English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (2 milliseconds)
English Persian
face-saving آبرو نگهدار
face-saving مراعات کنندهی فواهر
Other Matches
To bring two persons face to face . دونفر رابا هم روبروکردن
Her face wreathed in smile . Her face broke into a radiant smile . گل از گلش شکفت
saving خودداری ازمصرف وجوه عدم تقسیم منافع و افزودن ان به سرمایه
saving نجارت دهنده
saving رستگار کننده پس انداز
saving پس انداز
saving صرفه جویی
saving قرارداد بین سوارکاران مسابقه برای تقسیم جایزه برنده
actual saving پس انداز واقعی
He is saving his money. پولهایش راجمع می کند
saving grace وجدان
intended saving پس انداز مورد انتظار
cost saving درامد حاصل از تقلیل هزینه
labor saving کاراندوز
gas saving صرفه جویی در مصرف بنزین
labour-saving کار کم کن رنج گاه
I'm saving up for a new bike. من برای یک دوچرخه جدید صرفه جویی می کنم.
labour saving کار کم کن رنج گاه
aggregate saving پس انداز کل
ex post saving پس انداز
ex ante saving پیش بینی شده
ex ante saving پس انداز
forced saving پس انداز اجباری
compulsory saving پس انداز اجباری
national saving پس انداز ملی
ex post saving واقعی
saving account حساب پس انداز
unintended saving پس انداز برنامه ریزی نشده پس انداز پیش بینی نشده
saving equation معادله پس انداز
saving function تابع پس انداز
saving function صورت مقدار پس انداز درامدشخص
saving institutions موسسات پس انداز شرکتهای پس انداز
saving motive انگیزه پس انداز
saving your reverence دورازجناب شما
saving bank بانک پس انداز
theory of saving نظریه پس انداز
theory of saving نظریه مربوط به پس انداز
saving rate نرخ پس انداز
rate of saving نرخ پس انداز
negative saving پس انداز منفی
saving ratio نسبت پس انداز
net saving پس انداز خالص
permanent saving پس انداز دائمی
personal saving پس انداز شخصی
planned saving پس انداز برنامه ریزی شده
private saving پس انداز خصوصی
capital saving technique فن تولید سرمایه اندوز
wealth saving relationship رابطه ثروت و پس انداز
labor saving techinque فن کاراندوز
daylight saving time افزودن یک ساعت بر ساعات روز
daylight saving time ساعت تابستانی
labor saving devices ابزارهای کاراندوز
net business saving پس انداز خالص شرکتها
soil saving dam سد محافظ خاک
energy saving bulb حبابحافظانرژی
saving and loan associations شرکتهای پس انداز و وام
Saving your presence . present company excepted . بلانسبت شما !
face up بطور طاق باز
face سمت
about face فرمان عقب گرد
face وجه
about face عدول کردن
face فاهر منظر
face روبروایستادن مواجه شدن
face رویاروی شدن پوشاندن سطح
face تراشیدن صاف کردن
face to face بالمواجه
face down <idiom> به مبارزه طلبیدن
face چهره طرف
face up خوابیده به پشت
face up ورق روبه بالا
face value <idiom> عکس چاپی روی پول ،تمبر،...
face up to <idiom> پذیرفتن چیزی پذیرفتنش آن ساده نیست
face value ارزش اسمی
face value ارزش صوری
face value مبلغ اسمی مبلغی که روی سکه اسکناس و یا سهام نوشته شده است
face value بهای اسمی
I cannot look him in the face again. دیگر نمی توانم تو رویش نگاه کنم.
face روکش کردن
face صفحه تلویزیون
face سینه کار
face سطح
face چهره
face فاهر
face شکم کمان
face سطح رنگین هدف
face قسمت جلو شی ء رویه راکت قسمتی از چوب هاکی که با گوی تماس داردشیب صاف جلو موج
face نما
in the face of علی رغم
in the face of روبروی
face پیشانی
face پیشانی جنگی گلنگدن
right face به راست راست
about face سوی دیگر
new face چهرهجدید فردتازهوارد
face نمای خارجی
face جبهه
face وجح [ریاضی]
on the face of it تظاهرامی
face روی فرش
about face جهت دیگر
about-face عقب گرد
about-face فرمان عقب گرد
about-face عدول کردن
about-face جهت دیگر
face about عقب گرد کردن
face about عقب گرد فرمان عقب گرد
to have the g.in one's face قیافه شوم داشتن
face طرف [ریاضی]
to have the g.in one's face بدقیافه
at face value <adv.> تظاهرا
at face value <adv.> بر حسب ظاهر
face رخ
at face value <adv.> به ظاهر امر
at face value <adv.> به صورت ظاهر
face [نمای خارج ساختمان]
Get out of my face! <idiom> از جلوی چشمم دور شو!
