Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (9 milliseconds)
English
Persian
pass a judgement
قضاوت کردن
Other Matches
judgement
دادرسی فتوی
judgement
حکم محکمه
judgement
رای دادگاه قضاوت
judgement
احکام
value judgement
قضاوت ارزشی
judgement
دادرسی داوری
Last Judgement
روزقیامت - روزقضاوت
judgement
داوری
judgement
حکم
In my judgement. As I see it.
به تشخیص من
judgement
رای
judgement
قضاوت
judgement debt
دادخواسته
judgement debtor
محکوم علیه
judgement debtor
دادباخته
judgement dept
بدهی که دادگاه حکم پرداخت انرا صادر نموده است
judgement hall
دادگاه
judgement seat
دادگاه
render judgement on
حکم کردن درباره کسی
enforcement of judgement
اجرای احکام قضایی
judgement day
روز رستاخیز
contradictory judgement
نقیضه
contradictory judgement
نقیض
judgement debt
محکوم به
pronounce a judgement
فتوی دادن
sound judgement
عقل سلیم
judgement on merits
حکم ماهوی
comparative judgement
قضاوت تطبیقی
judgement day
روز داوری
final judgement
حکم نهایی
judgement by default
حکم غیابی
law of comparative judgement
قانون قضاوت تطبیقی
meier art judgement test
ازمون قضاوت هنری مایر
To get a pass.
امتحانی را گذراندن ( قبول شدن )
pass
گردنه
by pass
اتصال کوتاه
by pass
گذرگاه فرعی مسیر فرعی
come to pass
رخ دادن
come to pass
اتفاق افتادن
to pass for
پذیرفته یا شناخته شدن بجای
to pass over
چشم پوشیدن از
to pass on
رخ دادن
to pass over
صرف نظرکردن از
to pass on
امدن
to pass on
درگذشتن
pass through
متحمل شدن
to pass over
نادیده رد شدن ازپهلو
two pass
دو گذری
two pass
دوگذری
to pass by any one
از پهلوی کسی رد شدن
pass on
در گذشتن
pass on
پیش رفتن
pass off
نادیده گرفتن
pass off
بخرج دادن قلمداد کردن
pass off
به حیله از خود رد کردن
pass off
بیرون رفتن
pass off
تاشدن
pass off
برگزار شدن
pass off
برطرف شدن
pass on
ردکردن
pass out
ناگهان بیهوش شدن
pass up
رد کردن صرفنظر کردن
pass under
رد شدن از جلو موج سواردیگر
pass through
دیدن
second pass
گذر دوم
pass over
چشم پوشیدن
pass over
غفلت کردن
pass over
عید فطر
pass over
عید فصح
pass out
مردن ضعف کردن
pass by
ول کردن
pass by
از پهلوی چیزی رد شدن نادیده انگاشتن
one pass
یک گذری
one pass
تک گذری
to pass off
ازمیان رفتن
to pass off
برگذارشدن گذشتن
to pass off
تاشدن
to pass off
بیرون رفتن
to pass off
خارج شدن
to pass on
پیش رفتن
to pass on
گذشتن
to pass for
قلمدادشدن بجای
outside pass
رد کردن چوب امدادی بادست چپ به دست راست یار
through pass
پاس کوتاه از میان مدافعان
pass away
درگذشتن
pass away
مردن
to come to pass
واقع شدن
to come to pass
روی دادن
to pass
سدی راشکستن ودل بدریازدن
to pass a way
گذشتن
to pass a way
درگذشتن
to pass a way
مردن نابود شدن
pass on
دست بدست دادن
pass
صادر شدن فتوی دادن تصویب و قابل اجرا کردن
pass
تصویب شدن
pass
رد کردن چوب امدادی
pass
یک دور حرکت در مسیرمسابقه اسکی روی اب انصراف از پرش برای انتخاب اندازههای بالاتر
pass
گذراندن ماهرانه گاو از کنارگاوباز با حرکت شنل
pass
معبر
pass
مسیر کوتاه جنگی
pass
گذراندن
pass
گذر
pass
1-اجرای حلقه یک بار. 2-یک عمل
pass
عمل حرکت دادن تمام طول نوار مغناطیسی روی نوکهای خواندن /نوشتن
pass
برنامه اسمبلر که کد اصلی را در یک عمل ترجمه میکند
pass
یک اجرا از لیست موضوعات برا ی مرتب کردن آنها
pass
انتقال یافتن منتقل شدن
pass
اجازه عبور
pass
معبر جنگی
pass
اجتناب کردن
pass
رایج شدن
pass
پاس دادن
pass
سبقت گرفتن از خطور کردن
pass
وفات کردن
pass
تمام شدن
pass
قبول کردن
pass
رخ دادن
pass
تصویب کردن قبول شدن
pass
رد شدن سپری شدن
pass
گذر عبور
pass
گذرگاه
pass
گذرگاه کارت عبور گذراندن
pass
عبورکردن
pass
کلمه عبور
pass
جواز
pass
گذراندن تصویب شدن
pass
بلیط
pass
جواز گذرنامه
pass
پروانه
pass
گردونه گدوک
pass
راه
pass
عبور کردن
pass
گذشتن
by pass
لوله یدکی جا گذاشتن
to pass somebody something
به کسی چیزی دادن
over-pass
پل هوایی
pass
پاس
by pass
دور زدن مانع
over-pass
پل روگذر
pass on
<idiom>
رد کردن چیزی که دیگر
by pass
گذرگاه فرعی
by pass
لوله فرعی
This too wI'll pass.
