Total search result: 201 (7 milliseconds) |
|
|
|
English |
Persian |
debt due at a future time |
دین موجل |
|
|
Other Matches |
|
She resolved to give him a wide berth in future. [She decided to steer clear of him in future.] |
او [زن] تصمیم گرفت در آینده ازاو [مرد] دوری کند. |
There's a question mark [hanging] over the day-care clinic's future. [A big question mark hangs over the day-care clinic's future.] |
آینده درمانگاه مراقبت روزانه [کاملا] نامشخص است. |
look to the future |
باینده نظر افکندن |
in the near future |
در آینده نزدیک |
for the future <adv.> |
برای آینده |
future |
اینده |
the future |
عاقبت |
the future |
دنیای دیگر عقبی |
future |
مستقبل |
the future |
جهان اینده |
future |
بعدی |
future |
بعد اینده اتیه |
future |
اخرت |
fear of the future |
وحشت از آینده |
to mortgage one's future |
خسارت زدن به آینده خود |
future tense |
زمانآینده |
he could read the future |
خواندن ونوشتن نمیداند سوادندارد |
I am hopeful about the future. |
درباره آینده امیدوارهستم |
future shock |
اضطراب دگرگونی |
future promissory |
زمان اینده التزامی که برای اول شخص will و برای شخص دوم shall بکار می برند |
future perfect |
شامل زمان اینده نقلی که در انگلیس بصورت have willو have shall ساخته میشودونشانه خاتمه عمل درزمان اینده میباشد |
future attacks |
حملههای اینده را پیش بینی نکردند |
office of the future |
ادارهای که استفاده گستردهای از کامپیوتر |
office of the future |
ارتباطات داده و سایر تکنولوژیهای الکترونیکی بعمل می اورد |
future-oriented <adj.> |
پایدار [نسبت به آینده] |
prospect of the future |
دورنمای اینده |
future-oriented <adj.> |
آینده گرا |
a rosy future |
آینده امید بخشی |
remote future |
آینده دور |
This must not happen in future at any cost. |
در آینده این موضوع به هیچ شرطی نباید پیش بیاید. |
to look forward expectantly to the future |
با انتظار به آینده نگاه کردن |
I wonder what lies in store for me in the future. |
من دوست داشتم بدانم که برای من در آینده چه پیش می آید. |
future perfect tense |
زمان ایندهای که انجام کاری پیش از وقت معینی پیش بینی میکند |
This is important, not only today, but also and especially for the future. |
این، نه تنها امروز، بلکه به ویژه برای آینده هم مهم است. |
The future of the team is shrouded in uncertainty. |
آینده این تیم بلاتکلیف است. |
Any reform of the pension law must be left to the future. |
هر اصلاح قانون بازنشستگی باید به آینده باقی گذاشته شود. |
Any reform of the insurance law must be left to the future. |
هر اصلاح قانون بیمه باید به آینده باقی گذاشته شود. |
It must be left to the future to repeat the study under better controlled conditions |
این را باید به آینده باقی گذاشت که پژوهش را در شرایط کنترل شده بهتر تکرار کرد. |
These talks are crucial [critical] to the future of the peace process. |
این مذاکرات برای آینده روند صلح بسیار مهم [حیاتی] هستند. |
debt |
دین |
debt |
بدهی |
debt |
وام |
debt |
قرض |
debt |
غین |
debt |
بدهکاربودن |
debt |
بدهی داشتن |
debt |
قصور |
to get into debt |
وام پیداکردن |
to get into debt |
بدهکارشدن |
the d. of a debt |
پرداخت بدهی |
to be in debt |
بدهی داشتن |
to be in debt |
مقروض بودن |
