Enter keyword here!

⌨

Tips | Translate!

Total search result: 208 (9 milliseconds)
English	Persian
police officer	افسر پلیس
police officer	افسر شهربانی
police officer	پاسبان
police officer	مامور پلیس
Search result with all words
division police petty officer	درجه دار دژبان قسمت درجه دار انتظامات قسمت
The police officer took down the car number .	افسر پلیس نمره اتوموبیل را برداشت
copper [police officer]	پلیس [اغلب تحقیر آمیز] [اصطلاح عامیانه]
copper [police officer]	پاسبان [اغلب تحقیر آمیز] [اصطلاح عامیانه]
Other Matches
police	کردن
police	حفظ نظم وارامش
He is known to the police .	هویتش نزد پلیس معلوم است
police	بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
police	شرطه
police	پلیس
police	پاسبان
police	اداره شهربانی
police	شهربانی
known to the police	دارای سابقه در شهربانی
police	مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
police states	حکومت پلیسی
secret police	سازمان پلیس مخفی سازمان کاراگاهی
police dog	سگ نگهبان
frontier police	پلیس مرزبانی
police district	ایستگاه پلیس [در منطقه ای که پلیس پاسخگو باشد]
air police	دژبان نیروی هوایی
sergeant in the police	سرپاسبان
to register with the police	نشانی خود را در اداره پلیس ثبت کردن [نقل منزل]
police constable	پلیسباپائینتریندرجه
Metropolitan Police	نیرویپلیسلندن
the police headquaters	اداره کل شهربانی
prefect of police	رئیس شهر بانی
police officers	مامور پلیس
police officers	پاسبان
police officers	افسر پلیس
under police surveillance	تحت نظر پلیس
the police are on his track	شهربانی اوراتعقیب میکند
riot police	پلیسضدآشوب
The police stopped me.	پلیس جلویم را گرفت
border police	پلیس مرزبانی
chief of police	رئیس شهربانی
the police are on his track	مامورین شهربانی اورا دنبال می کنند
to report to the police	خود را به پلیس معرفی کردن [بخاطر خلافی]
Please call the police.	لطفا پلیس را خبر کنید.
turn over to the police	تحویل پلیس دادن
police action	عملیات انتظامی محلی برای حفظ امنیت
police forces	نیروی پلیس
police forces	دادگاه پلیس
police calls	استمداد پلیس
police court	ضابطین شهربانی
police court	دادگاه خلاف
police officers	افسر شهربانی
police raid	حمله ناگهانی پلیس
police raid	ورود ناگهانی پلیس
police forces	نیروی انتظامی
police force	دادگاه پلیس
police station	کلانتری
police station	مرکز پلیس
police station	ایستگاه پلیس
police stations	کلانتری
police stations	مرکز پلیس
police stations	ایستگاه پلیس
police force	نیروی انتظامی
police force	نیروی پلیس
police states	اداره کشور بوسیله نیروی پلیس
police licence	ضرورت شعری
police magistrate	رئیس دادگاه لغزش
police office	کلانتری
police office	پاسگاه پلیس
police power	نیروی انتظامی
police power	نیروی پلیس
police power	دادگاه پلیس
police reporter	خبرنگارنظامی
police reporter	مخبر پلیس
punitive police	نیروی شهربانی که بمحلی می فرستندو حقوق افرادبایدازاین محل داده شود
police state	اداره کشور بوسیله نیروی پلیس
police state	حکومت پلیسی
police headquarters	اداره کل شهربانی
police court	محکمه خلاف
police court	کلانتری
Police are out in force.	نیروی پلیس با قدرت بزرگی ظاهر است.
police dog	سگ پلیس
military police	دژبان
The thief surrender himself to the police.	سارق خود را تسلیم پلیس کرد
armed forces police	دژبان نیروهای مسلح
to report somebody [to the police] for breach of the peace	از کسی به خاطر مزاحمت راه انداختن [به پلیس] شکایت کردن
The details of the report were verified by the police.	جزییات گزارش توسط پلیس تصدیق وتأیید شد
The police held the crowd back.	پلیس جمعیت را عقب زد
A posse of police officers and soldiers	یک دسته از پاسبان و سرباز
Anyone found trespassing is liable to be reported to the police.	هر کسی که غیر مجاز وارد شود به پلیس گزارش داده می شود.
officer	افسر معین کردن فرماندهی کردن
officer	مامور کارمند اداری
officer	امین صلح
officer	فرمان دادن
officer	مامور
officer	صاحب منصب
officer	افسر
officer	عضو هیات رئیسه
