ژوئن
Midsummer's Days
جشن 42 ژوئن
pay-days
روز پرداخت حقوق
somebody's days are numbered
<idiom>
نومید بودن کسی در موقعیتی
appointed days
تاریخ ها
Does it have to be today (of all days)?
این حالا باید امروز باشد
[از تمام روزها]
؟
I will be staying a few days
من میخواهم یک هفته بمانم.
today of all days
از همه روزها امروز
[باید باشد]
I will be staying a few days
من میخواهم چند روزی بمانم.
appointed days
قرار های ملاقات
appointed days
وعده های ملاقات
within three days of demand
در طی سه روز پس از تقاضا
to sighfor lost days
افسوس روزهای تلف شده راخوردن
days sight draft
برات دیداری 06 روزه
the days of woman's state of
discharge menstrual fromthe "pureness" طهر
I don't socialize much these days.
این روزها من با مردم خیلی رفت و آمد ندارم.
Every other day . On alternate days .
یکروز درمیان
His departure has been postponed for two days.
حرکت او
[مرد]
دو روز به تاخیر افتاد.
We suffered hunger for a few days .
چند روز گرسنگی کشیدیم
He is expected to arrive in acople of days.
فردا پ؟ فردا قرار است بیاید
In times past . In olden days .
درروزگاران قدیم
Cash is in short supply these days .
از حقوق ماهانه ام کم کنید
My shoes stretched after wearing them for a couple of days .
پس از چند روز پوشیدن، کفشهایم گشاد شدند.
After a few days out of the office it always takes me a while to get into gear when I come back.
بعد از چند روز دور بودن از دفتر همیشه مدتی زمان می برد تا پس از بازگشت دوباره سر رشته امور را به دست بیاورم.
I am inundated with work . I am up to my eyes . I am overly occupied these days.
اینروزها سرم خیلی شلوغ است
to give forth
منتشرکردن انتشاردادن
to give the go by to
اعتنانکردن به
to give ones a to
رضایت دادن به
to give in
ازپادرامدن
to give in
تسلیم شدن
to give forth
گزارش دادن
I'll give you that
[much]
.
دراین نکته اعتراف می کنم
[که حق با تو است]
.
to give off
دادن
to give
پولی برای پیشکشی جمع اوری کردن
give or take
<idiom>
از مقدار چیزی کم یا زیاد کردن
to give away
ازدست دادن
to give being to
افریدن
give-and-take
آماده به توافق
to give a
باردادن
to give away
واگذارکردن رسواکردن
to give being to
هستی بخشیدن
to give forth
بیرون دادن
to give a
اجازه حضوردادن گوش دادن
to give out
بیرون دادن
give out
<idiom>
اجازه فرار دادن
Give and take .
<proverb>
با هر دست که دادى پس مى گیرى .
GIVE WAY
محل سبقت
Please give me this one .
این یکی را لطفا" بدهید
GIVE WAY
سبقت آزاد
give someone the ax
<idiom>
اخراج شدن
give or take
تخمین تقریبی
Give him my regards.
سلام من را به او برسان.
[مرد]
Please give him my (best) regards.
سلام مرا به اوبرسانید
give way
<idiom>
ویران شدن
give-and-take
<idiom>
تقسیم کردن
give out
<idiom>
تمام شده
give out
<idiom>
رد شده
give out
<idiom>
نابود شده
give up
<idiom>
تسلیم شدن
give off
<idiom>
فرستادن
give it to
<idiom>
سرزنش کردن
give in
<idiom>
راه را به کسی نشان دادن
give away
<idiom>
باعث فاش شدن راز شدن
give away
<idiom>
دادن چیزی به کسی
give away
لو دادن
Please give me four more.
چهار تای دیگر به من بدهید
give
واگذار کردن
to give the go by to
کنارگذاشتن بدوردگفتن ب
to give the go by to
ول کردن
to give the go by to
پیشی جستن بر
to give thanks
شکرکردن
to give thanks
سپاس گزاری کردن تشکرکردن
to give over
ترک کردن واگذاردن
to give over
دست کشیدن از
to give out
تمام شدن انتشاردادن
to give up
ول کردن
to give up
ترک کردن واگذاردن
to give way
تن دردادن
to give way
خراب شدن ارزان شدن
to give way
پس رفتن فرورفتن
to give way
جاخالی کردن
to give up
لودادن
to give up
تسلیم کردن امیدبریدن از
to give out
بخش کردن توزیع کردن
give up
ول کردن
give way
تاب نیاوردن
give way
خراب شدن
give way
ضعف نشان دادن پایین امدن
give way
عقب نشستن
give way
جا خالی کردن
give way
راه دادن
give an example
سرمشق شدن
give-away
از دست دادن
give-away
بخشیدن
give-away
ازدست دادن
give way
فرمان با هم پارو بزنید
give
فروریختن تاب نیاوردن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com