English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 207 (10 milliseconds)
English Persian
fast break حمله سریع به دروازه
fast break ضدحمله
Search result with all words
to break one's fast افطار کردن
to break ones fast افطارکردن
to break ones fast ناشتایی خوردن
to break ones fast روزه
to break ones fast خوردن
Other Matches
fast حافظه سریع و با دستیابی کوتاه برای CPU
fast محلهای ذخیره سازی که قابل خواندن و نوشتن سریع هستند
fast روش آسنکرون برای ارسال داده روی شبکه
fast وسیله جانبی که با کامپیوتر ارتباط دار د باسرعت زیاد و فقط با سرعت مداریهای الکترونیکی محدود میشود مثلاگ یک وسیله کند مثل کارت خوان که حرت مکانیکی سرعت را مشخص میکند
fast عملی که در آن فاکتور زمان کمتر از یک است
fast کیلو baud میدهد
fast آنچه به سرعت حرکت میکند. آنچه به سرعت کار میکند.
fast که کارش را خیلی سریع انجام میدهد
fast قطعه حافظه قدیمی که داده را ازمحل حافظه پیدا میکند و می خواند با دوعمل جداگانه این قطعه در خال حاضر با EDO جایگزین شده است
fast سریع سطح سیقیلی مسیر بولینگ مسیر خشک و سفت اسبدوانی
fast فورا
fast روزه گرفتن
fast روزه
fast سفت
fast پایدار باوفا
fast رنگ نرو
fast جلد وچابک
fast سریع السیر
fast تند
fast سطح لغزنده یا سفت
fast تندرو
to keep a fast روزه داشتن
fast by نزدیک
to fast off باگره محکم کردن
fast neutron نوترون سریع
to hold fast نگاهداشتن
to hold fast محکم
stand fast فرمان توقف درتوپخانه یا فرمان توقف درتوپخانه یا فرمان بایست به جای خود
make fast مهار
water fast پارچه شورنرو
fast shuttle تغییرمکان سریع یکانها یا خودرو
fast cruise ازمایش سریع ناو در بندر
fast cruise ازمایش حرکت سریع ناو
fast shuttle نقل و انتقال سریع
to stand fast ثابت بودن
fast day روز روزه
fast pill ماده محرک غیرمجاز برای افزایش سرعت اسب
to observe a fast روزه داشتن
to lay fast نگاه داشتن
to live fast خوش گذرانی کردن
to sleep fast خواب خوش
to sleep fast رفتن
to stand fast محکم ایستادن
to observe a fast روزه گرفتن
to take fast hold of سفت
to take fast hold of گرفتن
to walk fast تندراه رفتن
water fast رنگ نرو
fast food تند خوراک تندکار
fast forward جلوبر
acid fast دارای لکه هایی که بااسید زائل نمیشود
acid fast مقاوم در برابر رنگ بری اسید
to make fast محکم کردن
to make fast بستن
to live fast ولخرجی کردن
stand fast متوقف شدن
He is fast asleep. خواب خواب است
fast and loose ازروی بی باکی ازروی مکرو حیله
fast-forward جلو زدن فیلم
pull a fast one <idiom> تقلب کردن
fast and loose نااستوار
hard and fast سخت ومحکم
hard and fast غیر قابل تغییروانحراف
hard and fast لازم الاجراء
fast handed خشک دست
hard and fast ثابت
fast access با دستیابی سریع
fast handed خسیس
stern fast طناب پاشنه قایق
fast talker <idiom> گوینده خوب کسی است که بتواند دیگران متقاعد کند
It was raining fast. باران تندی می آمد
water fast غیر قابل پاک شدن بوسیله اب
fast bowler توپ انداز پرتاب سریع
fast buck <idiom> پول درآوردن ساده وآسان است
colour fast دارایرنگثابت
He who grasps too much holds nothing fast. <proverb> کسی که کاری بیش از تواناییش را بپذیرد آن کار را ناقص انجام می دهد.
the car goes nice and fast اتوموبیل بد نمیرود
fast moving depression کمفشاری تند
fast moving depression کمفشاری سریع
fast moving stock کالایی که به سرعت فروخته میشود
fast moving stock موجودی که به سرعت کاهش می یابد
lay fast by the heels در بند یا زندان نهادن
fast heart beat تاکی کاردی [پزشکی]
lay fast by the heels تعقیب کردن
fast heart beat تندتپشی [پزشکی]
hard and fast rule قانون خشک و سخت
heat fast paint رنگ مقاوم گرما
hard and fast rule <idiom> نتیجه ماندگار
Rumors circulate fast. شایعات سریع در همه جا می پیچد
fast forward key کلیدجلوبرندهسریع
to play fast and loose بی ثباتی نشان دادن
fast-forward button دکمهجلوبر
fast bindŠfast find جای محکم بگذارتازودپیداکنی
My watch is fast (gaining). ساعتم جلو می افتد
The clock is fast (gaining). ساعت دیواری تند کار می کند
Making fast progress. سریع ترقی کردن
fast breeder reactor رآکتورهستهایکهبیشترازمصرفخود"پلوتونیوم "تولیدمیکند
fast data entry control کنترلدخولاطاعاتسریع
Pleasant hours fly fast. <proverb> لحظات خوش زود می گذرد.
