Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English
Persian
To hold an official inquiry.
تحقیق رسمی بعمل آوردن
Other Matches
to hold somebody in respect
[to hold somebody in high regard ]
کسی را محترم داشتن
[احترام گذاشتن به کسی]
inquiry
ال پرسیدن . 2-دستیابی به دادن درون سیستم کامپیوتری
inquiry
بازجویی
inquiry
استسفار استعلام استعلامیه
inquiry
بازرسی
inquiry
بررسی
inquiry
جستار
inquiry
سئوال استعلام
inquiry
رسیدگی
inquiry
پرسش بازجویی
inquiry
خبرگیری
inquiry
پرسش بازجویی رسیدگی
inquiry
سوال
inquiry
تحقیق
inquiry
اسستسفار درخواست
inquiry
پرس و جو
inquiry
حالت محاورهای کامپیوتر که دستورات کاربر به سرعت پاسخ داده می شوند
inquiry
ترمینالی که برای دستیابی و پاسخ دادن به فایلهای ذخیره شده روی کامپیوتر دور به کار می رود
inquiry
کد ارسالی توسط کامپیوتر به ترمینال راه دور و تقاضا برای پاسخ
inquiry
خبر گیری
court of inquiry
دادگاه تفتیش
courts of inquiry
کمیسیون تحقیق
court of inquiry
بازپرسی
court of inquiry
کمیسیون تحقیق
inquiry documents
اسناد بازرسی
inquiry processing
فرایند انتخاب یک رکورد از یک فایل و نمایش فوری محتویات ان
inquiry system
سیستم پرسش- پاسخ
inquiry station
دستگاهی که از ان هر گونه درخواستی به عمل می اید
inquiry office
دفتر اطلاعات
inquiry office
اداره خبر گیری
courts of inquiry
بازپرسی
courts of inquiry
دادگاه تفتیش
committee of inquiry
کمیسیون بازجویی
committee of inquiry
کمیته بازرسی
this act provoked my inquiry
این کار موجب پرسش من است
official
صاحب منصب
official
عالیرتبه رسمی
official
موثق و رسمی
official
رسمی
official
قانونی
official
کارمند
official
مامور
official
تشریفاتی
official
اداری
official
کارمند دولت
official channels
طرق رسمی
official communications
ابلاغیه رسمی
official communications
مکاتبات اداری
official channels
مجاری رسمی
official religion
دین رسمی
official authorities
مراجع رسمی
official document
سند رسمی
line official
داور خط تجمع
extra official
بیرون ازوفایف اداری
extra official
غیر رسمی
leading official
سرداور
official deed
سند رسمی
official gazette
روزنامه رسمی
official receipt
رسید رسمی
official submission
مناقصه عمومی
official visit
بازدید رسمی فرمانده
semi official
نیمه رسمی
official rate
نرخ رسمی
official jurnal
روزنامه رسمی
official prices
قیمتهای رسمی
He is a corrupt official .
مأمور فاسدی است ( رشوه می گیرد وغیره )
official oath
سوگند قانونی یا رسمی
official notification
افهارنامه
official meeting
اجتماع رسمی
official meeting
ملاقات رسمی
official liquidator
مدیر تصفیه
official language
زبان رسمی
building official
بازرسان ساختمان
official receiver
مدیر تصفیه
official receiver
عضو نافر
official receiver
اعتصاب باجایزه سندیکا
official receiver
اعتصاب رسمی
lead official
سرداور
official calibration
واسنجی رسمی
[مهندسی]
appointed by an official order
حکمی
certificate
[official document]
گواهی
certificate
[official document]
مدرک
official log book of a ship
دفتر ثبت
to hold an a
باردادن
to hold
داشتن
to hold
مالک بودن
to hold an a
دیوان منعقد کردن
to hold
دارا بودن
to get
[hold of]
something
فراهم کردن چیزی
hold with
پسندیدن
hold with
خوش داشتن در
in the hold
در انبار کشتی
get hold of yourself
گیرتون آوردم
to get
[hold of]
something
گرفتن چیزی
to get
[hold of]
something
بدست آوردن چیزی
to get
[hold of]
something
گیر آوردن چیزی
to get
[hold of]
something
آوردن چیزی
to hold
[to have]
نگه
[داشتن]
hold off
<idiom>
تاخیر کردن
hold off
<idiom>
بازور دورنگه داشتن
hold on
<idiom>
متوقف شدن
hold on to
<idiom>
محکم نگه داشتن
hold up
<idiom>
برافراشتن
hold over
<idiom>
طولانی نگهداشتن
hold out
<idiom>
حاصل شدن ،تقدیر کردن
hold-out
<idiom>
باموقعیت وفق ندادن
hold out for something
<idiom>
رد کردن ،تسیم شدن
hold still
<idiom>
بی حرکت
hold up
<idiom>
باجرات باقی ماندن
hold forth
<idiom>
صحبت کردن درمورد
hold forth
<idiom>
تقدیم کردن
hold-up
<idiom>
hold up
<idiom>
اثبات حقیقت
hold up
<idiom>
خوب باقی ماندن
hold up
<idiom>
مورد هدف
hold one's own
ایستادگی کردن
hold up
<idiom>
تاخیرکردن
hold up
<idiom>
حمل کردن
to hold in d.
