English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 129 (7 milliseconds)
English Persian
it will not bear repeating جندان زشت است که نمیتوان انرا بازگو کرد
Other Matches
I keep repeating himself همش حرفای تکراری
repeating تکرارکننده
repeating firearm اسلحه خودکار
repeating coil مبدل تلفن
repeating decimal اعشاری مکرر
repeating label برچسب یا مطلب مکرر
repeating field فیلد مکرر
repeating fraction کسر مکرر
repeating group الگوی داده مکرردریک رشته بیتی
repeating key روش رمزی که همراه با تکرار یک کلید رمز میباشد
repeating unit واحد تکراری
repeating groove شیارتکرارکننده
telephone repeating coil واگویه
repeating decimal number عدد دهدهی تکراری
bear on مربوط بودن
bear out بیرون دادن
bear out تمایل اسب به نزدیک شدن به حد خارجی
to bear down برانداختن
bear on نسبت داشتن
bear out شل کردن
bear up برگشتن قایق بسمت باد
to bear down غلبه کردن بر
to bear away بردن
to bear away ربودن
i cannot bear him حوصله او را ندارم
the little bear دب اصغر
the little bear خرس کوچک
bear off برگشتن قایق بسمت مخالف باد
bear : خرس
bear تاثیر داشتن
bear در بر داشتن
bear تقبل کردن تحمل کردن
bear برعهده گرفتن
bear درسمت قرار گرفتن در سمت
bear حمل کردن
bear حاوی بودن
bear مربوط بودن
bear تاب اوردن تحمل کردن
bear زاییدن میوه دادن
bear داشتن
bear حمل کردن دربرداشتن
bear : بردن
bear لقب روسیه ودولت شوروی
bear سلف فروشی سهام اوراق قرضه در بورس بقیمتی ارزانتر از قیمت واقعی
bear بردن
to bear up تاب اوردن
to bear out تاب اوردن
to bear up نا امیدنشدن نگهداری کردن
to bear out تحمل کردن
bear تا شاید در مدت اجل بتواند همان کالا را به قیمت ارزانتر بخرد
bear in تمایل اسب به نزدیک شدن به جانب کناره مسیر یا نرده ها
bear کسی که اعتقاد به تنزل قیمت کالای خود دارد وبه همین دلیل سعی میکندکه کالای را از طریق واسطه و با تعیین اجل برای تحویل بفروشد
bear off off shove
To bear (put up) with somebody. با کسی سر کردن (مدارا کردن ؟ ساختن )
To bear someone a grudge. نسبت به کسی غرض داشتن
To be patient. To bear up. حوصله کردن ( حوصله بخرج دادن )
bear hugs سخت در آغوش گیری
to bear with a person باکسی ساختن یاسازش کردن
bear hug دو دستی بغل کردن
bear hug سخت در آغوش گیری
to bear witness گواهی دادن
white bear خرس سفید خرس قطبی
to grin and bear it در رنج وسختی بردباری کردن دندان روی جگرگذاشتن
to grin and bear it سوختن وساختن
to bear witness to شهادت دادن نسبت به
to bear witness to گوهی دادن به
to bear testimony شهادت دادن
bear hugs دو دستی بغل کردن
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
bear's garlic والک کوهی
bear leek والک کوهی
to bear comparison with قابل مقایسه بودن با
to bear the blame تقصیر را به گردن گرفتن
bear leek سیرخرس
bear's garlic سیرخرس
bear leek پیاز خرسی
bear's garlic پیاز خرسی
polar bear خرس سفید
bear's foot نوعی گیاه خریق که برگ هایی به شکل پا و پنجه ها خرس دارد.
great bear دب اکبرgrandaunt
i alone bear the brunt of it خدمت انها بر من واجب می اید
she cannot bear heat تاب گرما رانمیاورد
she cannot bear heat طاقت گرما را ندارد
smokey the bear وسیله تولید کننده دود
smokey the bear وسیله تولید پرده دود در هلی کوپتر
bear agrudge غرض ورزیدن
the great bear دب اکبر
bear witness شهادت دادن
bear witness گواهی دادن
bear a hand کمک کردن
bear arms تحت سلاح رفتن
bear arms سلاح به دست گرفتن خود را به خدمت معرفی کردن
bear garden محلی که درانجاخرسها رابجنگ می اندازند
bear record to تصدیق یا اثبات کردن
bear testimony گواهی دادن
bear testimony شهادت دادن
the lesser bear دب اصغر
to bear arms خدمت نظام کردن
to bear a meaning معنی دادن
to bear hard زوراوردن
to bear a sword شمشیردربرداشتن
to bear any one a grudge به کسی لج داشتن
to bear arms سربازی کردن
to bear hard جفاکردن
to bear enmity دشمنی داشتن
to bear enmity دشمنی ورزیدن
to bear enmity کینه ورزیدن
to bear a loss ضرردادن
to bear a loss خسارت دیدن یاکشیدن
grizzly bear خرس خاکستری
the lesser bear خرس کوچکتر
to bear testimony گواهی دادن
to bear a grudge لج یاکینه داشتن
to bear pressure upon فشار اوردن بر
to bear oneself حرکت کردن
to bear in mind درنظرداشتن
to bear fruit باریا میوه دادن
to bear any customs duties هر گونه عوارض گمرکی را به عهده گرفتن
Like a bear with a sore head. مثل گرگ تیر خورده
cross to bear/carry <idiom> رنج دادن کاری بصورت دائمی انجام میگیرد
To bear heavy expenses. سرب فلز سنگین وزنی است
bear tape shutter gate دریچه شیروانی شکل
to bear all customs duties and taxes تمام عوارض گمرکی و مالیات را به عهده گرفتن
to have [or bear] a maximum [minimum] load of something حداکثر [حداقل] باری را پذیرفتن
To bear ( assume , accept ) a responsibility undertook the age of eighty . مسئولیتی را بعهده گرفتن
He's a good director but he doesn't bear [stand] comparison with Hitchcock. او [مرد ] کارگردان خوبی است اما او [مرد] قابل مقایسه با هیچکاک نیست.
To bring pressure to bear . To exert pressure . فشار خون دارد
To bring pressure to bear . To exert pressure . اعمال فشار کردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com