English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (3 milliseconds)
English Persian
stand fast متوقف شدن
stand fast فرمان توقف درتوپخانه یا فرمان توقف درتوپخانه یا فرمان بایست به جای خود
Search result with all words
to stand fast محکم ایستادن
to stand fast ثابت بودن
Other Matches
fast عملی که در آن فاکتور زمان کمتر از یک است
fast وسیله جانبی که با کامپیوتر ارتباط دار د باسرعت زیاد و فقط با سرعت مداریهای الکترونیکی محدود میشود مثلاگ یک وسیله کند مثل کارت خوان که حرت مکانیکی سرعت را مشخص میکند
to fast off باگره محکم کردن
fast روش آسنکرون برای ارسال داده روی شبکه
fast حافظه سریع و با دستیابی کوتاه برای CPU
fast پایدار باوفا
fast کیلو baud میدهد
to keep a fast روزه داشتن
fast آنچه به سرعت حرکت میکند. آنچه به سرعت کار میکند.
fast که کارش را خیلی سریع انجام میدهد
fast رنگ نرو
fast by نزدیک
fast محلهای ذخیره سازی که قابل خواندن و نوشتن سریع هستند
fast سفت
fast جلد وچابک
fast سریع السیر
fast تندرو
fast تند
fast روزه
fast روزه گرفتن
fast فورا
fast سریع سطح سیقیلی مسیر بولینگ مسیر خشک و سفت اسبدوانی
fast سطح لغزنده یا سفت
fast قطعه حافظه قدیمی که داده را ازمحل حافظه پیدا میکند و می خواند با دوعمل جداگانه این قطعه در خال حاضر با EDO جایگزین شده است
fast and loose نااستوار
to sleep fast خواب خوش
to observe a fast روزه داشتن
fast and loose ازروی بی باکی ازروی مکرو حیله
to observe a fast روزه گرفتن
to make fast محکم کردن
to make fast بستن
It was raining fast. باران تندی می آمد
fast access با دستیابی سریع
colour fast دارایرنگثابت
to sleep fast رفتن
to take fast hold of سفت
to take fast hold of گرفتن
water fast رنگ نرو
water fast غیر قابل پاک شدن بوسیله اب
water fast پارچه شورنرو
fast food تند خوراک تندکار
acid fast مقاوم در برابر رنگ بری اسید
fast forward جلوبر
acid fast دارای لکه هایی که بااسید زائل نمیشود
to break ones fast روزه
He is fast asleep. خواب خواب است
hard and fast سخت ومحکم
to lay fast نگاه داشتن
to hold fast نگاهداشتن
to walk fast تندراه رفتن
to hold fast محکم
to break ones fast خوردن
make fast مهار
fast handed خسیس
fast handed خشک دست
fast-forward جلو زدن فیلم
to break ones fast ناشتایی خوردن
to break one's fast افطار کردن
to break ones fast افطارکردن
stern fast طناب پاشنه قایق
hard and fast ثابت
hard and fast لازم الاجراء
hard and fast غیر قابل تغییروانحراف
to live fast خوش گذرانی کردن
to live fast ولخرجی کردن
fast cruise ازمایش حرکت سریع ناو
fast cruise ازمایش سریع ناو در بندر
fast break ضدحمله
pull a fast one <idiom> تقلب کردن
fast break حمله سریع به دروازه
fast talker <idiom> گوینده خوب کسی است که بتواند دیگران متقاعد کند
fast buck <idiom> پول درآوردن ساده وآسان است
fast bowler توپ انداز پرتاب سریع
fast day روز روزه
fast neutron نوترون سریع
fast shuttle تغییرمکان سریع یکانها یا خودرو
fast shuttle نقل و انتقال سریع
fast pill ماده محرک غیرمجاز برای افزایش سرعت اسب
hard and fast rule قانون خشک و سخت
heat fast paint رنگ مقاوم گرما
the car goes nice and fast اتوموبیل بد نمیرود
lay fast by the heels در بند یا زندان نهادن
fast moving stock موجودی که به سرعت کاهش می یابد
fast moving stock کالایی که به سرعت فروخته میشود
to play fast and loose بی ثباتی نشان دادن
fast moving depression کمفشاری سریع
lay fast by the heels تعقیب کردن
fast moving depression کمفشاری تند
fast bindŠfast find جای محکم بگذارتازودپیداکنی
hard and fast rule <idiom> نتیجه ماندگار
fast forward key کلیدجلوبرندهسریع
fast heart beat تاکی کاردی [پزشکی]
fast-forward button دکمهجلوبر
fast breeder reactor رآکتورهستهایکهبیشترازمصرفخود"پلوتونیوم "تولیدمیکند
fast heart beat تندتپشی [پزشکی]
Rumors circulate fast. شایعات سریع در همه جا می پیچد
Making fast progress. سریع ترقی کردن
The clock is fast (gaining). ساعت دیواری تند کار می کند
My watch is fast (gaining). ساعتم جلو می افتد
He who grasps too much holds nothing fast. <proverb> کسی که کاری بیش از تواناییش را بپذیرد آن کار را ناقص انجام می دهد.
