English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 203 (9 milliseconds)
English Persian
picture element سازه تصویر
picture element کوچکترین واحد یا نقط ه روی صفحه نمایش که رنگ و شدت روشنایی آن قابل کنترل است
picture element عنصر تصویر
Other Matches
self picture خودانگاره
picture که تولید تصویر میکند با روشن کردن فسفر پوشیده شده روی صفحه
picture و یا تغییر شدت آن طبق سیگنال دریافتی
picture تصویر چاپ شده یا رسم شده از شی یا صحنه
picture دیدن شی یا صحنه
to picture شرح دادن [نمایش دادن] [وصف کردن]
picture نمایش [فیزیک] [ریاضی]
picture حرکت اشعههای الکترون در تلویزیون
To be in the know . To be in the picture . وارد بودن ( مطلع وآگاه )
picture کوچکترین واحد یا نقط ه روی صفحه نمایش که رنگ و شدت روشنایی آن قابل کنترل است
picture الگوریتم فشرده سازی تصویر در سیستم ویدیوی DVI شرکت Intel
picture منظره
picture آنالیز اطلاعات یک تصویر با روشهای کامپیوتری یا الکترونیکی برای تامین تشخیص شی در تصویر
picture تصویر
picture عکس
picture سینما با عکس نشان دادن
picture روشن ساختن
picture نقاشی کردن
picture تصور وصف
picture مجسم کردن
picture ارسال تصویر روی خط تلفن
picture theatre سینما نمایش گاه متحرک
picture theatre جایگاه سینما
picture signal سیگنال تصویر
picture signal علامت تصویر
transter picture عکس برگردان
the picture of joy مظهر خوشی
picture to oneself پیش خود مجسم کردن
picture tube لامپ تصویر
picture window پنجره دل باز وخوش منظره پنجره بزرگ
picture writing تصویر نگاری
to picture to oneself تصور کردن
picture writing خط تصویری
string picture روزنه کمان
the picture of joy خوشی مجسم
picture processing پردازش تصویری
picture postcard کارت پستال عکس دار
living picture نمایش یاتصویر برجسته
living picture پرده نقاشی
picture book کتاب عکس دار
picture frame قاب عکس
picture frequency بسامد تصویر
folded picture تصویر تا خورده
picture frequency فرکانس تصویر
picture gallery نگارخانه
picture gallery اطاق نقاشی
picture graph نمودار تصویری
fancy picture عکس خیالی
picture hat کلاه زنانه لبه پهن
picture screen صفحه تصویر
picture palace جایگاه سینما
picture palace نمایش گاه تصاویر متحرک
picture palace سینما
picture point نقطه نشانی یا نقطه بازرسی موجود در روی عکس هوایی
noisy picture تصویر همهمهای
to picture to oneself مجسم کردن
word picture بیان یا شرح روشن
picture postcard کارت پستال
picture noise پارازیت روی تمام صفحه نمایش
snowy picture صفحه نمایش پر از پارازیت
as pretty as a picture <idiom> مثل ماه شب چهارده
sharp picture تصویر واضح
moving picture سینما
sharp picture تصویر شفاف
clear picture تصویر شفاف
Heisenberg picture نمایش هایزنبرگ [فیزیک]
motion picture سینما
the picture on the wall این عکس روی دیوار
You have come out well in this photo(picture). ازمد افتادن
clear picture تصویر واضح
The picture is not straight . عکس کج است ( راست قرار نگرفته )
picture rail قابعکس
put someone in the picture <idiom> شرایط را شرح دادن برای کسی
moving picture فیلم سینما
picture frustration test ازمون ناکامی سنج تصویری
picture arrangement test ازمون تنظیم تصویرها
picture completion test ازمون تکمیل تصویر
tricolor picture tube لامپ تصویر سه لولهای
three gun picture tube لامپ تصویر سه لولهای
picture interpretation test ازمون تفسیر تصاویر
slow motion picture تصویر با حرکت اهسته
I am in the dark. Iam not in the picture. من در جریان نیستم
To draw a check ( picture ) . چک ( عکس ) کشیدن
magnetic picture recording ضبط تصویر مغناطیسی
to paint a rosy picture of something امیدوارانه به چیزی [موضوعی] نگاه کردن
healy picture completion test ازمون تکمیل تصاویر هیلی
make a picture story test آزمون داستان سازی مصور
peabody picture vocabulary test ازمون واژگان مصور پی بادی
rozenzweig picture frustration study ناکامی سنج مصورروزنزوایگ
symonds' picture study test ازمون تفسیر تصاویرسایموندز
