English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 203 (10 milliseconds)
English Persian
pass a resolution مقرر داشتن
pass a resolution با رای گیری تصمیم گرفتن
Search result with all words
to pass a resolution مقر رداشتن
Other Matches
resolution قرار رای
resolution تفکیک
resolution توانایی نمایش یا تشخیص تعداد زیادی پیکسل در واحد مساحت
resolution بیشترین تعداد خط وط که یه تصویر را روی صفحه LRT تشکیل میدهند
resolution توانایی سیستم نمایش برای کنترل تعداد پیکسل ها در واحد زمان و نه پیکسلهای جداگانه
resolution تعدادپکیسلهای کامپیوترقابل نمایش روی صفحه نمایش
resolution تعداد پیکسل هایی که صفحه نمایش یا چاپگر در واحد مساحت می توانند نمایش دهند
resolution تفکیک پذیری
resolution دقت
resolution وضوح
resolution قدرت تفکیک [ریاضی] [فیزیک]
resolution اراده
resolution حل
resolution تجزیه
resolution نتیجه ثبات قدم
resolution تحلیل
resolution عزم
resolution قصد
resolution نیت تصمیم
resolution تصویب
resolution تفکیک پذیری رفع
resolution قدرت تفکیک اجزا یا درشت نمایی
resolution تصمیم
resolution قدرت تشخیص
azimuth resolution اجزای سمتی هواپیما کوچکترین احادسمتی
azimuth resolution تقسیمات سمتی
an inflexible resolution عزم ثابت
an inflexible resolution عزم راسخ
range resolution قابلیت رادار برای تعیین مسافت اشیای مختلف قابلیت تفکیک بردی
resolution of forces تجزیه نیروها
resolution power توان تفکیک
thermal resolution حداقل اختلاف حرارت
thermal resolution حداقل سنجش حرارت
time resolution جزییات زمان اجرای عملیات نشان دادن جزییات اجرای زمانی عملیات
combat resolution تعیین جزئی ترین رده رزمی جزئی ترین رده شرکت کننده در رزم
system resolution تفکیک سیستم کار دستگاه
optical resolution تفکیک نوری
low resolution تفکیک پایین
iron resolution عزم جزم
ground resolution قدرت نشان دادن قسمتهای کوچک زمین نشان دادن جزئیات زمین
high resolution وضوح بالا
image resolution تجزیه تصویر
infrared resolution تجزیه و تحلیل و کاوش هدف با عکاسی مادون قرمز
joint resolution تصمیم مشترک
low resolution وضوح پایین
low resolution تفکیک پذیری پایین
mechanical resolution تراکم مکانیکی
combat resolution پایین ترین رده رزمی
graphic display resolution وضوح نمایش گرافیکی
low resolution graphics توانایی نمایش بلاکهای گرافیکی با اندازه حروف یا تنظیم مجدد شکل ها روی صحفه بجای استفاده از پیکسهای جداگانه
high resolution bit mapped display تکنیک نمایش یک مکان واحدحافظه برای کنترل یک نقطه نورانی مشخص روی صفحه نمایش
one pass یک گذری
To get a pass. امتحانی را گذراندن ( قبول شدن )
outside pass رد کردن چوب امدادی بادست چپ به دست راست یار
to pass for پذیرفته یا شناخته شدن بجای
two pass دوگذری
two pass دو گذری
pass away مردن
pass away درگذشتن
pass by از پهلوی چیزی رد شدن نادیده انگاشتن
pass by ول کردن
pass off برطرف شدن
pass off برگزار شدن
to pass over نادیده رد شدن ازپهلو
pass off بیرون رفتن
pass off به حیله از خود رد کردن
pass off تاشدن
one pass تک گذری
to pass سدی راشکستن ودل بدریازدن
come to pass اتفاق افتادن
come to pass رخ دادن
pass through متحمل شدن
to pass somebody something به کسی چیزی دادن
over-pass پل روگذر
over-pass پل هوایی
This too wI'll pass. این نیز بگذرد
pass out <idiom> ضعیف وغش کردن
pass on <idiom> مردن
pass on <idiom> رد کردن چیزی که دیگر
pass off <idiom> تظاهر کردن
pass off <idiom> جنس را آب کردن
pass off بخرج دادن قلمداد کردن
pass off نادیده گرفتن
pass on پیش رفتن
to pass on گذشتن
to pass on پیش رفتن
second pass گذر دوم
to pass off خارج شدن
