Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 161 (3 milliseconds)
English
Persian
i do not feel like working
حال
i do not feel like working
کار کردن ندارم
Other Matches
I dont feel well. I feel under the weather.
حالش طوری نیست که بتواند کار کند
working
استخراج
working
مشغول کار
working mean
میانگین مفروض
working
کار کننده
working
کارگر طرزکار
instead of working
بجای اینکه او کار بکند
I'm working on it.
دارم روش کار میکنم.
working
فضایی از حافظه سریع برای ذخیره موقت داده در استفاده جاری
working
درست کار میکند
working day
روز کار
working day
ساعت کار روزانه
working drawing
طرح ونقشه کار
working fluid
سیال عامل
working fluid
سیال متحرک
working lead
بار یا نیرویی که ساختمان یاجزیی از ان هنگام کارکردمعمولی متحمل میشود
working conditions
شرایط کار
working circuit
مدار جریان کار
under ground working
استخراج زیرزمینی
working angle
زاویه موثر
working asset
سرمایه حاصله در اثر کار وفعالیت
working asset
سرمایه کار
working ball
گوی با سرعت و چرخش کافی
working capacity
سرمایه جاری
working capacity
فرفیت کار
working capacity
توانایی کار
working load
بار مجاز
working set
مجموعه دایر
I have been working here for years.
سالهاست دراینجا کار می کنم
I am working here non-stop.
یک بند دارم اینجا کار می کنم
working relationship
رابطهکاریوحرفهای
working area
محوطهاستخراج
working storage
انباره کاری
working storage
حافظه کاری
working set
مجموعه کاری
working section
قسمتی از تونل باد که مدل یاجسم مورد ازمایش در ان قرار میگیرد
working sails
بادبان معمولی که با بادبان سبک یا سنگین در موقع تغییرشدت باد فرق دارد
working population
جمعیت شاغل
working point
نقطه فشار متوسط
working plan
نقشه اجرا راهنمای کار
working paper
تعرفهء کار
working paper
ورقهء استخدام کارگر
working man
کارگر افزارمند
working load
بار کاربردی
He was working like the devil.
مثل شیطان کارمی کرد(پرتلاش)
working class
مربوط به طبقه کارگر و زحمتکش
working capital
مبلغ اضافی سرمایه جاری پس از کسر بدهی
working class
طبقه کارگر
working classes
طبقه کارگر
furnace working
طرزکار کوره
in working condition
دایر
metal working
فلزکاری
in working condition
کارکننده
working party
گروه کار
hard working
زحمت کش
working capital
تنخواه گردان
working stress
تنش مجاز
cold working
سردکاری
cold working
شکل دادن به قطعات فلزی دردمای معمولی که باعث افزایش شکنندگی سختی واستحکام و کاهش خاصیت تورق پذیری یا مفتول پذیری ان میگردد
working capital
سرمایه در گردش
working classes
مربوط به طبقه کارگر و زحمتکش
working parties
گروه کار
hard working
پرکار
working lead fluid
سیال متحرک یا عامل
hot working die
ابزار عملیات حرارتی
in good working order
دایر
hot working brass
برنج قابل اهنگری
cold working property
قابلیت عملیات شکل دهی وچکش کاری فلزات
it is in good working order
خوب کار میکند
working pressure gauge
استخراجدرجهفشار
hot working steel
فولاد عملیات حرارتی
safe working load
بارکاری مطمئن
it is in good working order
دایر است
metal working industry
صنعت فلزکاری
feel out
<idiom>
صحبت یا انجام باشخص به صورتیکه متوجه بشوی که چه فکری میکند
to feel for another
برای دیگری متاثرشدن
I feel sorry for her.
دلم برای دخترک می سوزد
feel sorry for
<idiom>
افسوس خوردن
feel up to (do something)
<idiom>
توانایی انجام کاری رانداشتن
get the feel of
<idiom>
عادت کردن یا آوختن چیزی
feel
لمس کردن محسوس شدن
feel
احساس کردن
to feel like something
احساس که شبیه به چیزی باشد کردن
[مثال پارچه]
to feel sure
خاطر جمع بودن
I feel it is appropriate ...
به نظر من بهتر است که ...
How are you?How do you feel?
آب وهوای اروپ؟ به حالم سا زگاز نیست
we feel
گرسنه مان هست
i feel
گرسنه ام هست
i feel
گرسنه هستم
to feel sure
یقین بودن
The working (middle,upper)class.