to get into debt |
بدهی پیداکردن |
in debt |
بدهکار |
crown debt |
طلب دولتی بستانکاری دولتی |
crown debt |
وام بدولت |
consolidated debt |
بدهی یک کاسه شده |
debt rescheduling |
تجدید نظر در شرایط وام |
debt cut |
بخشش بدهکای |
proof of debt |
سندی که از طرف بستانکار شخص ورشکسته یامتوفی یا شرکت در حال تصفیه ارائه میشود |
proof of debt |
دلیل طلب |
debt burden |
بار بدهی |
debt balance |
مانده بدهکار |
debt advice |
اعلامیه بدهکار |
net debt |
بدهی خالص |
oxygen debt |
بدهی اکسیژن |
oxygen debt |
وام اکسیژن |
passive debt |
وام بی بهره |
payment of a debt |
اداء دین |
preferential debt |
دین ممتازه |
present debt |
دین حال |
private debt |
بدهی خصوصی |
debt collector |
وصول کننده طلب |
To be in debt up to ones ears. |
غرق بدهی بودن |
debt perpetrator |
مرتکب بدهی |
attachment of debt |
توقیف طلب |
arrears of debt |
دیون معوقه |
an active debt |
بدهی با ربح |
specialty debt |
تعهدات مستند به اسناد رسمی |
to run into debt |
قرض بالا آوردن |
acknowledgement of debt |
اقرار به بدهی |
debt perpetrator |
خطاکار در بدهی |
debt relief |
صرف نظر از بدهکاری |
debt forgiveness |
صرف نظر از بدهکاری |
debt forgiveness |
بخشش بدهکای |
public debt |
قرضه عمومی |
public debt |
بدهی دولت |
run in debt |
قرض بهم رساندن |
debt relief |
بخشش بدهکای |
debt cut |
صرف نظر از بدهکاری |
acknowladgement of debt |
قبول بدهی |
funded debt |
وام تنخواه دار |
immersed in debt |
گرفتاربدهی |
indgement debt |
محکوم به |
judgment debt |
محکوم به مالی |
judgement debt |
محکوم به |
judgement debt |
دادخواسته |
verification of debt |
تشخیص مطالبات |
payment of an debt |
وفاء دین |
national debt |
قرضه ملی |
immersed in debt |
فرو رفته در فرض |
good debt |
طلب وصول شدنی |
funded debt |
وامی که دربرابران وجوهی رااختصاص داده باشند |
To be up to ones ears in debt. |
تا خرخره درقرض بودن |
floating debt |
بدهی متغیر |
execution for debt |
اقدام برای طلب وصول |
up to the eyes in debt |
تا گردن زیر بدهی |
deep in debt |
تا گردن زیر بدهی |
bad debt |
طلب غیر قابل وصول |
bad debt |
طلب لاوصول حساب ذخیرهای که برای جبران مطالبات لاوصول نگهداری میشود |
national debt |
بدهی ملی |
debt of honour |
وام شرافتی |
debt limit |
حداکثر مبلغی که یک واحددولتی میتواند مدیون گردد وبیش از ان مجاز نیست |
debt collector |
کارگزاروصول طلب |
debt finance |
افزایش سرمایه از طریق فروش سهام تامین محل برای پرداخت قروض و دیون |
debt of nature |
مرگ |
debt enforcement |
درخواست طلب وصول |
national debt |
قرض ملی |
debt discount |
تفاوت ارزش اسمی بدهی واصل مبلغ |
debt of honour |
بدهی که پرداخت ان به خوش حسابی بدهکار بستگی دارد |
debt service |
پرداخت اصل و فرع |
debt outstanding |
وام معوقه |
debt of record |
بدهی قانونی record of court محکوم به |
debt of record |
دین قانونی |
debt of nature |
اجل |
To be in the red . To contract a debt . |
قرض بالاآوردن |
debt collecting agency |
نماینده وصول مطالبات |
debt collection for realisation |
property pledged of وصول طلب با نقد کردن وثیقه |
national debt burden |
بار قرضه ملی |
simple content debt |
دین ناشی از قرارداد شفاهی |
debt income ratio |
نسبت قروض به درامد ملی |
discharging from an obligation or a debt |
