English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (11 milliseconds)
English Persian
lose time وقت تلف کردن
lose time تلف کردن زمان
lose time هدر دادن زمان
lose time وقت هدر دادن
Other Matches
lose از دست دادن
lose تلف کردن
lose مفقود کردن
lose زیان کردن
to lose f. لاغرشدن
lose one's way <idiom> گم شدن
lose out شکست خوردن
lose out توفیق نیافتن
to lose way کند شدن
to lose ones he سرخودرابباد دادن
to lose ones he گیج شدن
lose منقضی شدن باختن
lose باختن
to lose something چیزی را بعنوان جریمه از دست دادن
to go and lose بخاطر غفلت از دست دادن [اصطلاح روزمره]
lose از دست رفتن
to lose something مال کسی را بعنوان جریمه ضبط کردن
lose گم کردن
lose out <idiom> بد شانسی آوردن ،مقام نیاوردن ،باختن
lose شکست خوردن
lose نداشتن چیزی دیگر پس از این
lose touch with <idiom> از دست دادن شانس ملاقات وارتباط
lose the case محکوم شدن در دعوی
to lose one's life مردن
to lose the t. of a discourse رشته سخن را ازدست دادن
to lose scent گم کردن
to lose plant مردن
to lose one's life جان دادن
lose one's shirt <idiom> پول زیادی را از دست دادن
lose track of <idiom> ازدست دادن تماس باکسی یاچیزی
lose one's head <idiom> دست پاچه شدن
lose sight of <idiom> ندیدن ،فراموش کردن
lose one's temper <idiom> از کوره دررفتن
lose ground عقب افتادن
lose ground فرصت خود را ازدست دادن
lose of ball لورفتن توپ
lose one's head دیوانه شدن
lose one's sight کور شدن
to lose one's sight کور شدن
to lose patience تاب و توان رااز دست دادن
to lose one's life درگذشتن
to lose one's reason عقل خود را ازدست دادن
to lose plant پژمرده شدن
to lose weight لاغر شدن
to lose an eye ازیک چشم نابیناشدن
to lose courage بی جرات شدن
to lose courage ترسیدن
to lose face نام نیک یا اعتبارخودرا ازدست دادن
to lose track [of] فراموش کنند [یا دیگر ندانند] که شخصی [چیزی] کجا است
to lose one's reason غیر عاقلانه شدن
to lose sleep over something [someone] <idiom> بخاطر چیزی [کسی] دلواپس بودن [صطلاح روزمره]
to lose sleep over something [someone] <idiom> بخاطر چیزی [کسی] نگران بودن ا [صطلاح روزمره]
lose temper <idiom> عصبی شدن
to lose face آبروی خود را از دست دادن
She is beginning to lose her looks . قیافه اش را دارد از دست می دهد
to lose face پست شدن
Those who lose must step out. هر که سوخت (باخت ) باید از بازی بیرون برود
to lose heart مایوس شدن
to lose patience شکسبایی را از دست دادن
to lose interest بی میل شدن
to lose interest جلب توجه نکردن
to lose one's nerves خود را باختن
to lose one's nerves دست پاچه شدن
to lose one's nerves متانت را از دست دادن
to lose one's temper ازجادر رفتن
to lose ground عقب نشینی کردن
to lose ground پس نشستن
lose face <idiom> به خاطراشتباه ،با قصور خجالت زده بودن
to lose one's life فوت کردن
lose ground <idiom> به عقب رفتن ،ضعیف تر شدن
lose heart <idiom> سست ودلسرد شدن
lose one's marbles <idiom> دیوانه شدن
not to lose sight of ملاحظه کردن [به کسی یا چیزی] را فراموش نکردن
to lose patience بی طاقت شدن
to lose one's temper متین بودن خونسردی نشان دادن
To be out out of breath . To lose ones wind . از نفس افتادن
To lose ones sight . To go blind. کور شدن
To lose ones enthusiasm(ardour). شل شدن (بی علاقگ )
To win (lose ) a bet . شرطی رابردن (باختن )
To lose onehead . To get into a panic. دست پاچه شدن
Why did you let it slip thru your fingers ? Why did you lose it for nothing ? چرا گذاشتی مفت ومسلم از دستت برود
To sever ones ties . to lose interest. قطع علاقه کردن
To give up in despaer . To lose hope . قطع امید کردن
To pick up (to lose) the thread of conversation. رشته سخن را بدست گرفتن ( گم کردن )
Though the wolf may lose his teeth but never loses. <proverb> گرگ یتى اگر دندانهایش را هم از دست بدهد سرشت خود از دست نخواهد داد .