to pass off بیرون رفتن
to pass off تاشدن
through pass پاس کوتاه از میان مدافعان
to pass off برگذارشدن گذشتن
to come to pass واقع شدن
to come to pass روی دادن
to pass off ازمیان رفتن
to pass for قلمدادشدن بجای
to pass a way گذشتن
to pass a way درگذشتن
to pass a way مردن نابود شدن
to pass on درگذشتن
pass up رد کردن صرفنظر کردن
pass on در گذشتن
pass on ردکردن
pass on دست بدست دادن
pass out ناگهان بیهوش شدن
pass out مردن ضعف کردن
to pass over صرف نظرکردن از
to pass over چشم پوشیدن از
to pass on رخ دادن
to pass on امدن
pass over عید فصح
pass over عید فطر
pass over غفلت کردن
pass over چشم پوشیدن
pass through دیدن
pass under رد شدن از جلو موج سواردیگر
to pass by any one از پهلوی کسی رد شدن
pass 1-اجرای حلقه یک بار. 2-یک عمل
pass جواز
pass کلمه عبور
pass عبورکردن
pass گذرگاه کارت عبور گذراندن
pass معبر جنگی
pass اجازه عبور
pass مسیر کوتاه جنگی
pass گردنه
pass گذراندن تصویب شدن
pass بلیط
by pass لوله فرعی
pass جواز گذرنامه
pass تمام شدن
pass گذرگاه
pass راه
pass گردونه گدوک
pass پروانه
pass عمل حرکت دادن تمام طول نوار مغناطیسی روی نوکهای خواندن /نوشتن
pass معبر
pass گذراندن ماهرانه گاو از کنارگاوباز با حرکت شنل
pass انتقال یافتن منتقل شدن
pass یک اجرا از لیست موضوعات برا ی مرتب کردن آنها
pass برنامه اسمبلر که کد اصلی را در یک عمل ترجمه میکند
pass گذراندن
pass گذر
pass یک دور حرکت در مسیرمسابقه اسکی روی اب انصراف از پرش برای انتخاب اندازههای بالاتر
pass رد کردن چوب امدادی
pass تصویب شدن
pass صادر شدن فتوی دادن تصویب و قابل اجرا کردن
by pass گذرگاه فرعی
by pass دور زدن مانع
pass رخ دادن
pass رایج شدن
pass پاس دادن
pass سبقت گرفتن از خطور کردن
by pass شنت کردن
pass پاس
by pass بای پاس کردن پل زدن راه فرعی ساختن اتصال کوتاه کردن مجرای فرعی
pass وفات کردن
by pass گذرگاه فرعی مسیر فرعی
by pass اتصال کوتاه
pass عبور کردن
pass رد شدن سپری شدن
pass تصویب کردن قبول شدن
pass اجتناب کردن
pass قبول کردن
pass گذشتن
pass گذر عبور
by pass لوله یدکی جا گذاشتن
sell the pass خیانت به مرام دسته خودکردن
three pass assembler همگذار سه گذره
to pass one's word قول دادن
to bring to pass بوقوع رساندن
shovel pass پاس از زیر بازو
spot pass پاسی که بجای فرستادن به بازیگر به نقطه معینی فرستاده میشود
to pass a dividend سود سهام کسی را به او اطلاع دادن
to pass a dividend سود کسی را درموقع خودندادن
to pass the ball to somebody توپ را به کسی پاس دادن
sell to pass خیانت به مرام دسته خودکردن
to pass the buck <idiom> مسئولیت ناخوشایند [تقصیر یا زحمت] را به دیگری دادن
spot pass پاس غیرمستقیم
sprint pass مبادله نامرئی چوب امدادی
suicide pass پاس به دریافت کننده از پشت سرش
snap pass پاس سریع با پیچش سریع مچ
slap pass پاس اریب
shovel pass پاس اززیر بازو
to pass the buck to somebody مسئولیت ناخوشایند [تقصیر یا زحمت] را به کسی دادن
boarding pass کارتمخصوصیکهمسافرانباید بههمراهداشتهباشند
to get a pass in physics در امتحان فیزیک قبول شدن
pass a judgement قضاوت کردن
To pass an examination . درامتحان قبول شدن
triangle pass پاس مثلثی
triangular pass پاس مثلثی
To pass a bI'll through parliament . لایحه یی را از مجلس گذراندن
two pass assembler همگذار دو گذره
two pass assembler همگذار دوعبوری
two pass assmbler هم گذر دو گذری
wall pass پاس مستقیم
overhead pass پاس با دو دست از بالای سر
by-pass taxiway محلعبورلولهآب
ore pass عبورسنگمعدن
To pass the exam on the first try. یک ضرب در امتحان قبول شدن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com