ابراء ذمه |
to pay off a debt [mortgage] |
بدهی [رهنی] را قسطی پرداختن |
i paid the debt plus interest |
بدهی را با بهره ان دادم |
Better to go to bed supperless than to rise in debt. <proverb> |
گرسنه خوابیدن بهتر است تا در قرض بیدار شدن. |
I'll let you know when the time comes ( in due time ) . |
وقتش که شد خبر میکنم |
time |
1-سیگنالی که به صورت پایه برای مقاصد زمان بندی استفاده شود.2-سیگنال پیاپی در اسیلوسکوپ برای جابجا کردن اشعه روی صفحه نمایش |
time |
تا نتیجه در صفحه فاهر شود.2-سرعتی که سیستم به درخواستی پاسخ میدهد |
time |
خیر زمانی مشخصی ایجاد کند |
four-four time |
چهارهچهارم |
three-four time |
نت |
two-two time |
نتدودوم |
i time |
time Instruction |
time |
ایجاد پشتیبان خودکار پس از یک مدت زمانی یا در یک زمان مشخص در هر روز |
time |
سیگنالهایی که به درستی ارسال داده را همان می کنند |
time |
ثیر قرار میدهد |
since that time. thereafter. |
ازآن زمان به بعد (ازاین پس ) |
time |
انتخاب صحیح فرکانس ساعت سیستم برای امکان رودن به رسانههای کندتر و.. |
time |
زمانی که طول می کشد تا دیسک چرخان پس از قط ع برق می ایستد |
time |
آزمایشی که خرابی کابل را با ارسال سیگنال روی کابل و اندازه گیری زمان برگشتن آن می سنجند |
What time is it?What time do you have? |
ساعت چند است |
time |
زمان بین شروع و خاتمه عمل معمولاگ بین آدرس دهی محلی ازحافظه و دریافت داده |
time |
زمانی که جمع کننده عمل جمع را انجام میدهد |
time |
1-مدت زمان بین وقتی که کاربر عملی را آغاز میکند |
in no time |
خیلی زود |
it is time i was going |
وقت رفتن من رسیده است |
what time is it? |
چه ساعتی است |
what is the time? |
چه ساعتی است |
what is the time? |
وقت چیست |
all-time |
همیشگی |
all-time |
بیسابقه |
all-time |
بالا یا پایینترین حد |
time |
روش ترکیب چندین سیگنال به یک سیگنال ترکیبی سریع , هر سیگنال ورودی الگوبرداری میشود و نتیجه ارسال میشود , گیرنده سیگنال را مجدداگ می سازد |
one-time |
پیشین |
one-time |
قبلی |
in time |
بجا |
in time |
بموقع |
in the time to come |
اینده |
in the time to come |
در |
in the mean time |
ضمنا |
one-time |
سابق |
time |
زمانی که به صورت ساعت , دقیقه , ثانیه و... بیان شود |
time |
اندازه گیری زمان یک عملیات |
have a time <idiom> |
زمان خوبی داشتن |
even time |
دویدن 001 یارد معادل 5/19متر در01 ثانیه |
keep time <idiom> |
زمان صحیح رانشان دادن |
keep time <idiom> |
نگهداری میزان و وزن |
on time <idiom> |
سرساعت |
take off (time) <idiom> |
سرکار حاضر نشدن |
take one's time <idiom> |
انجام کاری بدون عجله |
time after time <idiom> |
مکررا |
time out <idiom> |
پایان وقت |
while away the time <idiom> |
زمان خوشی را گذراندن |
in no time <idiom> |
سریعا ،بزودی |
in time <idiom> |
قبل از ساعت مقرر |
down time |
مرگ |
down time |
زمان تلف |
down time |
زمان توقف |
have a time <idiom> |
به مشکل بر خوردن |
from time to time <idiom> |
گاهگاهی |
time |
TIفرمان E |
At the same time . |
درعین حال |
from time to time |
هرچندوقت یکبار |
from time to time |
گاه گاهی |
from this time forth |
ازاین ببعد |
from this time forth |
زین سپس |
from this time forth |
ازاین پس |
for the time being |
عجالت |
Our time is up . |
وقت تمام است |
One by one . One at a time . |
یک یک ( یکی یکی ) |