English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (4 milliseconds)
English Persian
operating point نقطه کار
Other Matches
operating عملیاتی
self operating خود کار
operating عامل
operating program برنامه عملیات
operating ratio نسبت کارکرد موتور یا ناو
operating ratio نرخ عملیاتی
operating room جایگاه عمل
operating ratio نسبت عملیاتی
operating signal سیگنال دستگاه
operating signal چانل موجوددر دستگاه امواج ارسالی
operating slide دستگاه الات متحرک تیربار الات متحرک یا قسمتهای خوراک دهنده
operating program برنامه اجرایی
operating loss زیان عملیاتی
operating systems سیستم عامل
operating system سیستم عامل
operating rooms اطاق عمل
operating rooms جایگاه عمل
operating room اطاق عمل
operating speed سرعت عملیاتی
operating speed سرعت عملکرد کار
machine operating عملکرد ماشین
field operating فعال درصحرا رده صحرایی
field operating عمل کننده در صحرا
operating theatre نمایشگاه عمل جراحی
operating theatres نمایشگاه عمل جراحی
operating rod میلهعملیات
operating cord نختنظیم
operating dam سدعملیاتی
operating weight وزن عملیاتی
operating voltage ولتاژ کار
operating staff کارمندان عملیاتی
operating staff متصدیان
operating stand اطاق هدایت
operating strenght پرسنل حاضر به خدمت پرسنل موجود یکان
operating supplies مواد کمکی
operating system/ سیستم عامل دو
operating temperature دمای عملیاتی
operating temperature درجه حرارت کار
operating floor عملیاتزمین
operating handle دستگیره راه اندازی
operating cost مخارج عملیاتی
operating cost هزینه بهره برداری
operating cost هزینه عملیاتی
operating conditions رژیم
operating condition رژیم
operating lever اهرم عامل اهرم کولاس
operating expenses مخارج عملیاتی
operating force نیروهای حاضر به کار نیروی فعال
operating instruction مقررات کار
operating instruction دستور کار
operating key کلید گزینش
operating level سطح فعالیت
operating level سطح امادگی برای فعالیت سطح قابلیت برای کار
operating lever اهرم گرداننده
operating handle دستگیره کولاس
operating handle دستگیره عامل
operating capital سرمایه در گردش
operating personnel افرادی که با یک دستگاه کار می کنند یا قسمتی را به کار می اندازند
operating panel تابلوی عملکرد
operating profit سود عملیاتی
operating lever اهرم عملکرد
operating bridge پل کارگاهی
operating personnel پرسنل فعال
operating manual دستور کار
operating manual دستورالعمل
operating agency شعبه عامل
operating budget بودجه بهره برداری
operating profit سود ناخالص
operating budget بودجه عملیاتی
operating lever دستگیره عامل کولاس
operating bridge پلی که جهت عبور و انتقال وسایل کار در کارگاه ساختمانی ساخته میشود پل بهره برداری
operating agency قسمت اجرایی
standing operating procedures روش جاری عملیاتی
fleet operating base پایگاه عملیاتی ناوگان
goest operating system سیستم عامل مهمان
gate operating platform سکوی مانور دریچه ها
gate operating deck سکوی مانور دریچه ها
disk operating system سیستم عامل گردهای
standing operating procedures روش جاری مخابرات
shortest operating time کوتاهترین زمان عملیات
disk operating system کنترل کننده دیسک خوان سیستم عامل دیسک
tape operating system سیستم عامل نوار
deployment operating base پایگاه پشتیبانی گسترش جنگی پایگاه کمک به گسترش نیروها
operating system monitor مبصر سیستم عامل
network operating system سیستم عامل شبکه
aitcraft operating weight وزن اصلی هواپیما
maximum operating voltage ولتاژ کار حداکثر
host operating system سیستم عامل میزبان
gate operating ring حلقهورودیعملکننده
current operating allowance سهمیه موجود عملیاتی سهمیه عملیاتی فعلی
crypt operating instructions دستورالعملهای انجام عملیات رمز دستورات کار با رمز
alternate escort operating base پایگاه عملیاتی یدکی یگانهای پاسور
breechblock operating lever assembly سطحبازکنندهگلنگدنتفنگ
