Dictiornary-Farsi | demands of providing healthy living and working conditions | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (10 milliseconds)

English	Persian
demands of providing healthy living and working conditions	خواسته هایی از فراهم نمودن شرایط زندگی و کار سالم


Other Matches

working conditions	شرایط کار
providing	در صورت
providing	مشروط بر اینکه
healthy	تندرست
healthy	سالم
A healthy recreation . Good clean fun.	تفریحات سالم
early to bed early to rise makes a man healthy wealthy and wise <proverb>	سحرخیز باش تا کامروا باشی
demands	پردازش داده وقتی که آماده شد ونه منتظر ماندن برای آن
demands	جابجایی فایل هاو داده از وسیله ذخیره سازی جانبی به یک وسیله با سرعت دستیابی بالا در صورتی که توسط پایگاه داده مورد نیاز باشد
demands	انتقال داده مستقیم بین پردازنده و فضای ذخیره سازی
demands	تکنیک بار کردن بستههای پروتکل در حافظه فقط در صورتی که برای بخش خاصی نیاز باشند
demands	نرم افزار سیستم که صفحات را از سیستم حافظه مجازی بازیابی میکند در صورت نیاز
demands	یچ کردن بین مدارها وقتی نیاز باشد
demands	تقاضا برای چیزی و توقع دریافت آن
demands	تقاضا برای انجام چیزی
demands	تقاضای خرید کالا
demands	خواست
demands	تقاضا
demands	طلب
demands	مطالبه کردن
demands	درخواست مطالبه
demands	خواستارشدن
demands	نیاز
demands	درخواست کردن
demands	مطالبه
demands	مطالبه تقاضا کردن
demands	تقاضا کردن تقاضا
demands	تقاضا کردن
demands	نیاز احتیاج
demands	درخواست
Caution demands that . . .	شرط احتیاط آنست که …
Courtesy demands that . . . .	شرط ادب آنست که …
. She dropped her demands (claim).	دست از تقاضاهای خود برداشت
conditions	مقررات و شرایط اسبدوانی
the conditions	شرایط ان
necessary conditions	شرایط لازم
conditions of use	شرایط کاربرد
given conditions	شرایط معلوم
conditions	وضعیتها
conditions	اوضاع
conditions	شرایط
conditions	حالات
under the same conditions	شرایطی برابر
conditions	شرایط اوضاع
given conditions	شرایط معینه
marginal conditions	شرایط نهائی
average conditions	شرایط عادی
actude conditions	شرایط حاد
ambient conditions	شرایط محیطی
actude conditions	شرایط شدید
ligting conditions	شرایط روشنایی نسبتهای نور
average conditions	شرایط متوسط
equilibrium conditions	شرایط تعادل
emergency conditions	شرایط اضطراری
tenders conditions	شرایط عمومی مناقصه
justificatory conditions	عوامل موجهه
conditions of sale	شرایط اساسی معامله
conditions of contract	شرایط قرارداد
light conditions	شرایط نور
light conditions	نسبتهای روشنایی
conditions of purchase	شرایط خرید
boundary conditions	شرایط مرزی
boundary conditions	شرایط حدی
ballistic conditions	شرایط بالیستیکی
excusatory conditions	عوامل رافعه
operating conditions	رژیم
usual conditions	شرایط معمول
suitable conditions	شرایط مناسب
to impose conditions	با شرایط سنگین بارکردن
competition conditions	شرایط رقابت
competitive conditions	شرایط رقابت
conditions of (the) competition	شرایط رقابت
ligting conditions	نسبتهای روشنایی
support conditions	شرایط تکیه گاهی
to satisfy conditions	شرایط را برآورده کردن [ریاضی] [فیزیک]
option of conditions	خیار شرط
present conditions	شرایط فعلی
second order conditions	شرایط ثانوی
second order conditions	شرایط مرتبه دوم
spring conditions	شرایط بهاری
stability conditions	شرایط ثبات
standard conditions	شرایط متعارفی
sufficient conditions	شرایط کافی
terms and conditions	ضوابط و شرایط
To lay down certain conditions .	شرایطی معین کردن
instead of working	بجای اینکه او کار بکند
working	مشغول کار
I'm working on it.	دارم روش کار میکنم.
working mean	میانگین مفروض
working	فضایی از حافظه سریع برای ذخیره موقت داده در استفاده جاری
working	درست کار میکند
working	کار کننده
working	کارگر طرزکار
working	استخراج
living	معاش
For all we know he may be living .	از کجامعلوم که زند ؟ نباشد
