Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (9 milliseconds)
English
Persian
common touch
استعدادایجاد حس همدردی وتعاون در اشخاص
common touch
<idiom>
با همه رفتار مناسب داشتن
Other Matches
touch
بساوایی
out of touch
ناآگاهبهشرایطجدید
touch
بساوش
touch
برخورد شمشیر به بدن ضربه فنی کشتی
touch
لمس کردن
touch
دست زدن به خوردن به تماس یافتن با تماس
to touch somebody
[something]
به کسی
[چیزی]
دست زدن
to touch somebody
[something]
کسی
[چیزی]
را لمس کردن
touch
وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
touch me not
گل حنا
to touch upon
نام بردن
touch
تماس برقرار کردن با چیزی با انگشتان
to touch upon
اشاره کردن
touch
رسیدن به متاثر کردن
touch
پرماس حس لامسه
get in touch with someone
<idiom>
باکسی تماس گرفتن
touch
زدن
touch
لمس کردن پرماسیدن
touch
دست زدن به
Keep in touch!
<idiom>
در تماس باش!
to touch on
نام بردن
touch
متاثر شدن لمس دست زنی
to touch on
مطرح کردن
to touch upon
مطرح کردن
to touch on
اشاره کردن
Please do not touch!
لطفا دست نزن
[نزنید]
!
touch on (upon)
<idiom>
خلاصه وار نوشتن ،چکیده گویی
touch and go
مشکوک
to touch up
بکارانداختن
to touch up
شلاق زدن
to touch up
حک واصلاح کردن
to touch up
دست کاری کردن
to touch off
درکردن خالی کردن
to touch off
با شتاب درست کردن زودرسم کردن
to keep in touch with any one
از حال کسی اگاه بودن
to keep in touch with any one
باکسی تماس داشتن
touch and go
در معرض خطر
to touch something
دست زدن به چیزی
d. touch
نازک کاری
d. touch
دستکاری استادانه
to touch upon
ذکر کردن
to touch on
ذکر کردن
touch and go
<idiom>
نامطمئن
to touch something
لمس کردن چیزی
touch off
<idiom>
باعث انفجارشدن
touch off
<idiom>
شروع کاری
in touch
<idiom>
بایکدیگر صحبت کردن،درارتباط داشتن
touch up
<idiom>
لاک گرفتن
touch up
<idiom>
اصلاح کردن تغییرات
lose touch with
<idiom>
از دست دادن شانس ملاقات وارتباط
Don't touch it!
دست نزن !
to put to the touch
ازمودن
soft touch
آدمی که سختگیر نیست و میشود زود از او پول قرض کرد
touch wood
یکجوربازی کودکان
touch needle
سوزن محک
find touch
بیرون فرستادن توپ نزدیک خط دروازه برای تجمع نزدیک
finishing touch
دست کاری تکمیلی
touch move
لمس مهره شطرنج
touch me not ish
مغرور
touch me not ish
امر ممنوعه
touch me not ish
گل حنا
touch line
خط کناری زمین
touch judge
هریک از داوران مامورمراقبت در طرفین زمین برای تماس توپ با زمین
touch in goal
محدوده بین خط دروازه و خط مرزی
touch hole
جای فتیله
touch football
نوعی فوتبال با 6 یا 9 بازیگردر هر تیم که سد کردن مجازاست ولی حمله بدنی مجازنیست و فقط لمس حریف کافی است
the animal is not s. to touch
دست زدن به ان جانورشرط سلامت نیست
to touch ground
بجای ثابت یابموضوع اصلی رسیدن
touch panel
صفحه حساس به تماس
double touch
ضربه شمشیر دو حریف در یک لحظه
To touch someone for money.
کسی راتیغ زدن ( ازاو پول گرفتن )
To be in touch ( contact) with someone.
با کسی درتماس بودن
easy touch
زیرک-زبل
touch-typing
نگارش با روش پرماسی
touch-types
نگارش با روش پرماسی
touch-typed
نگارش با روش پرماسی
touch-type
نگارش با روش پرماسی
touch wood
اتش افروزنه اتش زنه
touch wood
قو
touch spot
ناحیه بساوشی
touch screen
صفحه نمایش لمسی
touch receptors
گیرندههای بساوشی
delicacy of touch
فرافتکاری
delicacy of touch
ریزه کاری
to put to the touch
محک زدن
Don't touch me!
به من دست نزن !
Don't you touch me!
به من دست نزن !
alternate to touch
نرمش کمر
touch paper
فتیله
to touch upon
[a topic]
ذکر کردن
[موضوعی]
to be hot to the touch
داغ به نظر رسیدن
Don't touch me!; Don't you touch me!
وارد منطقه شخصی من نشو !
[یک متر در فرهنگ باختر]
Don't touch!
دست نزن
[نزنید]
!
Don't touch me!; Don't you touch me!
به من خیلی نزدیک نشو !
[یک متر در فرهنگ باختر]
Make sure not to touch anything!
به چیزی دست نزنی ها !
He has a delightful touch on the guitar .
گیتار را با پنجه گرمی می نوازد
touch sensitive display
صفحه نمایش حساس لمسی
touch sensitive tablet
تابلو حساس به تماس
touch sensitive panel
صفحه حساس به تماس
touch tone telephone
تلفن دکمهای در سیستمهای پردازش از راه دور
touch in goal line
ادامه خط بین خط دروازه و خط مرزی
not touch something with a ten-foot pole
<idiom>
تصمیم گیری چیزی به طور کامل
Touch wood . Lets keep our fingers crossed . She is extremely cunning .