I'll let you know when the time comes ( in due time ) . وقتش که شد خبر میکنم
Dont be upset . Dont lose your temper . Keep calm(cool). خونت را کثیف نکن ( خونسرد باش )
Do not let this opportunity slip.Do not lose ( pass up ) this opportunity . این فرصت را از دست ندهید
You wont reget it. You wont lose by it . از اینکار بد نخواهی دید
at another time در زمان دیگری
have a time <idiom> زمان خوبی داشتن
have a time <idiom> به مشکل بر خوردن
from time to time <idiom> گاهگاهی
even time دویدن 001 یارد معادل 5/19متر در01 ثانیه
There is yet time. هنوز وقت هست.
about time <idiom> زودتراز اینها
all the time <idiom> به طور مکرر
time will tell در آینده معلوم می شود
do time <idiom> مدتی درزندان بودن
take your time عجله نکن
at this time <adv.> درحال حاضر [عجالتا] [اکنون ] [فعلا]
for the time being <idiom> برای مدتی
keep time <idiom> زمان صحیح رانشان دادن
down time مدت از کار افتادگی
down time زمان تلفن شده
down time وقفه
down time زمان بیکاری
down time زمان توقف
down time زمان تلف
on time <idiom> سرساعت
take off (time) <idiom> سرکار حاضر نشدن
take one's time <idiom> انجام کاری بدون عجله
keep time <idiom> نگهداری میزان و وزن
some other time دفعه دیگر [وقت دیگر]
in time <idiom> قبل از ساعت مقرر
in no time <idiom> سریعا ،بزودی
while away the time <idiom> زمان خوشی را گذراندن
time out <idiom> پایان وقت
time after time <idiom> مکررا
down time مرگ
there is a time for everything دارد
one at a time یکی یکی
once upon a time یکی بودیکی نبود
once upon a time روزگاری
once upon a time روزی
on time مدت دار
old time قدیمی
off time مرخصی
off time وقت ازاد
mean time ساعت متوسط
mean time زمان متوسط
many a time بارها
many a time چندین بار
two time دو حرکت ساده
up time زمان بین وقتی که وسیله کار میکند و خطا ندارد.
what time is it? چه ساعتی است
out of time بیموقع
out of time بیگاه
time and again چندین بار
time and again بکرات
specified time وقت معین
some time or other یک روزی
some time or other یک وقتی
some time مدتی
some time یک وقتی
she is near her time وقت زاییدنش نزدیک است
time in ادامه بازی پس از توقف
time is up وقت گذشت
to d. a way one's time وقت خودرا به خواب و خیال گذراندن
to keep time موزون خواندن یارقصیدن یاساز زدن یاراه رفتن وفاصله ضربی نگاه داشتن
to know the time of d هوشیاربودن
to know the time of d اگاه بودن
out of time بیجا
what is the time? چه ساعتی است
what is the time? وقت چیست
two-two time نتدودوم
i time time Instruction
since that time. thereafter. ازآن زمان به بعد (ازاین پس )
What time is it?What time do you have? ساعت چند است
At the same time . درعین حال
from time to time هرچندوقت یکبار
from time to time گاه گاهی
there is a time for everything هرکاری وقتی
from this time forth ازاین ببعد
from this time forth ازاین پس
for the time being عجالت
Our time is up . وقت تمام است
f. time روزهای تعطیل دادگاه
One by one . One at a time . یک یک ( یکی یکی )
three-four time نت
four-four time چهارهچهارم
just in time روشی درتدارک مواد که در ان کالاهای مورد نظر درست در زمان نیاز دریافت میشود
just in time درست بموقع
it is time i was going وقت رفتن من رسیده است
all-time همیشگی
all-time بیسابقه
all-time بالا یا پایینترین حد
one-time پیشین
one-time قبلی
one-time سابق
in time بجا
in time بموقع
in the time to come اینده
in the time to come در
in the mean time ضمنا
in no time خیلی زود
Once upon a time . یکی بود یکی نبود ( د رآغاز داستان )
time مدت
against time رکوردگیری
against time تایم گیری
from this time forth زین سپس
time روزگار
time ساعتی
time زمانی موقعی
time تایم
time فرصت
time به موقع انجام دادن وقت نگاهداشتن
time وقت قرار دادن برای
time دفعه وقت چیزی رامعین کردن
time فرصت موقع
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com