English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 134 (7 milliseconds)
English Persian
ido not feel my legs نیروی ایستادن یا راه رفتن ندارم
Other Matches
I dont feel well. I feel under the weather. حالش طوری نیست که بتواند کار کند
to have the legs of تندتر رفتن از
legs ساق پا قسمتی از زمین کریکت شامل محل توپ زدن و محدوده اطراف او
legs مسافت طی شده قایق در یک دور
legs ساق
he is on his last legs پایش لب گوراست
he is on his last legs در دم واپسین زندگی است
he is on his last legs کار وبارش خوب نیست
he is on his legs بر پا ایستاده است
he is on his legs از بستربرخاسته است
he is on his legs کارش دایراست
to take to one's legs ریختن
on one's/its last legs <idiom> نیرو وسودمندی
legs قسمتی از مسابقه
legs شاخه مسیر حرکت
legs مسیر ممکن در یک تابع
to have the legs of پیش افتادن از
legs ساق پا
legs پایه
legs ساقه
legs ران
legs پا پاچه
legs پاچه شلوار
legs بخش قسمت
legs پا زدن
legs دوندگی کردن
legs خط واصل بین دو نقطه شاخه
legs ساق مثلث قائم الزاویه
sheer legs سه پایه
to fall on one's legs از دشواری رها شدن
peg-legs پای چوبی
to stand on one's own legs متکی بخود بودن
thoracic legs پایچسبیدهبهقفسهسینه
peg-legs دارای پای مصنوعی
peg-legs پای ساختگی
with the legs crossed چهارزانو
to stretch one's legs برای ورزش راه رفتن
sheer legs ماچونه
sheer legs یکجور جرثقیل
sea legs شاخههای مسیر حرکت ناو
he walked me off my legs مراخسته کرد
to stretch one's legs <idiom> خستگی درکردن
red legs نام چندجورپرنده که پاهای قرمز دارند
tail between one's legs <idiom> احساس شرمندگی
shear legs جرثقیل پایه دار
I had pins and needles in my legs. ساق پاهایم [در اثر خواب رفتگی] مور مور می کردند.
She has long and shapely legs . ساق پاهای کشیده وخوش ترکیبی دارد
Stretch your legs according to your coverlet . <proverb> پایت را به اندازه گلمت دراز کن .
daddy-long-legs بابا لنگ دراز
daddy-long-legs رجوع شود به fly crane
Shall wd go for awalk ? shall we go and stretch our legs . میل دارید قدری قدم بزنیم ؟
He came back with his tail between his legs. دست از پ؟ درازتر برگشت
My legs fell asleep [are numb] . ساق پاهایم خوابشان برده [سر شده اند] .
I feel sorry for her. دلم برای دخترک می سوزد
i feel گرسنه هستم
to feel like something احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
get the feel of <idiom> عادت کردن یا آوختن چیزی
How are you?How do you feel? آب وهوای اروپ؟ به حالم سا زگاز نیست
I feel it is appropriate ... به نظر من بهتر است که ...
i feel گرسنه ام هست
feel up to (do something) <idiom> توانایی انجام کاری رانداشتن
to feel for another برای دیگری متاثرشدن
to feel sure یقین بودن
to feel sure خاطر جمع بودن
feel لمس کردن محسوس شدن
feel احساس کردن
we feel گرسنه مان هست
feel out <idiom> صحبت یا انجام باشخص به صورتیکه متوجه بشوی که چه فکری میکند
feel sorry for <idiom> افسوس خوردن
to feel humbled احساس فروتنی کردن
i do not feel like working حال
i do not feel like working کار کردن ندارم
I feel like throwing up. <idiom> دارم بالا میارم.
What do you feel like having today? امروز تو به چه اشتها داری؟
to not feel hungry [to not like having anything] اصلا اشتها نداشتن
I feel nauseated. حالت تهوع دارم.
to feel humbled احساس شکسته نفسی کردن
to feel women up دستمالی کردن زنها [منفی]
to feel women up عشقبازی کردن با زنها [بدون رضایت زن]
to feel fear احساس ترس کردن [داشتن]
I feel strongly about this. جدی می گویم.
feel the pinch <idiom> در تنگنای مالی قرار گرفتن
feel the pinch <idiom> دچار بی پولی شدن
to feel cold از سرما یخ زدن
to feel cold احساس سردی کردن
feel embarrassed خجالت کشیدن [در مهمانی]
feel awkward خجالت کشیدن [در مهمانی]
to feel strange گیج بودن
to feel any one's pulse دست زدن
I feel sleepy. خوابم می آید
to feel sick قی کردن
To feel attached to someone . به کسی دل بستن
I feel cold. سردم است
I feel pity (sorry) for her. دلم بحالش می سوزد
to feel sick حال تهوع داشتن
to feel after any thing جستجو کردن
to feel any one's pulse حس کردن احساس کردن دریافتن
to feel any one's pulse لمس کردن
to feel strange ناراحت بودن
to feel strange خود را غریب دیدن
to feel secure مطمئن بودن
to feel secure مطمئن شدن
to feel queer گیج بودن
where do you feel the pain کجایتان درد میکند در کجااحساس درد میکنید
to feel queer بی حال بودن
to feel any one's pulse کمان کردن
I feel warm . گرمم شده
i feel sleepy خوابم میاید
i feel sleepy خواب الود هستم
I feel like a fifth wheel. من حس می کنم [اینجا] اضافی هستم.
Do you feel hungry? شما احساس گرسنگی می کنید؟
to feel a pang of jealousy ناگهانی احساس حسادت کردن
to feel a pang of guilt ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
feel a bit under the weather <idiom> [یک کم احساس مریضی کردن]
I feel faint with hunger. از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
If you don't feel like it, (you can) just stop. اگر حوصله این کار را نداری خوب دست بردار ازش.
to feel on top of the world تو آسمون ها بودن [نشان دهنده خوشحالی]
I feel relieved because of that issue! خیال من را از این بابت راحت کردی!
i feel wather you and I'm sorry about what happened before معنیش به فارسی
To feel on top of the world. با دم خود گردو شکستن
feel like a million dollars <idiom> احساس خوبی داشتن
i sort of feel sick مثل اینکه حالم دارد بهم میخورد
i sort of feel sick یک جوری میشوم
To feel lonely (lonesme). احساس تنهائی کردن
to look [feel] like a million dollars بسیار زیبا [به نظر آمدن] بودن [اصطلاح روزمره]
i feel wather and you I'm sorry about what happened before معنیش به فارسی چی میشه
to feel [a bit] peckish کمی حس گرسنگی کردن
I feel morally bound to … از نظر اخلاقی خود را مقید می دانم که ...
I feel pins and needles in my foot. پایم خواب رفته
To sound someone out . To feel someones pulse . مزه دهان کسی را فهمیدن
I dont feel like work today. جویای حال ( احوال ) کسی شدن
Please be (feel ) at home . Please make yourself at home . اینجا را منزل خودتان بدانید ( راحت باشید و تعارف نکنید )
to get riled [to feel riled] آزرده شدن [عصبانی شدن]
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com