گوش شیطان کر (بزن بچوب )
common
مین میکند
common
متعلق بودن به چندین نفر یا برنامه به به همه کس
common
مشترک اشتراکی
common
استانداری برای تصاویر ویدیویی که پیکسلهای تصویر را بزرگ و پهن نشان میدهد
common
داده یا دستور برنامه به صورت استاندارد که توسط سایر پردازنده ها یا کامپیوتر هاو مفسر ها قابل فهم است
common use
مورد استفاده عمومی استفاده مشترک
common d.
مقسوم علیه مشترک
common
عادی
common
کانالی که به عنوان خط ارتباطی به چندین وسیله یا مدار به کار می رود
common
زبان برنامه سازی که بیشتر در امور تجاری به کار می رود
common
:عمومی
common
فضای حافظه یا ذخیره سازی که توسط بیشتر از یک برنامه استفاده میشود
common
آنچه اغلب اتفاق میافتد
common
: مردم عوام
common
تواتع کمکی که توسط هر برنامهای قابل استفاده است
common
معمولی متعارفی
common
پروتکلی که به صورت رسمی توسط ISO تنظیم شده برای انتقال اطلاعات مدیریتی شبکه در شبکه
common
سخت افزاری که برای بسیاری کارها قابل استفاده است
in common
مشاع
common
مشترکااستفاده کردن
common
مشترک
in common
<idiom>
مسئولیت داشتن
common
رایج
common
مشاع بودن
common
مشارکت کردن
out of the common
غیر معمول
We have nothing in common .
با یکدیگه وجه مشترکی نداریم
common
عمومی
common
پست عوامانه
common
عام
common
پیش پاافتاده
least common multiple
کوچک ترین مضرب مشترک
[ریاضی]
common periwinkle
نوعیحلزون
common storage
حافظه مشترک
common-law
حقوق عرفی
common ashlar
سنگ چکش خورده
common divisor
مقسوم علیه مشترک
[ریاضی]
It is common knowledge that ...
این را همه کس بخوبی میدانند که ...
least common multiple
کوچک ترین مضرب مشترک
[ک.م.م]
[ریاضی]
common denominator
مخرج مشترک
[ریاضی]
common factor
مقسوم علیه مشترک
[ریاضی]
common bond
[دیوار چینی با آجر آمریکایی یا انگلیسی]
common joist
تیر کف اتاق
common rooms
اتاق استادان
common room
تالار دانشجویان
common room
باشگاه دانشجویان
common room
اتاق استادان
common-house
نشیمنگاه صومعه
common rooms
باشگاه دانشجویان
common rooms
تالار دانشجویان
By common consent.
به تصدیق همه ( عموم )
common rafter
تیر خرپا
common roof
تیرچه افقی خرپا
common land
مکانعمومی
common ground
نقطهنظراتمشترک
common round
ابزار فیتیله
common thyme
آویشن
[آویشن معمولی]
[گیاه شناسی]
common onion
پیاز
to make common cause
متحد شدن
common of piscary
حق ماهی گیری درابهای دیگری
common good
خیر عمومی یا صلاح همگانی
common gender
جنس مشترک
common fronties
مرز مشترک
common foul
خطای عادی
common fishery
حق ماهی گیری درابهای عمومی
common fate
سرنوشت مشترک
common factor
عامل مشترک
common emitter
با ساتع کننده مشترک
common divisor
مقسوم علیه مشترک بخشیاب مشترک
common control
کنترل عمومی نقشه برداری شبکه عمومی نقشه برداری شبکه جهانی نقشه برداری
common collector
با جریان روب مشترک
common carrier
شرکتی دولتی که تلفن تلگراف و سایر امکانات مخابراتی را جهت عموم تهیه میکند حامل مشترک
common carrier
موسسه حمل و نقل عمومی
common carrier
مکاری
common carrier
متصدی حمل ونقل
common carrier
موسسه حمل و نقل عمومی شرکت حمل و نقل عمومی متصدی حمل و نقل
common goods
کالای مورد نیاز عموم
common grid
شبکه عمومی
common of pasturage
حق چرادرزمین دیگری
common of fishery
حق ماهی گیری درابهای دیگر
common nuisance
منظور عملی است که باعث اضرار جامعه به طور کلی شود و تاثیر ان متوجه فرد خاص نباشد
common nuisance
اضرار عمومی
common multiple
مضرب مشترک
common low
سیستم حقوقی انگلستان که ازحقوق مدنی و حقوق کلیسایی متمایز است زیرا این قسمت از حقوق انگلستان از پارلمان ناشی نشده عرف و عادت حقوق عرفی
common logarithm
لگاریتم اعشاری
common link
حلقه معمولی
common library
کتابخانه اشتراکی
common language
زبان مشترک
common language
زبان عمومی
common labour
کارگر عمومی
common items
اقلام تدارکاتی عمومی اقلام مشترک
common items
قطعات عمومی
common hardware
ابزار و الات عمومی سخت ابزارهای عمومی
common hardware
قطعات عمومی
common carrier
متصدی حمل ونقل حامل مشترک
common carrier
گاراژ دار
common block
قرقره عادی
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com