طبقه کارگر (متوسط بالا )
super imposed working load
بار مربوط به بهره برداری از بنا
iron and steel working industry
صنعت اهن و فولاد
to feel humbled
احساس فروتنی کردن
to not feel hungry
[to not like having anything]
اصلا اشتها نداشتن
I feel like throwing up.
<idiom>
دارم بالا میارم.
to feel fear
احساس ترس کردن
[داشتن]
I feel nauseated.
حالت تهوع دارم.
to feel women up
عشقبازی کردن با زنها
[بدون رضایت زن]
feel awkward
خجالت کشیدن
[در مهمانی]
feel embarrassed
خجالت کشیدن
[در مهمانی]
to feel women up
دستمالی کردن زنها
[منفی]
What do you feel like having today?
امروز تو به چه اشتها داری؟
to feel cold
احساس سردی کردن
to feel cold
از سرما یخ زدن
feel the pinch
<idiom>
دچار بی پولی شدن
I feel strongly about this.
جدی می گویم.
feel the pinch
<idiom>
در تنگنای مالی قرار گرفتن
to feel humbled
احساس شکسته نفسی کردن
to feel sick
حال تهوع داشتن
to feel any one's pulse
دست زدن
to feel any one's pulse
لمس کردن
I feel warm .
گرمم شده
to feel any one's pulse
کمان کردن
I feel pity (sorry) for her.
دلم بحالش می سوزد
I feel cold.
سردم است
to feel queer
بی حال بودن
To feel attached to someone .
به کسی دل بستن
to feel queer
گیج بودن
I feel sleepy.
خوابم می آید
to feel secure
مطمئن شدن
to feel sick
قی کردن
to feel secure
مطمئن بودن
to feel strange
خود را غریب دیدن
to feel strange
ناراحت بودن
to feel strange
گیج بودن
to feel any one's pulse
حس کردن احساس کردن دریافتن
to feel after any thing
جستجو کردن
i feel sleepy
خوابم میاید
Do you feel hungry?
شما احساس گرسنگی می کنید؟
I feel like a fifth wheel.
من حس می کنم
[اینجا]
اضافی هستم.
where do you feel the pain
کجایتان درد میکند در کجااحساس درد میکنید
i feel sleepy
خواب الود هستم
Stress reduces an employee's working capacity'
استرس توانایی کاری کارمندان را کاهش می دهد.
i feel wather and you I'm sorry about what happened before
معنیش به فارسی چی میشه
i feel wather you and I'm sorry about what happened before
معنیش به فارسی
to feel on top of the world
تو آسمون ها بودن
[نشان دهنده خوشحالی]
I feel relieved because of that issue!
خیال من را از این بابت راحت کردی!
If you don't feel like it, (you can) just stop.
اگر حوصله این کار را نداری خوب دست بردار ازش.
feel a bit under the weather
<idiom>
[یک کم احساس مریضی کردن]
ido not feel my legs
نیروی ایستادن یا راه رفتن ندارم
to feel
[a bit]
peckish
کمی حس گرسنگی کردن
to feel a pang of jealousy
ناگهانی احساس حسادت کردن
I feel faint with hunger.
از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
to feel a pang of guilt
ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
I feel morally bound to …
از نظر اخلاقی خود را مقید می دانم که ...
to look
[feel]
like a million dollars
بسیار زیبا
[به نظر آمدن]
بودن
[اصطلاح روزمره]
To feel on top of the world.
با دم خود گردو شکستن
i sort of feel sick
یک جوری میشوم
i sort of feel sick
مثل اینکه حالم دارد بهم میخورد
feel like a million dollars
<idiom>
احساس خوبی داشتن
To feel lonely (lonesme).
احساس تنهائی کردن
demands of providing healthy living and working conditions
خواسته هایی از فراهم نمودن شرایط زندگی و کار سالم
With meager income . I am working all day for a mere pittance .
با چندرغاز تمام روزکار می کنم
I feel pins and needles in my foot.
پایم خواب رفته
To sound someone out . To feel someones pulse .
مزه دهان کسی را فهمیدن
I dont feel like work today.
جویای حال ( احوال ) کسی شدن
Please be (feel ) at home . Please make yourself at home .
اینجا را منزل خودتان بدانید ( راحت باشید و تعارف نکنید )
to get riled
[to feel riled]
آزرده شدن
[عصبانی شدن]
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com