Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (10 milliseconds)
English
Persian
diamond pass
کالیبر الماسی
diamond pass
رخده الماسی
Other Matches
diamond
الماس
diamond
لوزی
diamond
خال خشتی
diamond
زمین بیس بال
diamond
مربع بزرگ زمین بیس بال
diamond knurl
مخطط کردن
diamond formation
ارایش لوزی شکل گسترش لوزی
diamond knurl
اج دار کردن
diamond polishing
پرداخت الماسی
diamond structure
ساختار الماس
diamond structure
ساختارالماسی
imitation diamond
الماس بدل
black diamond
الماس سیاه
diamond weddings
شصتمین یا هفتادوپنجمین سال عروسی
rose diamond
الماس فلامک
diamond wedding
شصتمین یا هفتادوپنجمین سال عروسی
diamond point
لوزیشکل
diamond jubilee
شصتمینسالگرد
diamond formation
ارایش لوزی
diamond cut
دارای تراش الماس
diamond-fret
ابزار لوزی
diamond-faced
روستایی سازی
diamond design
طرح قاب لوزی
[که بیشتر در فرش های هندسی باف قشقایی، ایلیایی و نواحی غرب ایران بکار می رود.]
diamond antenna
انتن لوزی شکل
diamond charge
خرج مربع شکل
diamond charge
خرج چهارگوش
diamond drill
مته الماسی
diamond cutter
الماس تراش
diamond dust
خرده یاسوده الماس
diamond knurled nut
مهره اج دار
diamond cutting tool
الماس شیشه بری
vicker's diamond hardness tester
دستگاه ازمایش تعیین سختی فلزات
pass on
پیش رفتن
pass off
نادیده گرفتن
pass off
بخرج دادن قلمداد کردن
pass on
در گذشتن
pass on
ردکردن
pass on
دست بدست دادن
pass out
ناگهان بیهوش شدن
pass out
مردن ضعف کردن
pass over
عید فصح
come to pass
اتفاق افتادن
pass off
به حیله از خود رد کردن
pass off
بیرون رفتن
one pass
تک گذری
one pass
یک گذری
outside pass
رد کردن چوب امدادی بادست چپ به دست راست یار
pass away
مردن
pass away
درگذشتن
pass by
از پهلوی چیزی رد شدن نادیده انگاشتن
This too wI'll pass.
این نیز بگذرد
pass by
ول کردن
pass off
برطرف شدن
pass off
برگزار شدن
come to pass
رخ دادن
pass off
تاشدن
two pass
دو گذری
to pass over
نادیده رد شدن ازپهلو
to pass over
صرف نظرکردن از
to pass over
چشم پوشیدن از
to pass on
رخ دادن
to pass on
امدن
to pass on
درگذشتن
to pass on
گذشتن
to pass on
پیش رفتن
two pass
دوگذری
To get a pass.
امتحانی را گذراندن ( قبول شدن )
to pass somebody something
به کسی چیزی دادن
over-pass
پل روگذر
over-pass
پل هوایی
pass out
<idiom>
ضعیف وغش کردن
pass on
<idiom>
مردن
pass on
<idiom>
رد کردن چیزی که دیگر
pass off
<idiom>
تظاهر کردن
pass off
<idiom>
جنس را آب کردن
to pass off
خارج شدن
to pass off
بیرون رفتن
to come to pass
واقع شدن
through pass
پاس کوتاه از میان مدافعان
second pass
گذر دوم
pass up
رد کردن صرفنظر کردن
pass under
رد شدن از جلو موج سواردیگر
pass through
دیدن
pass through
متحمل شدن
pass over
چشم پوشیدن
pass over
غفلت کردن
to come to pass
روی دادن
to pass
سدی راشکستن ودل بدریازدن
to pass off
تاشدن
to pass off
برگذارشدن گذشتن
to pass off
ازمیان رفتن
to pass for
قلمدادشدن بجای
to pass for
پذیرفته یا شناخته شدن بجای
to pass by any one
از پهلوی کسی رد شدن
to pass a way
مردن نابود شدن
to pass a way
درگذشتن
to pass a way
گذشتن
pass over
عید فطر
pass
یک دور حرکت در مسیرمسابقه اسکی روی اب انصراف از پرش برای انتخاب اندازههای بالاتر
pass
پروانه
pass
گردونه گدوک
pass
راه
pass
گذرگاه
pass
انتقال یافتن منتقل شدن
pass
گذر عبور
pass
گذراندن
pass
اجتناب کردن
pass
رایج شدن
pass
جواز گذرنامه
