Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English
Persian
hold one's own (in an argument)
<idiom>
دفاع از موقعیت خود
Other Matches
to hold somebody in respect
[to hold somebody in high regard ]
کسی را محترم داشتن
[احترام گذاشتن به کسی]
he was i. to our argument
دلائل ما به خرجش نمیرفت
argument
شناسه
argument
نشانوند
argument
استدلال
argument
احتجاج
argument
بحث
argument
مباحثه
argument
دلیل
argument
متغیر مستقل
argument
علامتی که آرگومانهای یک خط را منظم جدا میکند
argument
متغیری که یک عملگر یا تابع روی آن اعمال میشود
argument
بحث در باره چیزی بدون توافق
There is no argument about that.
حرف ندارد ( کاملا" مسلم وقطعی است )
i did not f. his argument
دلیلش را نفهمیدم
to instigate an argument
تحریک به دعوا کردن
sole argument
یگانه دلیل
argument
[of a function]
متغیر مستقل
[ریاضی]
dummy argument
ارگومان یا نشانوند ساختگی
to start an argument with somebody
با کسی شروع به بگو و مگو
[جر و بحث]
کردن
to instigate an argument
دعوا راه انداختن
argument
[of a function]
متغیر مستقل تابعی
[ریاضی]
sole argument
تنها دلیل
sole argument
دلیل منحصربفرد
raise an argument
احتجاج
raise an argument
حجت اوردن
dummy argument
نشانوند ساختگی
argument separator
جداکننده شناسه
argument association
وابسته سازی نشانوند
actual argument
نشانوند واقعی
The topic of our discussion . The subject of our talk (argument).
موضوع بحث وصحبت ما
hold one's own
ایستادگی کردن
to get
[hold of]
something
بدست آوردن چیزی
to hold an a
باردادن
to hold an a
دیوان منعقد کردن
to hold in d.
درتصرف شخصی داشتن
hold up
<idiom>
اثبات حقیقت
to get
[hold of]
something
گرفتن چیزی
to get
[hold of]
something
گیر آوردن چیزی
get hold of (something)
<idiom>
به مالکیت رسیدن
get hold of (someone)
<idiom>
(برای صحبت)به گیر انداختن شخص
hold one's own
موقعیت خودرا حفظ کردن
hold one's own
پایداری
hold out
بسط یافتن
hold out
حاکی بودن از خودداری کردن از
hold over
به تصرف ملک ادامه دادن ادامه دادن
hold over
باقی ماندن
hold over
برای اینده نگاه داشتن
hold over
تمدید
hold with
پسندیدن
hold with
خوش داشتن در
get hold of yourself
گیرتون آوردم
in the hold
در انبار کشتی
hold down
<idiom>
تحت کنترل قرار داشتن
hold forth
<idiom>
تقدیم کردن
hold forth
<idiom>
صحبت کردن درمورد
hold up
<idiom>
برافراشتن
hold up
<idiom>
حمل کردن
to hold
مالک بودن
to hold
دارا بودن
hold up
<idiom>
تاخیرکردن
hold up
<idiom>
مورد هدف
to hold
داشتن
hold up
<idiom>
خوب باقی ماندن
hold-up
<idiom>
hold still
<idiom>
بی حرکت
hold over
<idiom>
طولانی نگهداشتن
hold off
<idiom>
تاخیر کردن
hold off
<idiom>
بازور دورنگه داشتن
to get
[hold of]
something
فراهم کردن چیزی
hold on
<idiom>
متوقف شدن
hold on to
<idiom>
محکم نگه داشتن
hold out
<idiom>
حاصل شدن ،تقدیر کردن
hold-out
<idiom>
باموقعیت وفق ندادن
to get
[hold of]
something
آوردن چیزی
hold up
<idiom>
باجرات باقی ماندن
hold out for something
<idiom>
رد کردن ،تسیم شدن
hold out on
<idiom>
رد چیزی از کسی
to hold
[to have]
نگه
[داشتن]
hold on
صبرکردن
get hold of
گیر اوردن
hold
دریافت کردن گرفتن توقف
hold
متصرف بودن جلوگیری کردن از
hold by
پسندیدن
hold
منعقد کردن
hold
تسلط
hold
گیره مکث بین کشیدن زه و رهاکردن ان
hold
گرفتن غیرمجاز توپ
hold
گرفتن غیرمجاز حریف ضربه به گوی اصلی بیلیاردکه مسیر معمولی را طی نکند
hold
انبار کالا
hold
جلوگیری کردن
hold
پایه مقر
hold
ایست نگهداری
hold
بخشی از برنامه که تکرار میشود تا توسط عمل قط ع شود. البته وقتی که منتظر پاسخی هستیم از صفحه کلید یا وسیله
hold-up
توقیف
hold-up
قفه
hold-up
مانع شدن