officer	مامور متصدی
officer	کارمند دولت
officer	متصدی ضابط عدلیه
espial officer	افسر عملیات جاسوسی
property officer	افسر ذیحساب اموال
property officer	افسر اموال
personnel officer	افسر رکن یکم
undercover officer	کارآگاه مخففی
undercover officer	مامورتحقیق مخففی
surveying officer	افسر تحقیق
pilot officer	ستوان دوم هوایی
personnel officer	افسر اجودانی
purchasing officer	مامور خرید
purchasing officer	مسئول خرید
range officer	افسر مسئول میدان تیر
spial officer	افسر عملیات جاسوسی
spial officer	افسرتجسس و اطلاعات
staff officer	افسر ستاد
subassembly officer	افسر جزء
supplies officer	مسئول مواد
supply officer	افسر تدارکات
surveying officer	افسر بررسی کننده
press officer	سخنگوییکارگانیاموسسه
first officer's seat	صندلیخلباناول
to salute an officer	افسری را سلام دادن
service officer	افسر ارشد نگهبان
probation officer	مامور نافر
range officer	افسرتیر
regular officer	افسر کادر
releasing officer	افسر مسئول ترخیص کالاها افسر ترخیص کننده پرسنل
relieving officer	مامور اعانه فقرا
reserve officer	افسر وفیفه
reserve officer	افسر احتیاط
safety officer	افسر تامین یکان
senior officer	افسر ارشد
senior officer	ارشدترین افسران
returning officer	سرپرست انتخابات برزن
personnel officer	افسر پرسنل
executive officer	معاون یکان افسر تیر
diplomatic officer	مامور سیاسی
detail officer	افسر مسئول گروه بیگاری
detail officer	افسر کارگزینی
detail officer	افسر مشاغل
customs officer	گمرکچی
customs officer	مامور گمرک
custom's officer	گمرکچی
control officer	افسر کنترل ستون موتوری افسر کنترل کننده
contracting officer	افسرپیمان
contracting officer	افسر متصدی پیمان
disbursing officer	افسر عامل
disbursing officer	افسر پرداخت پول
executive officer	افسر اجراییات
espial officer	افسر تجسس
embarkation officer	افسر مسئول بارگیری یا سوارشدن افسر نافر سوار شدن ستون
duty officer	افسرمداومتکار ستاد
duty officer	افسر نگهبان ستاد
divisional officer	فرمانده یگان
divisional officer	افسر قسمت
division officer	فرمانده قسمت افسر رسته
division officer	افسر قسمت
disbursing officer	افسر ذیحساب مالی
consular officer	مامور کنسولی
conciliation officer	میانجی
petty officer	معاون افسرنگهبان دریایی درجه دارنیروی دریایی
petty officer	مهناوی
petty officer	درجه دار
commissioned officer	افسرشاغل
commissioned officer	افسر کادر
commissioned officer	افسر
non-commissioned officer	درجه دار
non commissioned officer	درجه دار
warrant officer	افسریار
warrant officer	ناوبانیار ستوانیار
petty officer	ناو استوار دوم
commanding officer	افسر فرمانده
claims officer	افسر رسیدگی به شکایات افسر مسئول تنظیم ادعانامه ها
cable officer	افسر لنگر
air officer	افسر هواپیمایی
air officer	افسر هوایی
agent officer	افسر عامل پرداخت
probation officer	ماموری که متهم در طی دوران تعلیق اجرای مجازات باید تحت نظراو باشد
advance officer	افسر جلودار ستون
active officer	افسر کادر ثابت
active officer	افسر کادر
accredited officer	افسر خبرنگار خارجی
warrant officer	افسر یار
field officer	افسر عملیات صحرایی
noncommissioned officer	درجه دار افسر وفیفه
officer of the guard	افسر گارد احترام
officer of the watch	افسر نگهبان
officer on duty	افسر مداومت کار
officer on duty	افسر مسئول
line officer	branch executive
line officer	افسر صفی
line officer	افسر صف
liaison officer	افسر رابط
officer's mess	نهارخوری افسران
officer of the deck	افسر نگهبان عرشه ناو
watch officer	افسر نگهبان
noncommissioned officer	افسر دون رتبه
notary officer	محضردار
navigating officer	1 navigator
officer in charge	افسر مسئول
medical officer	پزشک
medical officer	سر پزشک
officer in charge	افسر مسئول اجرا
officer on duty	افسرنگهبان ستاد
officer of the day	افسر نگهبان
junior officer	افسر جزء
field officer	افسر رزمی
flag officer	افسر پرچمدار تیمسار فرماندهی ناو

Recent search history

Contact• | Terms |• Privacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com