English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 205 (10 milliseconds)
English Persian
hand held دستی
Search result with all words
hand-held وسیله کوچکی که در دست جا میشود براس اسکن عکسهای کوچک و رسم خط و تبدیل آنها به تصاویر گرافیکی که قابل استفاده در کامپیوتر هستند
hand-held کامپیوتر بسیار کوچک که در دست جا میشود مناسب برای ورود اطلاعات ابتدایی وقتی که ترمینالی فراهم نیست
hand-held آنچه قابل نگهداری در دست است
hand held computer کامپیوتر دستی
Other Matches
actual job [job held] [occupation held] پیشه در حال حاضر نگه داشته شده
held نگاهداشته
held نگاهداشته شده
held in common مشاع
they held culplabe اورامقصر یا مجرم شناختند
held ball گرفتن همزمان توپ
held in common مشترک
They held me culpable for the accident. آنها من را مقصر آن پیشامد دانستند.
My car is held up at the customs . اتوموبیلم ؟ رگمرک معطل مانده
held in undivided shares مشاع
Commemoration services were held . مراسم یاد بودانجام شد
Ferdowsi is held in the greatest respect. فردوسی مورد احترام فراوان است
He held me up [slowed me down] for a long time. او [مرد] من را خیلی معطل کرد.
The reporter was held at the checkpoint for several hours. خبرنگار چندها ساعت در محل بازرسی معطل شد.
The police held the crowd back. پلیس جمعیت را عقب زد
pass from hand to hand ترتب ایادی
Hand to hand fighting جنگ تن به تن
to shuffle from hand to hand دست بدست کردن
hand off رد کردن توپ به یار
be off hand with someone <idiom> سر سنگین بودن
in hand <idiom> زیرنظر
hand in hand دست بدست
hand in hand دست دردست یکدیگر
under the hand of hand به امضای .....
an old hand at something <idiom> کارکشته
have a hand in something <idiom> در کاری دست داشتن
off hand سر ضرب
off hand فی البداهه
He must have a hand in it. حتما" دراینکار دست دارد
She has become rather off hand. سایه اش سنگین شده
hand-out <idiom> پاداش ،معمولا از طرف دولت
off hand بدون آمادگی
To be an old hand at something. درکاری سابقه وتجربه داشتن
from hand to hand <idiom> از یک شخص به یک شخص دیگری
try one's hand <idiom> بیتجربه بودن
get out of hand <idiom> کنترل خودرا از دست دادن
hand down بتواتر رساندن
on hand <idiom> دردسترس
have a hand in <idiom> مسئول کاری شدن
on hand <idiom> قابل دسترس
on hand <idiom> حاضر
hand over <idiom>
on the other hand <idiom> درمقابل
hand-out <idiom>
second hand <idiom> دست دوم
hand out <idiom> از چیزهایی مشابه به هم دادن
hand-me-down <idiom> بدش به من
hand it to (someone) <idiom> به کسی اعتبار دادن
hand in <idiom> به کسی چیزی دادن
hand down <idiom> وصیت کردن
hand down به ارث گذاشتن
hand in سمت زمین سرویس
hand in سمت زمین سرویس اسکواش
hand down پشت درپشت چیزی رارساندن
on hand وسایل موجود درانبار
right hand دست راست
take a hand at شرکت کردن در
to come to hand بدست امدن
to come to hand رسیدن
in hand گذاشتن گوی بیلیارد در نقطه دلخواه محدوده
in hand در جریان
in hand در دست اقدام
to get ones hand in دست یافتن به
to get ones hand in تسلط پیداکردن در
on hand در دست
to hand دردسترس
out of hand فورا
out of hand غیر قابل جلوگیری
on hand موجود
on one hand ازیکسو
on one hand ازطرفی
on one hand ازیک طرف
on the other hand از سوی دیگر
off hand بی تهیه
off hand بی مطالعه
on the other hand ازطرف دیگر
near at hand دم دست
one hand گرفتن توپ با یک دست
near at hand نزدیک
to hand down بارث گذاشتن
to hand down بدوره بعدانتقال دادن
hand over به قبض دادن
hand over فرستادن
hand over تحویل دادن
hand over تسلیم کردن