pass
بلیط
pass
گذراندن ماهرانه گاو از کنارگاوباز با حرکت شنل
pass
معبر
pass
رد کردن چوب امدادی
pass
گردنه
pass
مسیر کوتاه جنگی
pass
تصویب شدن
pass
اجازه عبور
pass
معبر جنگی
pass
گذرگاه کارت عبور گذراندن
pass
عبورکردن
pass
کلمه عبور
pass
صادر شدن فتوی دادن تصویب و قابل اجرا کردن
pass
جواز
pass
گذراندن تصویب شدن
pass
پاس دادن
by pass
گذرگاه فرعی
pass
تصویب کردن قبول شدن
pass
رد شدن سپری شدن
pass
عبور کردن
pass
گذشتن
by pass
لوله فرعی
by pass
دور زدن مانع
by pass
لوله یدکی جا گذاشتن
by pass
شنت کردن
by pass
بای پاس کردن پل زدن راه فرعی ساختن اتصال کوتاه کردن مجرای فرعی
by pass
گذرگاه فرعی مسیر فرعی
by pass
اتصال کوتاه
pass
یک اجرا از لیست موضوعات برا ی مرتب کردن آنها
pass
برنامه اسمبلر که کد اصلی را در یک عمل ترجمه میکند
pass
عمل حرکت دادن تمام طول نوار مغناطیسی روی نوکهای خواندن /نوشتن
pass
1-اجرای حلقه یک بار. 2-یک عمل
pass
گذر
pass
وفات کردن
pass
قبول کردن
pass
تمام شدن
pass
پاس
pass
رخ دادن
pass
سبقت گرفتن از خطور کردن
sea pass
پروانه عبور که به کشتی بی طرف میدهند
to pass by any thing
از پهلوی چیزی رد شدن چیزی رادرنظرانداختن یاچشم پوشیدن
sell the pass
خیانت به مرام دسته خودکردن
sell to pass
خیانت به مرام دسته خودکردن
to pass by any thing
رعایت نکردن
spot pass
پاسی که بجای فرستادن به بازیگر به نقطه معینی فرستاده میشود
sprint pass
مبادله نامرئی چوب امدادی
slap pass
پاس اریب
spot pass
پاس غیرمستقیم
to pass a dividend
سود سهام کسی را به او اطلاع دادن
to bring to pass
بوقوع رساندن
to pass a dividend
سود کسی را درموقع خودندادن
to pass one's word
قول دادن
shovel pass
پاس اززیر بازو
shovel pass
پاس از زیر بازو
snap pass
پاس سریع با پیچش سریع مچ
three pass assembler
همگذار سه گذره
suicide pass
پاس به دریافت کننده از پشت سرش
to pass a resolution
مقر رداشتن
to pass in review
سان دیدن
to pass into silence
فراموش شدن
To pass an examination .
درامتحان قبول شدن
pass muster
<idiom>
آزمایش را با موفقیت
pass the buck
<idiom>
مسئولیت خودرا به دیگری دادن
make a pass at someone
<idiom>
by-pass taxiway
محلعبورلولهآب
to pass a disease on
بیماری منتقل کردن
pass a judgement
قضاوت کردن
to get a pass in physics
در امتحان فیزیک قبول شدن
to pass the ball to somebody
توپ را به کسی پاس دادن
to pass the buck
<idiom>
مسئولیت ناخوشایند
[تقصیر یا زحمت]
را به دیگری دادن
pass a sentence
حکم دادن
To pass a bI'll through parliament .
لایحه یی را از مجلس گذراندن
to pass into silence
مسکوت عنه ماندن
to pass muster
پذیرفته شدن
to pass muster
در بازدیدارتش و مانند انها
free pass
مجوزورود
to pass off a counterfeit
چیز قلب یا سکه ناسره رابخرج دادن
to pass one's view
از نظرگذشتن
to pass one's word for another
از طرف دیگری قول دادن ضمانت دیگری را کردن
triangle pass
پاس مثلثی
triangular pass
پاس مثلثی
two pass assembler
همگذار دو گذره
two pass assembler
همگذار دوعبوری
two pass assmbler
هم گذر دو گذری
wall pass
پاس مستقیم
ore pass
عبورسنگمعدن
boarding pass
کارتمخصوصیکهمسافرانباید بههمراهداشتهباشند
I could pass for a Greek .
می توانم خودم رایونانی جابزنم
To pass the exam on the first try.
یک ضرب در امتحان قبول شدن
to pass the buck to somebody
مسئولیت ناخوشایند
[تقصیر یا زحمت]
را به کسی دادن
pass a judgment
حکم دادن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com