English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
smooth break سطح گسیختگی
Other Matches
smooth <adj.> نرم
smooth ارام
smooth نرم روان سلیس
smooth بی تکان صاف کردن
smooth <adj.> بدون دشواری
smooth <adj.> روان [اصطلاح مجازی]
smooth <adj.> لطیف
smooth see دریای ارام
smooth something over <idiom> بهتریا قابل تحمل تر شدن
smooth <adj.> نرم وقابل انعطاف
smooth <adj.> ملایم
smooth صیقلی
smooth بی مو
smooth بی تکان
smooth سلیس
smooth نرم روان
smooth هموار
smooth قسمت صاف هر چیز
smooth صاف
smooth سطح صاف
smooth ملایم
smooth دلنواز روان کردن
smooth صافکاری کردن
smooth ارام کردن تسکین دادن
smooth صاف شدن ملایم شدن
smooth صاف کردن بدون اشکال بودن
smooth هموار کردن
smooth surface رویه صاف
over rough and smooth در زمین ناهموار وهموار در پستی وبلندی
it is smooth out side از بیرون صاف است
to smooth the brow گره از جیب گشادن
to smooth over a fault عیب یا تقصیری را پوشاندن
to smooth a difficulty اشکالی را رفع یا برطرف کردن
smooth bore جنگ افزار بدون خان
smooth bore جنگ افزار لوله صاف و بدون خان
smooth with the plane رنده کردن
smooth tongued خوش بیان چاپلوس
smooth the paint رنگ کردن و پرداخت کردن
smooth scrolling حرکت هموار
smooth plane رنده صاف کاری
smooth muscule عضله صاف
smooth muscle ماهیچه صاف
smooth breathing که دردستوریونانی عدم تلفظ حرف اول رامیرساند
smooth breathing نام این نشان
the rough and the smooth اسایش وسختی
smooth-talking مطمئنومتقاعدکننده
Nice and smooth. صاف وصوف
smooth tongued چرب زبان
smooth function تابع همواری [ریاضی]
smooth delivery تحویل بی اشکال
quasi smooth flow جریان نیمه ارام یا شبه ارام
shotgun (smooth-bore) تفنگشکاری
smooth plaster surface پاکیزه کردن
To smooth out a cloth by ironing it . پارچه را با اطوصاف کردن
smooth core armature ارمیچر با هسته صاف
break off موقوف کردن
break off قطع کردن
break out نوعی حمله برای خارج کردن گوی از منطقه دفاعی
break out شیوع
break out تاول زدن جوش زدن
break out شیوع یافتن
break off رهایی ازدرگیری
to break a شکستن
break off قطع تماس با دشمن
break off فرمان قطع تک در عملیات پشتیبانی نزدیک هوایی
break through عبورازمانع
break through رخنه
break through شکاف
break through نفوذ
break through نفوذکردن در مواضع دشمن
break up تفکیک کردن
break up تجزیه
break up انحلال
break up حد فاصل علایم مشخصه هدف
break up مرز علایم مشخصه هدف
break up منحل کردن
break up value قیمت رهایی
break up value قیمتی که برای رهایی از کالای متروکه یا ازمد افتاده تعیین میشود
break through رسوخ مظفرانه پیشرفت غیرمنتظره
off break کسب امتیاز معینی در ضربه به سمت راست
over break خاکبرداری اضافی و کندن وجابجا شدن اضافی خاک یاقطعات سنگی که دراثر موارمنفجره بدون اینکه بخواهیم کنده شود
break up (with someone) <idiom> قهر کردن
break down <idiom> تجزیه وتحلیل
to break up بهم زدن
to break up منحل کردن خردکردن
to break up شخم کردن
break down <idiom> ازکار افتادن
get a break <idiom> فرصت داشتن
break out در گرفتن
break in upon قطع کردن صحبت کسی
break away قطع رابطه کردن
to break up از هم جدا شدن [پوسته زمین] [زمین شناسی]
to break in به زور و غیر قانونی وارد شدن
to break into something از محفظه ای [با زور وارد شدن و] دزدی کردن