out of one's element <idiom> جایی که به شخص تعلق ندارد
in one's element <idiom> شرایطی که به شکل طبیعی به سمت شخص بیاید
one element تابع منط قی که در صورت درستی ورودی خروجی درست میدهد
element اعضا [مجموعه] [ریاضی]
element المان
element رکن
element عامل اصلی محیط طبیعی
element دروازه یا ترکیبی از دروازه ها
element یک عنصر منحصر به فرد داده در آرایه
element کوچکترین واحد پایه برای ارسال داده دیجیتال
element کوچکترین واحد یا نقط ه روی صفحه نمایش که رنگ یا شدت آن قابل کنترل است
element که ازقسمتهای مشابه بسیار تشکیل شده است
element یک شماره ازخانه ماتریس یا آرایه
element عامل
element جزء
element جسم بسیط
element جوهر فرد
element عنصر اساس
element اصل
element محیط طبیعی اخشیج
element سازه برقی
element عنصر
element عنصر عملیاتی
element رکن اساس جزئی از یک قسمت یایکان
element اساس
task element قسمت مامور اجرای عملیات
task element یکی از عناصر ناوگان ماموراجرای یک ماموریت
test element وسیله ازمایش
test element دستگاه ازمایش کننده عنصر ازمایش مدار
test element حروف و اعداد ازمایش مدار
active element عنصر عمل کننده
task element عنصر اجرای عملیات
tactical element یکان رزمی یکان تاکتیکی
alloying element عنصر الیاژی
alloying element عنصر الیاژ
symmetry element عنصر تقارن
structural element بخش سازهای
stop element عنصر ایست
aqueous element عنصر ابی
active element عنصر عامل
threshold element عنصر استانهای
abiotic element عنصر بیجان
abiotic element عنصر نازیوه
absorbing element عنصر جذب
abundant element عنصر فراوان
accommpanying element عنصر همراه
active element عنصر فعال
tubular element جسملوله
active element عنصر کنشی
transition element عنصر واسطه
tracer element عنصر ردیاب
active element مولفه موثر
to p an element to a word جزئی از سر واژهای دراوردن
tactical element عنصر تاکتیکی
start element عنصر شروع
electronic element بخش الکترونیکی قسمت الکترونیکی
guest element عنصر کم مقدار
fuse element واحد فیوز
filter element المنت فیلتر
exclusive or element عنصر یای انحصاری
embarkation element یکان مخصوص کمک به بارگیری یا سوار شدن
element of construction سازک
element of battery الکترد پیل
element area سازه تصویر
passive element جزء غیرفعال
electronic element عنصر الکترونیکی
delay element عنصر تاخیری
essential element رکن
trace element عنصر کم مقدار
heating element المان یا عنصر حرارتی
identity element عنصر یکسانی
nand element عنصر نقیض و
negative element سازه منفی
logic element عنصر لاجیک
orbital element عناصر مداری
parasitic element جزء غیرفعال
passive element عنصر غیرعامل
passive element عنصرغیرفعال
passive element یکان غیر فعال
logic element عنصر منطقی
inverse element عنصر وارون
image element نقطه تصویر
positive element سازه مثبت
service element عنصرشرکت کننده در عملیات عنصرخدماتی
service element عنصری از نیروهای مسلح که در عملیات شرکت دارد
biotic element عنصر زیستی
bemetallic element بی متال
primitive element عنصر اولیه
bimetallic element زوج فلز
purchase element عامل منتجه بار نهائی
primordial element عنصر ازلی
print element عنصر چاپ
purchase element نیروی منتجه
service element عنصر اداری
chemical element عنصر شیمیایی
data element جزئیات اطلاعات
data element عناصر اطلاعات
data element عنصر داده
signal element عنصر علامتی
processing element عنصر پردازشی
coupling element عنصر پیوست
coupling element عنصر اتصال
coincidence element مدار الکترونیکی که یک سیگنال خروجی تولید میکند وقتی که دو ورودی همزمان اتفاق میافتد یا دو کلمه دودویی معادل باشند
code element عنصر رمز
shunt element عنصر موازی
metal cutting element عنصر براده برداری
mental element of crime عنصر روانی جرم
physical element of crime عنصر مادی جرم
acid forming element عنصر اسیدساز
finite element method روش المان محدود
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com