English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
small ball پرتاب بی حالت
Other Matches
small ad تبلیغ
small کم
small جزیی
small کوچک شدن یاکردن
small دون
small جزئی کم
small غیر مهم
small پست
small محقر خفیف
small ریز
small خرده
small کوچک
small بزرگ نه
It's too small آن خیلی کوچک است.
small cloths جامه بچگانه
small intestine روده باریک
small clothes جامه بچه گانه
small letter حرف ریز
small clothes نیم شلواری
small claim ادعانامه یا تقاضای خسارتی که مبلغ ان از 00001 ریال کمتر است
small circle دایره صغیره
small circle دایره صغیره سماوی
small bore جنگ افزار کالیبر کوچک
small intestine معاء دقاق
small hours ساعات عبادت صبحگاهی
small cloths نیم شلواری
small craft کرجی ها
small craft کشتیهای کوچک ضتی ب
small detail جزء کوچک
small farmers کشاورزان خرد یا کم مایه
small game پرندگان وپستانداران شکاری کوچک
small game پرندگان و حیوانات کوچک که برای تفریح شکار می شوند
small gross قراص کوچک
small bells زنگوله
a small car یک اتومبیل کوچک
great and small خردوبزرگ
small fry <idiom> شخص غیر مهم ،جوانان
small-town شهرستانی
small-town کم سروصدا
live in a small way بدون سر و صدا زندگی کردن
it is ridiculously small بقدری کوچک است که ادم خنده اش میگیرد
he has small greek کمی یونانی میداند
he has a small p in shimran او ملک کوچکی درشمیران دارد
This position is much too small for me . این سمت برای من خیلی کوچک است
My salary is too small for me . کمترین توجهی نکرد
small blade تیغکوچک
small screen صفحهتلویزیون
small businessman تاجرشرکتهایکوچک
I'd like some small change. من قدری پول خرد میخواهم.
Just a small portion. یک پرس کوچک
I have no small change. من پول خرد ندارم.
small beer ابجو پست وکم الکل
small hours سحرگاهان
small beer چیز بی اهمیت
small beam تیرچه
small ale ابجو ابکی وارزان
to live in a small way با هزینه کم و بی سر وصدازندگی کردن
the small hours ساعات بعد از نیمه شب
live in a small way با قناعت زندگی کردن
small change پول خرد
small change کم ارزش
small change کم اهمیت
money of small d. پول خرد
small change ناچیز
small-town وابسته به شهرهای کوچک
small business تجارتوشرکتکوچککهتعدادکارمندانآنزیادنیست
small letters حروف کوچک چون bوa
a small grimace معوج سازی [صورت]
No small number of ... تعداد زیادی [از مردم]
a small grimace شکلک [به خاطر قهر بودن]
small-minded کوته نظر
small scale بمقدار کم
small scale بمقیاس کم
small scale مقیاس کوچک
small scale طبلک کوچک مقیاس نقشه مقیاس کوچک
small-scale بمقدار کم
small-scale بمقیاس کم
small-scale مقیاس کوچک
small-scale طبلک کوچک مقیاس نقشه مقیاس کوچک
small arms سلاحهای سبک
small-time بی اهمیت
small-time ناچیز
they sing small now دیگر جیک نمیزنند
they sing small now اکنون دیگر صداشان در نمیاید
they sing small now سرافکنده شده اند
to grind small خوب نرم کردن
small tool ابزار کوچک
small timer ادم بی اهمیت
small stuff ریسمان
small stuff طناب نازک
small sircraft هواپیمای کوچک
small shot ساچمه
small truck کامیون کوچک
small ship کشتی کوچک یا با طول کم
small time ناچیز
small time بی اهمیت
small arms جنگ افزارسبک یا کالیبر کوچک
small arms سلاحهای کالیبر کوچک
small talk حرف مفت
small potato ادم یا چیز بی اهمیت
small intestine روده کوچک
small minded دارای ذوق واستعداد محدود
small fry بچگانه
small fry کوچک
small print حروف چاپی ریز
small minded کوته نظر
small lot نوبهای که تعداد مهمات یا خرج ان کم است
small lot نوبه کم تعداد
small merchants کسبه جزء
a small grimace اخم
small print چاپ ریز
small talk حرف بیهوده زدن
The ring is too small for my finger. انگشتر به انگشتم ( دستم ) نمی رود
small craft warning پرچم قرمز یا چراغ قرمزبعلامت باد شدید و دریای خطرناک
small earthen pot دیزی
small hand cultivator ماشینشخمزنیکوچکدستی
small pieces of bread خرده یاریزه نان
She is svelt . she has a small waist . دختر کمر باریکی است
small drawstring bag کیفکوچککیسهای
small piece of brick کلوک
small detached house خانهتکیکوچک
small pair of compasses پرگاره
small reservoir at well top منبع
small-minded opinions عقاید کوته نظر
small country town شهرستان کوچک
small business computer کامپیوتر کوچک تجاری
small scale integration قطعه
small scale integration مجتمع سازی در مقیاس کوچک
small claims court دادگاه دعاوی کوچک
I asked for a small portion. من یک پرس کوچک سفارش دادم.