to break out فاش یا افشاندن
to break out شایع شدن
to break out درگرفتن
to break a دونیم کردن
to break a way موانع را ازراه خودبرداشتن
to break apart شکستن
to break apart جداکردن
to break down خراب کردن
to break down ازپا انداختن
to break in رام کردن
to break in شاخ شکستن سوغان
to break in گرفتن
to break off کندن
to break off جداکردن
to break off موقوف کردن
to break off خاتمه دادن
to break one's f. قول دادن
to break out بیرون ریختن
break down شکستگی
break تفکیک
break شکست
break-in حرز را شکستن وبزور داخل شدن
break down تقسیم بندی کردن
break گسیختگی
break تجزیه
break down تجزیه کردن طبقه بندی کردن
break مجزاسازی
break قطع کردن
break پاره کردن
break down تفکیک
break in درمیان صحبت کسی دویدن
break حرکت سگ جهت اوردن شکار بازکردن بدنه اسلحه دویدن قبل ازصدای تپانچه
break نقطه فرودپرنده
break down تجزیه
break down اسیب دیدن
break طلوع مهلت
break in رام کردن
break انتخاب شود
break کلید مخصوص در صفحه کلید IBM که اجرای یک برنامه را وقتی قط ع میکند که این کلید با کلید کنترل
break شکستن
break خردکردن
break away گسیختگی
break away جدائی
break وقفه
break شکاف
break-up امیختگی
break فرمان BREAK
break عمل یا کلید انتخاب شده برای توقف اجرای یک برنامه
break down ازاثر انداختن
break-in درمیان صحبت کسی دویدن
break down درهم شکستن
break down درهم شکننده فروریختن
break down سقوط ناگهانی
break-in رام کردن
break از حالت رمز خارج کردن یک کد مشکل
break خای نپذیرفتن وفایف یک توافق
break نقض کردن
break down شکست فروریختگی پنچری
break even بی سود و زیان
break even سربه سر
break in حرز را شکستن وبزور داخل شدن
break فتن
break راحت باش
break شکستگی
break even سربسرشدن
break جداکردن دو بوکسور ازیورتمه به چهارنعل حرکت از دروازه شروع اسبدوانی
break زنگ تفریح
break شکستن موج
break even صافی درامدن
break down توقف انجام کار به علت خطای مکانیکی
break even بی سود و زیان شدن
break ایجاد فضای تنفس با حرکتهای پیاده شطرنج
break ازهم باز کردن
break the bank <idiom> بانک زدن (ازراه شرط بندی به پول زیاد رسیدن)
to break one of a habit عادتی را ازسرکسی انداختن
break the news <idiom> اول ازهمه خبر را رساندن
break the ice <idiom> سرصحبت رادرمکان رسمی بازکردن
to break in flinders ریزریزکردن
tough break <idiom> بدبیاری آوردن
to break in pieces خردکردن
to break news فاش کردن اخبار
halter break به ابخوری خودادن
tie break تای برک
to break rank صف شکستن
to break aset خراب یا ناقص کردن یک دستگاه
to break bulk خالی کردن بار
to break the sleep از خواب بیخواب کردن
to break company جدایی کردن
to break contact اتصال راقطع کردن
to break contact جریان راگسستن
break-ups امیختگی
to break forth in to joy از خوشی فریاد کردن
to break into a run شروع کردن به دویدن
tie-break بهم خوردن وضع مساوی
tie-break تای برک
tie break بهم خوردن وضع مساوی
to break in flinders خردکردن
bad break فضای خالی
to break one's fast افطار کردن
to break rank بی نظم شدن
to break the ice رو کسی باز شدن
Break. Recess. زنگ تفریح
bird's-break ابزار رخ منقاری
to break the prison گریختن از زندان
to break to pieces خرد کردن
to break to pieces شکستن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com