English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (10 milliseconds)
English Persian
four quarter hold ضربه فنی
four quarter hold ایپون
Other Matches
to hold somebody in respect [to hold somebody in high regard ] کسی را محترم داشتن [احترام گذاشتن به کسی]
quarter پناه بردن به
quarter یک چهارم
quarter زنهار دادن
quarter زنهار
quarter به چهار قسمت مساوی تقسیم کردن
quarter کوی بخش
quarter بخش ربعی
quarter محله
quarter اقامتگاه
quarter ربع
quarter یک چارک چهارک
on the quarter در جهت پاشنه ناو
last quarter تربیع دوم
quarter چارک
quarter چهار یک
three-quarter سه چهارم
three-quarter سه ربع
first quarter تربیع اول
quarter برزن
to ask for quarter دخیل شدن
to ask for quarter بخشش طلبیدن
to ask for quarter زنهارخواستن
quarter مدت سه ماه برزن
to ask for quarter امان خواستن
quarter یک چهارم زمان مسابقه قسمت عقبی کناره قایق
to give quarter زنهاردادن
quarter boom تیرک پاشنه
quarter [year] دوره سه ماهه
quarter hour ربع ساعت
turing this quarter در این سه ماهه
cross-quarter [آرایش گل چهار برگی]
quarter [year] سه ماه
quarter binding جلدی که تنهاته ان چرم دارد
quarter session محاکمی که چهار بار در سال تشکیل می شوند این محاکم صلاحیت رسیدگی به جرایمی را که شخص ممکن است به علت ارتکاب انها به اعدام یاحبس ابد محکوم شود ندارند
quarter sessions دادگاه استینافی
quarter staff نیزه چوبی
quarter wind باد موافق
residental quarter منطقه مسکونی
the industrial quarter of the محله صنعتی شهر
to cry quarter فریادامان یادخیل زدن
to give quarter امان دادن
three-quarter sleeve آستینسهربع
three-quarter coat کتسهربع
quarter-deck ربععرشه
quarter phase دو فاز
quarter of an hour یک چهارم سده
quarter note نت یک چهارم
quarter boom بوم پاشنه
quarter brick کلوک
quarter day روز پرداخت قسط
quarter day موعدپرداخت
quarter deck پاشنه
quarter ditch نهری که اب جویهای کوچک را جمع اوری کرده و به کانال تخلیه هدایت میکند
quarter horse اسب کوتاه وپر طاقت
quarter horse اسب پرتحمل
quarter hour پانزده دقیقه
quarter landing پاگرد پله با 081 درجه گردش
quarter moon تربیع
nose of the quarter دماغهیکچهارمی
quarter-final یک چهارم نهایی
admiral's quarter بخش سرفرماندهی
quarter final یک چهارم نهایی
quarter-finals یک چهارم نهایی
center of quarter circles مرکز یک چهارم دایره ها
shorted quarter wave line خط ربع موج بسته
open quarter wave line خط ربع موج باز
hold جلوگیری کردن
hold تسلط
hold گیره مکث بین کشیدن زه و رهاکردن ان
hold گرفتن غیرمجاز توپ
hold گرفتن غیرمجاز حریف ضربه به گوی اصلی بیلیاردکه مسیر معمولی را طی نکند
hold انبار کالا
hold ایست
hold-up <idiom>
hold up <idiom> اثبات حقیقت
hold گیره اتصالی نگهدارنده
hold پایه مقر
hold up <idiom> باجرات باقی ماندن
hold up <idiom> خوب باقی ماندن
hold متصرف بودن جلوگیری کردن از
hold منعقد کردن
hold-up توقیف
hold-up قفه
hold-up مانع شدن
hold-up با اسلحه سرقت کردن
hold up توقیف
hold up قفه
hold up مانع شدن
hold up با اسلحه سرقت کردن
hold بخشی از برنامه که تکراری میشود تا توسط عملی قط ع شود. البته وقتی که منتظر پاسخی هسیم از صفحه کلید یا وسیله
hold زمان سپری شده توسط مدار ارتباطی حین تماس
hold بخشی از برنامه که تکرار میشود تا توسط عمل قط ع شود. البته وقتی که منتظر پاسخی هستیم از صفحه کلید یا وسیله
hold ایست نگهداری
hold دریافت کردن گرفتن توقف
hold دژ
hold up <idiom> مورد هدف
hold گیر
hold on <idiom> متوقف شدن
hold off <idiom> بازور دورنگه داشتن
hold off <idiom> تاخیر کردن
hold forth <idiom> صحبت کردن درمورد
hold forth <idiom> تقدیم کردن