multiple loading operating system سیستم عامل بارکننده چندتایی
general purpose operating system سیستم عامل همه منظوره
virtual storage operating system سیستم عامل حافظه مجازی
point to point network شبکه نقطه به نقطه
point-to-point connection اتصال نقطه به نقطه
point to point line خط نقطه به نقطه
0.42 [zero point four two] [zero point forty-two] [forty-two hundreths] صفر ممیز چهار دو [ریاضی]
far point برد بینایی
zero point نقطه مرکزی گلوله اتشین اتمی در لحظه انفجار
zero point نقطه صفر
way point ایستگاههای هوایی ایستگاههای اصلی عملیات هوانوردی
off the point بطور نامربوط
try for point تلاش برای کسب امتیاز
off the point بدون اینکه وابستگی داشته باشد
let point امتیازی که بخاطر مداخله حریف به رقیب او داده میشود
near point نقطه نزدیک
on the point of going در شرف رفتن
not to point پرت بیجا
not to the point خارج از موضوع
off to a point باریک شده نوک پیدامیکند
to the point بجا
to the point مربوط بموضوع
to come to a point باریک شدن
point مسیر
point to point 1-اتصال مستقیم بین دو وسیله . 2-شبکه ارتباطی که در آن هر گره مستقیما به سایر گره ها وصل هستند
point to point را پشتیبانی میکند و برای تامین ارسال داده بین کامپیوتر کاربر و سرور راه دور روی اینترنت با استفاده از پروتکل شبکه ICPIFP به کار می رود
point to point پروتکلی که اتصال شبکه آسنکرون
point to point نقطه به نقطه
in point در خور
in point بجا
in point مناسب
not to point بیرون از موضوع
point four رهبری این گونه ممالک را به دست گیرد
three point فن 3 امتیازی کشتی
point four چهارمین ماده از مواد اصلی نطق افتتاحیه ترومن رئیس جمهور امریکادر ژانویه 9491 در کنگره که در ان پیشنهاد شده بود که ایالات متحده امریکا به وسیله تامین کمکها و مساعدتهای فنی در کشورهای توسعه نیافته جهان
point four اصل چهار
off the point بطور بی ربط
to come to a point بنوک رسیدن
point موضوع
point خاطر نشان کردن
point نشان دادن
point متوجه ساختن
point نقطه گذاری کردن ممیز
point اشاره کردن
point امتیاز
point راس
point نوک گذاشتن
point نوکدار کردن
point جهت
point درجه امتیاز بازی
point نمره درس پوان
point هدف
come to the point <idiom> به نکتهاصلی رسیدن
point مرحله قله
point پایان
point تیزکردن
point گوشه دارکردن
point out <idiom> توضیح دادن
point رسد نوک
point سب زدن به دایرههای مختلف هدف از 01 به پایین
point باریک کردن
point محل شروع چیزی
point نقط های در برنامه یا تابع که مجددا وارد میشود
point نشانه روی کردن
point به سمت متوجه کردن
point نقط های در تخته مدار یا در نرم افزار که به مهندس امکان بررسی سیگنال یا داده را میدهد
point نقط ه
point نشان میدهد
point درصد
point اصل
point اشاره کردن دلالت کردن متوجه کردن نکته
point نکته
point پوینت
point هدف گیری کردن
point که تقسیم بین واحد کامل و بخش کسری آنها
The point is that… چیزی که هست
point مرکز راس حد
point محل
point دماغه
point نقطه نوک
point قطبهای باطری یاپلاتین
point محل مرکز
point مقصود
Now he gets the point! <idiom> دوزاریش حالا افتاد! [اصطلاح]
point ممیز [در کسر اعشاری] [ریاضی]
to let it get to that point اجازه دادن که به آنجا [موقعیتی] برسد
point حد
point جهت مرحله
point نقطه گذاری کردن
One point for you. یک درجه امتیاز [ بازی] برای تو.
beside the point <idiom> مسائل حاشیهای
the point is اصل مطلب این است
point نوک
point سر
point نقطه
point ماده اصل
point محل یا موقعیت
to point to something به چیزی اشاره کردن
point نقط های که تقسیم بین بیتهای عدد کامل و بخش کسری آنرا از عدد دودویی نشان میدهد
to point to something به چیزی متوجه کردن
point indentification هویت نقطهای
point of weld نقطه جوش
point operation عمل نقطهای
point load بار نقطهای
point particle ذره نقطهای
point duty نگهبانی مامور راهنمایی عبورومرورکه درنقطهای می ایستد
point imperfection ناکاملی نقطهای
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com