Bad news travels fast . <proverb> خبرهاى بد سریع پخش مى شوند.
pleasant hours fly fast. <proverb> عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است.
You pulled a fast one. That was a neat trick you played. خوب حقه زدی ( سوار کردی )
To play fast and loose . To go up and down like a yoyo. To shI'lly –shally . سفت کن شل کن درآوردن
break up مرز علایم مشخصه هدف
break up value قیمت رهایی
over break خاکبرداری اضافی و کندن وجابجا شدن اضافی خاک یاقطعات سنگی که دراثر موارمنفجره بدون اینکه بخواهیم کنده شود
break up value قیمتی که برای رهایی از کالای متروکه یا ازمد افتاده تعیین میشود
off break کسب امتیاز معینی در ضربه به سمت راست
break up انحلال
break through رخنه
break up منحل کردن
break up حد فاصل علایم مشخصه هدف
to break down خراب کردن
to break a شکستن
to break up منحل کردن خردکردن
to break up شخم کردن
break away قطع رابطه کردن
break down <idiom> ازکار افتادن
break down <idiom> تجزیه وتحلیل
break up (with someone) <idiom> قهر کردن
get a break <idiom> فرصت داشتن
break down تفکیک
break out در گرفتن
break in upon قطع کردن صحبت کسی
to break up از هم جدا شدن [پوسته زمین] [زمین شناسی]
to break in به زور و غیر قانونی وارد شدن
to break into something از محفظه ای [با زور وارد شدن و] دزدی کردن
to break up بهم زدن
to break out فاش یا افشاندن
to break out بیرون ریختن
to break a دونیم کردن
to break a way موانع را ازراه خودبرداشتن
to break apart شکستن
to break apart جداکردن
to break down ازپا انداختن
to break in رام کردن
to break in شاخ شکستن سوغان
to break in گرفتن
to break off کندن
to break off جداکردن
to break off موقوف کردن
to break off خاتمه دادن
to break one's f. قول دادن
to break out درگرفتن
to break out شایع شدن
break up تجزیه
break even بی سود و زیان
break down درهم شکستن
break down درهم شکننده فروریختن
break down سقوط ناگهانی
break away گسیختگی
break away جدائی
break-up امیختگی
break فرمان BREAK
break عمل یا کلید انتخاب شده برای توقف اجرای یک برنامه
break خای نپذیرفتن وفایف یک توافق
break از حالت رمز خارج کردن یک کد مشکل
break انتخاب شود
break کلید مخصوص در صفحه کلید IBM که اجرای یک برنامه را وقتی قط ع میکند که این کلید با کلید کنترل
break مجزاسازی
break down ازاثر انداختن
break down تجزیه کردن طبقه بندی کردن
break down تقسیم بندی کردن
break even سربه سر
break even سربسرشدن
break even صافی درامدن
break even بی سود و زیان شدن
break down توقف انجام کار به علت خطای مکانیکی
break down شکست فروریختگی پنچری
break down شکستگی
break طلوع مهلت
break down تجزیه
break down اسیب دیدن
break تجزیه
break تفکیک
break ازهم باز کردن
break شکستگی
break شکست
break وقفه
break شکاف
break نقض کردن
break خردکردن
break شکستن
break-in رام کردن
break-in درمیان صحبت کسی دویدن
break-in حرز را شکستن وبزور داخل شدن
break in رام کردن
break in درمیان صحبت کسی دویدن
break راحت باش
break گسیختگی
break قطع کردن
break پاره کردن
break نقطه فرودپرنده
break حرکت سگ جهت اوردن شکار بازکردن بدنه اسلحه دویدن قبل ازصدای تپانچه
break ایجاد فضای تنفس با حرکتهای پیاده شطرنج
break شکستن موج
break جداکردن دو بوکسور ازیورتمه به چهارنعل حرکت از دروازه شروع اسبدوانی
break فتن
break زنگ تفریح
break in حرز را شکستن وبزور داخل شدن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com