hand out حریف دریافت کننده سرویس
hand out خراب کردن سرویس اسکواش
hand out خطای سرویس
hand on پی درپی وبتواترچیزی را رساندن
hand on تسلیم کردن
hand off کنار زدن حریف بوسیله توپدار
hand over تفویض کردن
to hand out از پنجره اویزان کردن
to hand over تحویل دادن
to hand over واگذارکردن
to take in hand دردست گرفتن
to take in hand بعهده گرفتن
under hand درنهان به پنهانی
hand saw اره قد کن
hand saw اره دستی
under the hand of به امضای
near at hand در دسترس
hand off رد کردن توپ
on the other hand <adv.> ازطرف دیگر
hand to hand دردسترس
hand میلههای تسخیرشده حریف در پایان
on the other hand <adv.> طور دیگر
on the other hand <adv.> به ترتیب دیگر
on the one hand <adv.> یکی انکه
hand وضعی که بتوان گوی اصلی بیلیاردرا در هر نقطه گذاشت
hand بردن مسابقه اسب دوانی با فاصله مناسب مجموع چهارتایی پیکان
hand امضا
on the one hand <adv.> در یک طرف
hand خطای دست
hand دست به دست کردن
hand یاری دادن
on the other hand <adv.> درمقابل
hand نفر
first-hand اصلی
first-hand مستقیم
second hand عاریه
second hand مستعمل دست دوم
second hand کار کردن
second hand نیم دار
hand کمک
hand-me-down ارزان
hand-me-down لباس ارزان ودوخته
hand عقربه [ساعت ...]
second-hand نیمدار
second-hand مستعمل
hand-to-hand نزدیک
hand to hand رزم نزدیک رزم تن به تن
hand to hand دسته و پنجه نرم کردن
second-hand ثانیه شمار
hand to hand دست به یقه
off-hand پاس کوتاه روی سر
hand to hand دست بدست یکدیگر مجاور
right-hand واقع در دست راست
hand سیستم جاری که 1-عملوند عملیات خودکار را کنترل نمیکند. 2-عملوند نیازی به تماس با وسیله مورد استفاده ندارد
hand me down ارزان
hand me down لباس ارزان ودوخته
hand-to-hand رزم نزدیک رزم تن به تن
hand-to-hand دسته و پنجه نرم کردن
hand-to-hand دست به یقه
hand-to-hand دردسترس
hand-to-hand دست بدست یکدیگر مجاور
hand دستخط
hand سیستم جاری که عملوند عملیات را با اجرای دستورات از طریق صفحه کلید کنترل میکند
old hand ادم با سابقه و مجرب
hand to hand نزدیک
at first hand مستقیما
first hand نخستین بازی کن
hand طرف
hand پهلو
hand پیمان
Do you need a hand? میتونم کمکت کنم؟
Do you need a hand? کمک میخوای؟
hand دادن
hand دخالت کمک
first hand دست اول
for ones own hand به خاطر خود شخص
little hand عقربه کوچک [ساعت]
hand دست
hand عقربه
hand دسته دستخط
hand خط
hand شرکت
to hand somebody something به کسی چیزی دادن
four in hand گردونه چهار اسبه که یک راننده داشته باشد
for ones own hand بابت خود شخص
second-hand <adj.> کارکرده
at the hand of بدست
at hand دم دست
at second hand از قول دیگری
at second hand بطور غیرمستقیم
at the hand of بوسیله
hand کمک کردن بادست کاری را انجام دادن یک وجب
on the other hand <adv.> از سوی دیگر
better hand پیشی
better hand تقدم
at hand نزدیک
at first hand در وهله نخست
hand تغییروضع و فرصت برای کسب امتیاز
to make a hand of anything از چیزی سودبردن
to oil one's hand به کسی رشوه دادن
to lift up one's hand دست بدعا برداشتن
the flat of the hand پهنای درست
to make a hand of anything درکاری کامیاب شدن
subject in hand مانحن فیه
to put in hand بجریان انداختن
to put ones hand to anything دست بکاری زدن
to put in hand دایرکردن اقدام کردن
section hand کارگرعضو دسته معینی ازکارگران راه اهن
to put ones hand to anything بکاری مبادرت کردن
retrograde hand عقربه برگشت دهنده [ساعت ...]
hand lever اهرم دستی
to get the upper hand برتری جستن تفوق پیدا کردن
to lift one's hand دست به سوگند برداشتن
to lift one's hand سوگند خوردن
running hand خط شکسته
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com