hold down <idiom> تحت کنترل قرار داشتن
get hold of (someone) <idiom> (برای صحبت)به گیر انداختن شخص
get hold of (something) <idiom> به مالکیت رسیدن
hold انبار کشتی
hold نگاه داشتن
hold چسبیدن نگاهداری
hold جا گرفتن تصرف کردن
hold گرفتن
to hold مالک بودن
to hold in d. درتصرف شخصی داشتن
hold تصرف کردن
hold نگهداشتن پناهگاه گرفتن
hold up <idiom> تاخیرکردن
hold up <idiom> حمل کردن
hold up <idiom> برافراشتن
hold still <idiom> بی حرکت
to hold an a باردادن
to hold an a دیوان منعقد کردن
hold over <idiom> طولانی نگهداشتن
hold out on <idiom> رد چیزی از کسی
hold out for something <idiom> رد کردن ،تسیم شدن
hold-out <idiom> باموقعیت وفق ندادن
hold out <idiom> حاصل شدن ،تقدیر کردن
hold on to <idiom> محکم نگه داشتن
hold دردست داشتن
hold forth ارائه دادن
hold forth پیشنهاد کردن انتظار داشتن
hold forth مطرح کردن سخنرانی کردن
to hold دارا بودن
to hold داشتن
hold in جلوگیری کردن
hold by به چیزی چسبیدن
hold on ادامه دادن
hold on نگهداشتن
to get [hold of] something آوردن چیزی
hold down نصرف به عنوان مالکیت تصرف مالکانه
hold پاسهای زمان بندی سفکرون برای سیگنال زمانی تلویزیون
to get [hold of] something بدست آوردن چیزی
to get [hold of] something گرفتن چیزی
to get [hold of] something گیر آوردن چیزی
hold by پسندیدن
to get [hold of] something فراهم کردن چیزی
hold down مطیع نگاه داشتن
hold down برای اثبات مالکیت در تصرف داشتن
hold on صبرکردن
get hold of گیر اوردن
hold نگهداشتن
to hold [to have] نگه [داشتن]
hold one's own موقعیت خودرا حفظ کردن
hold with پسندیدن
hold with خوش داشتن در
hold over برای اینده نگاه داشتن
in the hold در انبار کشتی
get hold of yourself گیرتون آوردم
hold over تمدید
hold out بسط یافتن
hold one's own ایستادگی کردن
hold out حاکی بودن از خودداری کردن از
hold over به تصرف ملک ادامه دادن ادامه دادن
hold in خودداری کردن
hold over باقی ماندن
hold one's own پایداری
They cannot hold a candle to him . سگش می ارزد بهمه آنها
hold down a job <idiom> شغل خود را نگه داشتن
container hold گنجایشانبارکشتی
to hold water معتبر بودن
weapons hold فرمان اتش قطع در پدافند هوایی
hold one's breath <idiom> نفس خود را حبس کردن
hold court <idiom> همانند شاه وملکه دربین موضوع مورد بحث عمل کردن
hold back <idiom> عقب وکنار ماندن
I must get hold of her at all costs. بهر قیمتی شده باید گیرش بیاورم
hold a candle to <idiom> درهمان درجه
data hold ذخیرهاطلاعات
To hold someone dear . کسی را عزیز داشتن ( شمردن )
cargo hold نگهداریمحمولهبار
hold a grudge <idiom> کسی را بخاطر کاری نبخشیدن
hold good <idiom> ادامه دادن
Hold the line, please! لطفا گوشی را نگه دارید!
to hold somebody in esteem برای کسی احترام قائل شدن
to hold water قابل قبول بودن
to hold water صحت دار بودن
to hold water ضد آب بودن
hold breath نفس خود را حبس کردن
lay hold of <idiom> به دارای وثروت رسیدن
hold breath منتظر یک اتفاق بودن
impossible to get hold of نمیشود گیر آورد
hold one's fire <idiom> جلوی زبان خود را گرفتن
hold one's own (in an argument) <idiom> دفاع از موقعیت خود
hold one's peace <idiom> سکوت کردن
hold one's tongue <idiom> جلوی زبان خود را گرفتن،ساکت ماندن
hold something back <idiom> نگهداری اطلاعات از کسی
hold one's horses <idiom> باصبوری منتظر ماندن
hold the fort <idiom> از عهده کاری شاق برآمدن
hold the line <idiom> تسلیم نشدن
hold the reins <idiom> ادم دارای قدرت ونفوذ
hold water <idiom>
weapons hold جنگ افزار اتش قطع
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com