face رخسار
face سطح فرش
to face it out مقاومت کردن
face off رویارویی دو حریف در اغاز رویارویی دو حریف در اغازبازی لاکراس اغاز بازی باپرتاب توپ واترپولو
about-face سوی دیگر
face صورت
face نما روبه
in one's face <idiom> غیر منتظرانه
face مواجه شدن
to face any one down کسیرا ازروبردن
to face somebody [something] چهره خود را بطرف کسی [چیزی] گرداندن
face value <idiom> بنظر با ارزش رسیدن
to face any one down بکسی تشرزدن
to face any one down کسی رانهیب دادن
face to face رو در رو
about face عقب گرد
to face it out جسورانه
face رو
to set ones face against مخالفت کردن با
whey face رنگ پریده
white face جانور پیشانی سفید
white face جانورسفید صورت
to set ones face against ضدیت کردن با
whey face ادم رنگ پریده
face powders سفیداب
to show ones face فاهریاحاضرشدن
type face طرح حروف
face powder پودر بزک
face powder سفیداب
face powder پودر صورت
type face نوع ارایش یکان
upstream face نمای سراب
type face نوع چرخش یکان
face powders پودر صورت
face powders پودر بزک
poker face دارای قیافهی عاری از بیان
face-work روکاری
volte face چرخش بمنظور روبرو شدن باحریف
I'd like a face-pack. من ماسک صورت میخواهم.
a face-pack ماسک صورت
Better face in danger once than to be always in da. <proverb> مرگ یکدفعه شیون یکدفعه.
slap in the face <idiom> بی احترامی کردن
save face <idiom> خرید آبرو ،نگهداشتن آبرو
lose face <idiom> به خاطراشتباه ،با قصور خجالت زده بودن
long face <idiom> افسرده وغمگین
have egg on one's face <idiom> خجالت ودست پاچه شدن
face the music <idiom> پذیرش نسخه
Please face me when I'm talking to you. لطفا وقتی که با تو صحبت می کنم رویت را به من بکن.
to lose face آبروی خود را از دست دادن
face framework قالب بندی نما
to smash somebody's face in با مشت دهن کسی را خرد کردن [اصطلاح روزمره]
Shut up your face! خفه شو ! [اصطلاح روزمره]
face of the clock صفحه ساعت
save one's face <idiom> به روی خود نیاوردن
blue in the face <idiom> آرام گرفتن
With a long face . با لب ؟ لوچه آویزان ( اشاره به ناکامی وعدم موفقیت )
On the face of it. Outwardly. بظاهر امر ( بر حسب ظاهر )
face pack مادهایکهبرایتمیزکردنپوستصورتاستفادهمیشود
face lift عملجراحیکشیدنپوستصورت
face flannel لیف
face cream کرم صورت
face cloth لیف
top face نوکسطح
side face سطحجانبی
face side سطحرویه
bottom face ازنگاهپایین
poker face خشک
face-saver آنچهازرسواییوآبروریزیجلوگیرینماید
He did it to save his face. برای حفظ آبرواینگار راکرد
Her Face has swollen. صورتش باد (ورم ) کرده
Outwardly . on the face of it. بصورت ظاهر
He fell on his face. با صورت خورد زمین
Face of the watch . صفحه ساعت
Her face went white. صورتش سفید شد ( رنگه پرید )
With a long face . با سبیل آویزان ( ناموفق وسر خورده )
I kept saying it tI'll I was blue in the face. آنقدر گفتم با زبانم مودرآورد
I dare you to say it to his face. خیلی راست می گویی ( اگه مردی ) جلوی خودش بگه
He is a new face in the company . چهره تازه ای درشرکت است
It showed on his face. از صورتش پیدا بود
poker face چهرهی بیحالت
to save ones face ابروی خودراحفظ کردن صورت خودرابسیلی سرخ نگاه داشتن
he looked me in the face توی صورت من نگاه کرد
face up feed خورد رو به بالا
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com