Pleasant hours fly fast. <proverb> لحظات خوش زود می گذرد.
fast data entry control کنترلدخولاطاعاتسریع
Bad news travels fast . <proverb> خبرهاى بد سریع پخش مى شوند.
pleasant hours fly fast. <proverb> عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است.
You pulled a fast one. That was a neat trick you played. خوب حقه زدی ( سوار کردی )
To play fast and loose . To go up and down like a yoyo. To shI'lly –shally . سفت کن شل کن درآوردن
to come to a stand ایستادن
to come to a stand متوقف شدن
To stand someone up . کسی را قال گذاشتن ( منتظر ؟ معطل گذاردن )
stand-alone <adj.> خود کفا [به تنهایی] [مستقل ]
stand for علامت چیزی بودن
to come up to the stand بمیزان یا پایه معین رسیدن
take one's stand جاگرفتن
stand first اول بودن
stand for داوطلب بودن
stand for هواخواه بودن
stand out برجسته بودن
stand out دوام اوردن ایستادگی کردن
stand out برجسته عالی
stand out حرکت کردن ناو به سمت دریا
stand over معوق ماندن
stand over عقب افتادن
to stand over معوق ماندن
to stand over عقب افتادن
stand up f. جنگ اشکاریاعلنی
stand up to روبرو شدن با
take one's stand جا گزیدن
to stand د رچیزی پافشاری یا اصرارکردن
to stand چیزیرادقیقا رعایت کردن
stand توده
take a stand on something <idiom> فهمیدن اینکه کسی بر علیه چیزی است
to stand behind پشت سر ایستادن
to stand between میانجی شدن
to stand or go between میانجی شدن
to stand by ایستادن
to take one's stand جای گزیدن
to take one's stand جا گرفتن
to stand up with رقصیدن با
to stand up for پشتی یا حمایت کردن از طرفداری کردن از
to stand up وایستادن برخاستن
to stand out دوام یاایستادگی کردن
to stand out برجسته بودن
to stand in with any one با کسی هم پیمان بودن
to stand in the way of مانع شدن
to stand for طرفداری کردن از
to stand for نامزد بودن هواخواه بودن
to stand for داوطلب بودن
to stand by گوش بزنگ بودن
to stand at a بحالت خبردارایستادن
to stand a. off کناره گرفتن
to stand a. off دورایستادن
stand up to someone <idiom> شجاعت روبرو شدن را داشتن
stand up for <idiom> جنگیدن برای
stand (someone) up <idiom> به سر قرار نرفتن
stand up <idiom> مقاوم بودن
stand over <idiom> زیر ذرهبین بردن
stand out <idiom> موردتوجه بودن
stand off <idiom> دورنگه داشتن
stand off <idiom> کنارماندن
stand in for someone <idiom> جانشین کسی بودن
stand for <idiom> اجاره دادن
stand for <idiom> سرحرف خود بودن
stand for <idiom> درفکر کسی بودن
stand by <idiom> پشت کسی بودن ،هوای کسی را داشتن
stand by <idiom> نزدیک بودن
(can't) stand <idiom> تحمل نکردن،دوست نداشتن
Please stand up ! لطفا" بایستید !
to stand by ایستادن وتماشا کردن
stand-off محشور نبودن
stand دفاع مداوم
stand ماندن
stand راست شدن
stand قرار گرفتن
stand بودن واقع بودن
come to a stand متوقف شدن
stand مقاومت کردن
stand واداشتن
stand طرز یا محل ایستادن کمانگیر
stand کمینگاه شکارچی
stand بستهای فولادی کورهای بلند
it stand well with him بامن نظرمساعدی دارد
it stand well with him بامن خوب است
stand قسما ساکن دستگاه مقام نوردکاری
i stand to it that جدا عقیده دارم که
stand مکث موضع
stand وضع
stand-off دفع کردن بدفع الوقت گذراندن
stand-off سرد گریز کردن
stand عهده دارشدن موقعیت
stand شهرت
stand مقر پایه
stand تکیه گاه
stand توقفگاه وضع
stand-off برتری رزمی جنگ افزار فاصله لازم برای نفوذ گلوله ثاقب در لحظه عمل کردن
stand-off مساوی یاهیچ به هیچ
stand ایستگاه
stand دوره سکون اب دریا
stand تحمل کردن
stand سکوب تماشاچیان مسابقات
stand مقام
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com