Dictiornary-Farsi | sense datum | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 154 (8 milliseconds)

English	Persian
sense datum	شیی محسوس
sense datum	امر محسوس وقابل تحلیل


Other Matches

To have a good sense of timing . To have a sense of occasion j.	موقع شناس بودن
datum	اثر جذر و مد دریا محل زیردریایی در عمق اب
datum	یک واحد داده
datum	مبدا
datum	ماخذ
datum	اطلاع
datum	داده ها
datum	سطح مقایسه
datum	مفروض
datum	پایه
datum	مبنا
datum	داده
datum	سطح مبنا
datum	سطح اب دریا سطح مبنای ارتفاع در نقشه برداری سطح مبنای مختصات
known datum point	نقطهای با مختصات وگرای معلوم
known datum point	ایستگاه معلوم
datum plane	سطح مبنای ارتفاع
chart datum	مبنای عمق نقشه
reference datum	سطح افق بار یاوزن هواپیما
reference datum	سطح مبنای نقشه برداری سطح مبنا
altitude datum	سطح مبنای ارتفاع سنجی
altitude datum	ارتفاع از سطح دریا
datum deck	پل مبنا
height datum	سطح مبنای سنجش ارتفاع سطح مبنای ارتفاع
datum line	خط پایه
datum line	خط مبنای سنجش
datum plane	افق مبنا
datum point	نقطه مبنای مختصات شبکه ایستگاه مبنای نقشه برداری
datum plane	سطح مبنای اب دریا
datum time	ساعت تعیین محل زیردریایی
geodetic datum	سطح مبنای نقشه برداری افق مبنای نقشه برداری زمینی جهانی
hydrographic datum	سطح مبنای تعیین ارتفاع اب
hydrographic datum	سطح مبنای اب نگاری
datum line	خط مقایسه
datum line	خط مبداء
datum line	خط مبنا
datum level	سطح اب ازاد
datum error	اشتباه سطح مبنای ارتفاع اشتباه سطح مبنای اب دریا
datum level	سطح اب دریا
lower water datum	معدل پس رفت اب دریا
datum sweeping mark	علامت مبنای روبش
meteorological datum plane	ایستگاه مبنای هواسنجی
datum dan buoy	علایم شناور دریایی عمقی بویه عمقی علایم عمقی تعیین مسیر مین گذاری شده در اب
in a sense	تاحدی
in a sense	تا اندازهای
in a sense	از یک جهت
to take the sense of	استمزاج کردن
in this sense <adv.>	بخاطر همین
in this sense <adv.>	به این دلیل
in this sense <adv.>	بدلیل آن
in this sense <adv.>	بنابراین
to take the sense of	مزه دهن
to take the sense of	چشیدن
in this sense <adv.>	متعاقبا
in this sense <adv.>	از آن بابت
in this sense <adv.>	درنتیجه
in this sense <adv.>	از اینرو
in this sense <adv.>	از این جهت
in this sense <adv.>	از انرو
sense	دریافتن
sense	ادراک
sense	معنی مفاد مدلول
sense	مصداق
sense	هوش شعور
sense	حس مشترک
sense	روشن کردن تابلوی مقابل کامپیوتر قابل بررسی است
sense	زمانی که RAM از حالت خواندن به نوشتن می رود
sense	آزمایش وضعیت یک وسیاه یا قطعه الکترونیکی
sense	شعور هوش
sense	احساس
sense	مفاد
sense	هوش
sense	شعور معنی
sense	حس تشخیص مفهوم
sense	احساس کردن
sense	پی بردن
sense	حواس پنجگانه
sense	حس کردن
sense	دریافتن جهت
sense	حس
sense	حس احساس
sixth sense	قوه ادراک
This is more like it. Now this makes sense.	حالااین شد یک چیزی
sense of humour	شوخطبع
road sense	جنسی
road sense	کلمه
to talk sense	حرف حسابی زدن
mark sense	نشان گذار
common sense	عقل سلیم
You wouldnt be here if you had any sense	اگر عقل حسابی داشتی اینجانبودی
In what sense are you using this word ?	این کلمه را به چه معنی بکار می برد ؟
What you say is true in a sense .	گفته شما به معنایی صحیح است
sixth sense	حس ششم
horse sense <idiom>
make sense <idiom>	معقول به نظر رسیدن
artistic sense	ذوق هنری
sense of duty <adj.>	وظیفه شناسی
sense of trust	حس اعتماد
literal sense	معنی لغوی
common sense	قضاوت صحیح حس عام
grammatical sense	معنی دستوری
mystic sense	معنی پوشیده
obstacle sense	حس مانع یابی
vibration sense	حس ارتعاش
pressure sense	حس فشار
sense of pressure	حس فشار
horse sense	شعور حیوانی شعور ذاتی وطبیعی
common sense	حضور ذهن
sense amplifier	تقویت کننده حسی
common sense	عرف
sense line	خط احساس
mystic sense	معنی رمزی
moral sense	حس تشخیص خوب و بد
good sense	عقل سلیم
good sense	شعور
figurative sense	معنی مجازی
external sense	حس برونی
it does not make sense	معنی نمیدهد
cutaneous sense	حس پوستی
chemical sense	حس شیمیایی
carrier sense	detect collision accesswith multiple دستیابی چندتایی با کشف تلاقی
mark sense	نشان دریاب
in the p sense of the word	بمعنی واقعی کلمه
pain sense	حس درد
sense modality	اندام حسی
sense of duty	حس وفیفه شناسی
sense wire	سیم احساس
static sense	حس تعادل
sense switch	سوئیچ حساس کنسول کامپیوتری که ممکن است یک برنامه برای پاسخ گیری به ان سیگنال بفرستد
sense switch	گزینهء احساس
systemic sense	حس احشایی
visceral sense	حس احشایی
temperature sense	حس دما
sense probe	مکانیسم ورودی که نقاط حساس روی یک صفحه نمایش را فعال کرده و درنتیجه برای یک کامپیوترورودی تهیه کند
sense oriented	حس گرا
sense of humor	شوخ طبعی
time sense	حس زمانی
the sense of sight	حس بینایی یا باصره
sense winding	سیم پیچ احساس
sense of rotation	جهت دوران
sense organ	عضو حس
sense organ	عامل احساس
sense organ	اندام حسی
mark sense reader	نشان خوان
He cant take a joke . he has no sense of humour.	شوخی سرش نمی شود
Now you are talking. That makes sense.	حالااین شد یک حرف حسابی
The sense of this word is not clear .	معنی و مفهوم این کلمه روشن نیست
unique in every sense of the word	از هر نظری بی مانند
He is not too educated, but has plenty of horse sense .	تحصیلات چندانی ندارد ولی فهم وشعور دارد
There is no point in it . It doest make sense . It is meaningless.	معنی ندارد ! ( مورد و مناسبت ندارد )
She is a perfect lady . She is a lady in the full sense of the word .	خانم به تمام معنی است
She has no sense of shame . She doesnt know the meaning of shame.	خجالت سرش نمی شود