hold-up
با اسلحه سرقت کردن
hold up
توقیف
hold up
قفه
hold up
مانع شدن
hold up
با اسلحه سرقت کردن
hold
نگهداشتن
hold
پاسهای زمان بندی سفکرون برای سیگنال زمانی تلویزیون
hold
بخشی از برنامه که تکراری میشود تا توسط عملی قط ع شود. البته وقتی که منتظر پاسخی هسیم از صفحه کلید یا وسیله
hold
زمان سپری شده توسط مدار ارتباطی حین تماس
hold down
مطیع نگاه داشتن
hold down
برای اثبات مالکیت در تصرف داشتن
hold
نگاه داشتن
hold forth
مطرح کردن سخنرانی کردن
hold
چسبیدن نگاهداری
hold down
نصرف به عنوان مالکیت تصرف مالکانه
hold by
به چیزی چسبیدن
hold
انبار کشتی
hold in
جلوگیری کردن
hold in
خودداری کردن
hold on
نگهداشتن
hold on
ادامه دادن
hold
دردست داشتن
hold
جا گرفتن تصرف کردن
hold
نگهداشتن پناهگاه گرفتن
hold
تصرف کردن
hold forth
پیشنهاد کردن انتظار داشتن
hold forth
ارائه دادن
hold
گرفتن
hold
گیره اتصالی نگهدارنده
hold
ایست
hold
دژ
hold
گیر
face hold
گرفتن غیرمجاز دهان و چشم و بینی
hold the line
<idiom>
تسلیم نشدن
hold one's peace
<idiom>
سکوت کردن
hold one's tongue
<idiom>
جلوی زبان خود را گرفتن،ساکت ماندن
hold the fort
<idiom>
از عهده کاری شاق برآمدن
catch hold of
محکم نگاهداشتن
hold something back
<idiom>
نگهداری اطلاعات از کسی
choke hold
خفه کردن
clear and hold
منطقه را پاک و حفظ کنید
choke hold
فن شیمه
finger hold
خم کردن غیرمجاز انگشت حریف
four quarter hold
ضربه فنی
four quarter hold
ایپون
hold a grudge
<idiom>
کسی را بخاطر کاری نبخشیدن
hold back
<idiom>
عقب وکنار ماندن
hold court
<idiom>
همانند شاه وملکه دربین موضوع مورد بحث عمل کردن
hold back
مانع
hold at disposal
در اختیار دیگری نگهداری کردن
hold down a job
<idiom>
شغل خود را نگه داشتن
hold aloof
کناره گیری کردن
heading hold
روش ثابت نگهداشتن سمت پرواز
heading hold
روش کنترل سمت مسیرهواپیما
hold good
<idiom>
ادامه دادن
hold one's breath
<idiom>
نفس خود را حبس کردن
hold one's fire
<idiom>
جلوی زبان خود را گرفتن
hold one's horses
<idiom>
باصبوری منتظر ماندن
hold a candle to
<idiom>
درهمان درجه
hold the reins
<idiom>
ادم دارای قدرت ونفوذ
to hold water
ضد آب بودن
to hold water
قابل قبول بودن
to hold water
معتبر بودن
to hold in respect
احترام گزاردن به
impossible to get hold of
نمیشود گیر آورد
hold breath
نفس خود را حبس کردن
hold down for batteryseparator
میانگیردار باتری
battery hold down
میانگیردار باتری
hold-ups
توقیف
hold-ups
قفه
hold-ups
مانع شدن
hold-ups
با اسلحه سرقت کردن
hold water
<idiom>
lay hold of
<idiom>
به دارای وثروت رسیدن
hold breath
منتظر یک اتفاق بودن
to hold somebody in esteem
برای کسی احترام قائل شدن
Hold the line, please!
لطفا گوشی را نگه دارید!
to hold water
صحت دار بودن
to hold in restraint
نگهداشتن
to hold cheap
ناچیزشمردن
to hold by lease
در اجاره
to hold by lease
با اجاره گرفتن
to hold by lease
اجاره کردن
to hold any one to ransom
کسیرا در توقیف نگاه داشتن تااینکه با دادن فدیه اورا ازادکنند
hold captain
متصدی انبار کشتی
to hold a session
جلسه منعقد کردن
to hold a meeting
جلسه منعقد کردن
to hold a meeting
داشتن
to hold a meeting
انجمن کردن
to hold cheap
حقیرشمردن
to hold fast
محکم
to hold in respect
محترم داشتن
hold back
اشغال کننده
to hold in respect
احترام کردن
to hold in fee
تصرف مطلق داشتن در
to hold in estimation
محترم یاارجمند داشتن
to hold in estimation
قدردانی کردن از
hold one's ground
ایستادگی کردن
to hold in contempt
پست شمردن کوچک شمردن
to hold in contempt
سبک داشتن
to hold fast
نگاهداشتن
to hold a levee
بار عام دادن
to catch hold of
محکم گرفتن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com