living	زندگی
ever living	غیرفانی
living	جاندار
To be living off someone.	سربا رکسی بودن
living	وسیله گذران معیشت
living	حی درقیدحیات
living	زنده
ever living	بی مرگ لایموت
ever living	جاودانی جاودان
d. living	زندگی باناز نعمت
living	جاودانی
Are you prepared to accept my conditions?	حاضر ید شرایط مرا بپذیرید؟
investigation of foundation conditions	تحقیق شرایط شالوده
investigation of foundation conditions	شناسایی زمین پی
terms and conditions of the credit	ضوابط و شرایط اعتبار
option of unfulfilled conditions	خیار تخلف شرط
working area	محوطهاستخراج
working relationship	رابطهکاریوحرفهای
working angle	زاویه موثر
under ground working	استخراج زیرزمینی
I am working here non-stop.	یک بند دارم اینجا کار می کنم
working drawing	طرح ونقشه کار
I have been working here for years.	سالهاست دراینجا کار می کنم
working section	قسمتی از تونل باد که مدل یاجسم مورد ازمایش در ان قرار میگیرد
He was working like the devil.	مثل شیطان کارمی کرد(پرتلاش)
working asset	سرمایه حاصله در اثر کار وفعالیت
working asset	سرمایه کار
working set	مجموعه کاری
working load	بار مجاز
working load	بار کاربردی
working man	کارگر افزارمند
working paper	ورقهء استخدام کارگر
working paper	تعرفهء کار
working plan	نقشه اجرا راهنمای کار
working point	نقطه فشار متوسط
working population	جمعیت شاغل
working lead	بار یا نیرویی که ساختمان یاجزیی از ان هنگام کارکردمعمولی متحمل میشود
working fluid	سیال عامل
working ball	گوی با سرعت و چرخش کافی
working capacity	سرمایه جاری
working capacity	فرفیت کار
working capacity	توانایی کار
working circuit	مدار جریان کار
working storage	انباره کاری
working day	روز کار
working day	ساعت کار روزانه
working storage	حافظه کاری
working sails	بادبان معمولی که با بادبان سبک یا سنگین در موقع تغییرشدت باد فرق دارد
working set	مجموعه دایر
cold working	سردکاری
working classes	مربوط به طبقه کارگر و زحمتکش
working classes	طبقه کارگر
working class	مربوط به طبقه کارگر و زحمتکش
working stress	تنش مجاز
cold working	شکل دادن به قطعات فلزی دردمای معمولی که باعث افزایش شکنندگی سختی واستحکام و کاهش خاصیت تورق پذیری یا مفتول پذیری ان میگردد
working class	طبقه کارگر
working party	گروه کار
working capital	مبلغ اضافی سرمایه جاری پس از کسر بدهی
working parties	گروه کار
working capital	سرمایه در گردش
in working condition	کارکننده
in working condition	دایر
working capital	تنخواه گردان
hard working	زحمت کش
working fluid	سیال متحرک
metal working	فلزکاری
hard working	پرکار
i do not feel like working	حال
i do not feel like working	کار کردن ندارم
furnace working	طرزکار کوره
living corpse	مرده متحرک
living wage	مزد معیشت
living wage	مزدکافی برای امرار معاش
living wage	مزد امرارمعاش
make a living <idiom>	پول کافی برای گذراندن زندگی بدست آوردن
cost of living	خرجی
living death	مرگ تدریجی
living end <idiom>	عالی
To take away someones living .	کسی را از نان خوردن انداختن ( نانش را آجر کردن )
living rooms	سالن نشیمن
living rooms	اطاق نشیمن
to scramble for a living	خون عرق ریختن تا نان خود را در بیاورد
cost of living	هزینه زندگی
living rooms	اتاق نشیمن
living room	اطاق نشیمن
living room	سالن نشیمن
cost of living	نفقه
living room	اتاق نشیمن
living standards	استانداردزندگی
ye living and the dead	زندگان و مردگان
To be in the land of the living .	درقید حیات بودن
level of living	سطح زندگی
living environment	جانداران محیط زیوندگان- پرمون
living soil	خاک زنده
living death	زندگی مرگبار
living polymer	بسپار زنده
living picture	نمایش یاتصویر برجسته
living picture	پرده نقاشی
living organisms	موجودات زنده
living environment	محیط زنده
living death	زندگی شبیه مرگ
living creatuse	حیوان
living creatuse	جاندار
living expenses	هزینه زندگی