این نیز بگذرد
pass off
<idiom>
جنس را آب کردن
pass out
<idiom>
ضعیف وغش کردن
by pass
بای پاس کردن پل زدن راه فرعی ساختن اتصال کوتاه کردن مجرای فرعی
pass on
<idiom>
مردن
by pass
شنت کردن
pass off
<idiom>
تظاهر کردن
free pass
مجوزورود
two pass assembler
همگذار دو گذره
snap pass
پاس سریع با پیچش سریع مچ
slap pass
پاس اریب
two pass assmbler
هم گذر دو گذری
ore pass
عبورسنگمعدن
by-pass taxiway
محلعبورلولهآب
two pass assembler
همگذار دوعبوری
wall pass
پاس مستقیم
pass muster
<idiom>
آزمایش را با موفقیت
roll pass
رخده نورد
screen pass
پاس کوتاه به جلو پشت سددفاعی
To pass the exam on the first try.
یک ضرب در امتحان قبول شدن
To pass a bI'll through parliament .
لایحه یی را از مجلس گذراندن
sea pass
پروانه عبور که به کشتی بی طرف میدهند
to pass muster
در بازدیدارتش و مانند انها
sell the pass
خیانت به مرام دسته خودکردن
sell to pass
خیانت به مرام دسته خودکردن
shovel pass
پاس از زیر بازو
I could pass for a Greek .
می توانم خودم رایونانی جابزنم
boarding pass
کارتمخصوصیکهمسافرانباید بههمراهداشتهباشند
shovel pass
پاس اززیر بازو
To pass an examination .
درامتحان قبول شدن
roll pass
کالیبر نورد
spot pass
پاس غیرمستقیم
spot pass
پاسی که بجای فرستادن به بازیگر به نقطه معینی فرستاده میشود
to pass by any thing
رعایت نکردن
to get a pass in physics
در امتحان فیزیک قبول شدن
to pass in review
سان دیدن
to pass into silence
فراموش شدن
to pass into silence
مسکوت عنه ماندن
to pass muster
پذیرفته شدن
to pass the ball to somebody
توپ را به کسی پاس دادن
to pass the buck
<idiom>
مسئولیت ناخوشایند
[تقصیر یا زحمت]
را به دیگری دادن
to pass off a counterfeit
چیز قلب یا سکه ناسره رابخرج دادن
to pass the buck to somebody
مسئولیت ناخوشایند
[تقصیر یا زحمت]
را به کسی دادن
to pass by any thing
از پهلوی چیزی رد شدن چیزی رادرنظرانداختن یاچشم پوشیدن
to pass one's view
از نظرگذشتن
sprint pass
مبادله نامرئی چوب امدادی
suicide pass
پاس به دریافت کننده از پشت سرش
make a pass at someone
<idiom>
three pass assembler
همگذار سه گذره
triangular pass
پاس مثلثی
triangle pass
پاس مثلثی
to pass one's word
قول دادن
to bring to pass
بوقوع رساندن
pass the buck
<idiom>
مسئولیت خودرا به دیگری دادن
to pass a disease on
بیماری منتقل کردن
to pass a dividend
سود سهام کسی را به او اطلاع دادن
to pass a dividend
سود کسی را درموقع خودندادن
to pass a resolution
مقر رداشتن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com