درتصرف شخصی داشتن
get hold of (something)
<idiom>
به مالکیت رسیدن
get hold of (someone)
<idiom>
(برای صحبت)به گیر انداختن شخص
hold down
<idiom>
تحت کنترل قرار داشتن
hold out on
<idiom>
رد چیزی از کسی
get hold of
گیر اوردن
hold
منعقد کردن
hold
تسلط
hold
گیره مکث بین کشیدن زه و رهاکردن ان
hold
گرفتن غیرمجاز توپ
hold
گرفتن غیرمجاز حریف ضربه به گوی اصلی بیلیاردکه مسیر معمولی را طی نکند
hold
انبار کالا
hold
جلوگیری کردن
hold by
به چیزی چسبیدن
hold
پایه مقر
hold
گیره اتصالی نگهدارنده
hold
ایست
hold
دژ
hold by
پسندیدن
hold down
مطیع نگاه داشتن
hold down
برای اثبات مالکیت در تصرف داشتن
hold
متصرف بودن جلوگیری کردن از
hold-up
توقیف
hold-up
قفه
hold-up
مانع شدن
hold-up
با اسلحه سرقت کردن
hold up
توقیف
hold up
قفه
hold up
مانع شدن
hold up
با اسلحه سرقت کردن
hold
نگهداشتن
hold
پاسهای زمان بندی سفکرون برای سیگنال زمانی تلویزیون
hold
بخشی از برنامه که تکراری میشود تا توسط عملی قط ع شود. البته وقتی که منتظر پاسخی هسیم از صفحه کلید یا وسیله
hold
زمان سپری شده توسط مدار ارتباطی حین تماس
hold
بخشی از برنامه که تکرار میشود تا توسط عمل قط ع شود. البته وقتی که منتظر پاسخی هستیم از صفحه کلید یا وسیله
hold
ایست نگهداری
hold
دریافت کردن گرفتن توقف
hold down
نصرف به عنوان مالکیت تصرف مالکانه
hold
گیر
hold on
صبرکردن
hold over
تمدید
hold
گرفتن
hold
جا گرفتن تصرف کردن
hold one's own
موقعیت خودرا حفظ کردن
hold
نگاه داشتن
hold one's own
پایداری
hold out
بسط یافتن
hold out
حاکی بودن از خودداری کردن از
hold
دردست داشتن
hold
چسبیدن نگاهداری
hold over
به تصرف ملک ادامه دادن ادامه دادن
hold over
باقی ماندن
hold over
برای اینده نگاه داشتن
hold on
نگهداشتن
hold on
ادامه دادن
hold forth
پیشنهاد کردن انتظار داشتن
hold forth
ارائه دادن
hold
تصرف کردن
hold in
جلوگیری کردن
hold in
خودداری کردن
hold
نگهداشتن پناهگاه گرفتن
hold
انبار کشتی
hold forth
مطرح کردن سخنرانی کردن
battery hold down
میانگیردار باتری
hold one's own (in an argument)
<idiom>
دفاع از موقعیت خود
hold something back
<idiom>
نگهداری اطلاعات از کسی
hold down for batteryseparator
میانگیردار باتری
catch hold of
محکم نگاهداشتن
choke hold
خفه کردن
finger hold
خم کردن غیرمجاز انگشت حریف
face hold
گرفتن غیرمجاز دهان و چشم و بینی
choke hold
فن شیمه
clear and hold
منطقه را پاک و حفظ کنید
hold one's peace
<idiom>
سکوت کردن
hold one's horses
<idiom>
باصبوری منتظر ماندن
hold one's fire
<idiom>
جلوی زبان خود را گرفتن
hold a candle to
<idiom>
درهمان درجه
hold a grudge
<idiom>
کسی را بخاطر کاری نبخشیدن
hold back
<idiom>
عقب وکنار ماندن
hold court
<idiom>
همانند شاه وملکه دربین موضوع مورد بحث عمل کردن
hold aloof
کناره گیری کردن
hold down a job
<idiom>
شغل خود را نگه داشتن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com