small scale industry صنعت به مقیاس کوچک
his face is p with small pox رویش ازابله پرازچاله است
a building of small scale عمارت کوچک
Do not entrust great affairs to the small. <proverb> به خردان مفرماى کار درشت .
small computer system interface میانجی سیستم کامپیوتری کوچک
Trifling ( small) happenings of life . اتفاقات ( وقایع )کوچک زندگی
small computer systems interface واسط موازی سریع استاندارد , برای اتصال کامپیوتر به وسایل جانبی
Fancy meeting you here ! this is indeed a small woeld ! this is pleasant surprise ! شما کجا اینجا کجا !
ball بال [رقص]
ball مجلس رقص
ball ساچمه
have something on the ball <idiom> باهوش ،زرنگ
into a ball نخ راگلوله کنید
best ball بازی یک نفر درمقابل 2 یا 3نفر برای کسب بهترین امتیاز
ball کانون [کاموا]
ball گلوله
ball بقچه [کاموا ]
ball توپ دور از دسترس توپزن
ball توپ
have a ball <idiom> روزگارخوش داشتن
to a. the ball توپ رانشان دادن
to a. the ball توشدن
to a. the ball اماده انداختن
three ball مسابقه گلف بین سه بازیگر باسه گوی
ball رقص
four ball مقایسه امتیازهای تیم دونفره در هر بخش باامتیازهای تیم حریف
ball توپ بازی مجلس رقص
no ball اصطلاحیدرورزشچوگان
ball ایام خوش
ball بیضه
ball گلوله توپ
ball گرهک
on the ball <idiom> باهوش
ball گوی
ball گلوله کردن
ball ساچمه توپ
to pass the ball to somebody توپ را به کسی پاس دادن
to keep the ball moving توپ را به جایی غلت دادن [فوتبال]
to stay on the ball <idiom> تند ملتفت شدن و واکنش نشان دادن
The ball is in your court. <idiom> حالا نوبت تو است.
The ball is in your court. <idiom> حالا نشان بده که چند مرد حلاجی!
high ball شوت کردن بالا توپ [فوتبال]
low ball شوت کردن پائین توپ [فوتبال]
to let the ball do the work توپ را به جایی غلت دادن [فوتبال]
long ball [شوت کردن بلند توپ] [فوتبال]
short ball شوت کردن کوتاه توپ [فوتبال]
ball is in your court <idiom> [نوبت تو هست که قدم بعدی را برداری یا تصمیم بگیری]
to kick a ball توپی را
to kick a ball توپ زدن
to keep the ball rolling رشته سخن رانگسیختن پشتش را امدن
to block a ball نگهداشتن توپ در بازی
movement off-the-ball بازی بدون توپ [تمرین ورزش فوتبال]
to swat the ball away با ضربه سخت جلوی توپ را گرفتن [دربازه بان]
to kick a ball زدن
to give the ball away توپ را [از دست] دادن
brown ball توپقهوهای
tennis ball توپتنیس
get the ball rolling <idiom> شروع چیزی
ball stand محلتوقفتوپ
ball peen توپکنوکچکش
ball of clay توپبرایساختسفال
keep one's eye on the ball <idiom>
keep the ball rolling <idiom> اجازه فعالیت دادن
ball assembly توپمجمع
squash ball توپاسکوآش
play ball with someone <idiom> شرکت منصفانه
ball pen خودکار [نوشت افزار]
ball winder نخپیچ
black ball توپسیاه
blue ball توپآبی
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com