English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 194 (9 milliseconds)
English Persian
task element عنصر اجرای عملیات
task element قسمت مامور اجرای عملیات
task element یکی از عناصر ناوگان ماموراجرای یک ماموریت
Other Matches
It is an elephantine task . it takes a lot of doing . It is a Herculean task. کار حضرت فیل است
task کاری که باید توسط کامپیوتری اجرا شود
task نرم افزار سیستم که کنترل و اختصاص منابع به برنامه ها را کنترل میکند
to take somebody to task از کسی عیب جویی کردن
to take somebody to task کسی را سرزنش کردن
take to task <idiom> به خاطر اشتباه سرزنش شدن
to p with a task درکاری پشت کارداشتن
to f. a task از زیرکاری در رفتن
take to task مورد مواخذه قرار دادن
task ذخیره موقت کارهای منتظر برای پردازش
task جابجایی برنامهای در حافظه با دیگر که موقتاگ روی دیسک ذخیره شده است . جابجایی کارها مشابه چند کاره بودن نیست چون میتواند چندین برنامه را هم زمان اجرا کند
task تهمت زدن تحمیل کردن
task زیاد خسته کردن بکاری گماشتن
task امرمهم وفیفه
task تکلیف
task وفیفه
task کار
task ماموریت
task شغل
task کار تکلیف
task component بخشی از یک ناوگان یا گروه رزمی یا گروه ماموریت که برای یک ماموریت مخصوص تشکیل شده است
task analysis تحلیل تکلیف
it is a thankless task هیچکس نخواهدگفت مرحمت سرکارزیاد
it is a thankless task کاربیهوده ایست
unfinished task تکلیف ناتمام
interrupted task تکلیف ناتمام
implied task وفایف استنتاجی
implied task ماموریت استنتاجی
he is unequal to the task مرد اینکار نیست
task force نیروی اجرای عملیات
foreground task کار یا وفیفه پیش زمینه
fire task ماموریت اتش
task fleet ناوگان مامور اجرای عملیات یا ماموریت
task group ناو گروه مامور اجرای عملیات
mammoth task وظیفه خیلی بزرگ
to be up to the task [to be equal to something] <idiom> از پس کاری برآمدن
Can I entrust this task to you? می توانم این امررا به شما بسپارم ؟
to saddle any one with a task کاری را بدوش کسی گذاشتن
task work کار موفف
task unit یگان ماموریت
task unit نیروی واگذار کننده ماموریت دریایی یکان یا بخشی ازگروه ماموریت دریایی که زیر امر فرمانده گروه قرارمی گیرد
task oriented تکلیف گرا
task organization سازمان برای رزم
task organization سازمان دادان برای رزم برش رزمی
task organization سازمان رزمی
task management مدیریت وفیفه
task management مدیریت کار
task group گروه ماموریت زمینی
task force گروه کار
task forces گروه رزمی مشترک امفی بی گروه رزمی موقت زمینی
task forces نیروی اجرای عملیات
task forces تاسک فورس
task forces گروه کار
task force گروه رزمی مشترک امفی بی گروه رزمی موقت زمینی
task force تاسک فورس
to set one's hand to a task بکاری مبادرت کردن
It is a laborious task (job). کارپرزحمتی است
amphibious task group گروه ماموریت اب خاکی گروه رزمی موقت اب خاکی
low level task تکلیف سطح پایین
carrier task force گروه رزمی هواپیمابر دریایی
joint task force گروه رزمی مشترک
amphibious task force گروه رزمی اب خاکی
to set one's hand to a task دست بکاری زدن
to break the neck of a task کمر کاریرا سکشتن
task control block بلاک کنترل کار
task control block بلاک کنترل وفیفه
joint task force نیروی ماموریت مشترک ازنیروهای مسلح
abnormal end of task abend
task state descriptor توصیف کننده وضعیت وفیفه
task state descriptor توصیف گر حالت کار
the essential [inherent] [intrinsic] task کار مهم و ضروری [یا اساسی]
To set the Thames on fire . to do a herculeam task . کمر غول راخم کردن ( شکستن )
element عامل اصلی محیط طبیعی
element رکن اساس جزئی از یک قسمت یایکان
one element تابع منط قی که در صورت درستی ورودی خروجی درست میدهد
element عنصر عملیاتی
element اساس
element یک عنصر منحصر به فرد داده در آرایه
element المان
element کوچکترین واحد پایه برای ارسال داده دیجیتال
element رکن
element جزء
element کوچکترین واحد یا نقط ه روی صفحه نمایش که رنگ یا شدت آن قابل کنترل است
element که ازقسمتهای مشابه بسیار تشکیل شده است
element دروازه یا ترکیبی از دروازه ها
element عنصر اساس
in one's element <idiom> شرایطی که به شکل طبیعی به سمت شخص بیاید
element جسم بسیط
element اعضا [مجموعه] [ریاضی]
out of one's element <idiom> جایی که به شخص تعلق ندارد
element اصل
element محیط طبیعی اخشیج
element جوهر فرد
element عنصر
element سازه برقی
element عامل
element یک شماره ازخانه ماتریس یا آرایه
structural element بخش سازهای
service element عنصری از نیروهای مسلح که در عملیات شرکت دارد
symmetry element عنصر تقارن
start element عنصر شروع
service element عنصرشرکت کننده در عملیات عنصرخدماتی
signal element عنصر علامتی
stop element عنصر ایست
shunt element عنصر موازی
service element عنصر اداری
tactical element عنصر تاکتیکی
tactical element یکان رزمی یکان تاکتیکی
test element وسیله ازمایش
threshold element عنصر استانهای
tracer element عنصر ردیاب
transition element عنصر واسطه
guest element عنصر کم مقدار
tubular element جسملوله
test element حروف و اعداد ازمایش مدار
to p an element to a word جزئی از سر واژهای دراوردن
positive element سازه مثبت
test element دستگاه ازمایش کننده عنصر ازمایش مدار
abundant element عنصر فراوان
data element عنصر داده
data element عناصر اطلاعات
data element جزئیات اطلاعات
electronic element عنصر الکترونیکی
electronic element بخش الکترونیکی قسمت الکترونیکی
element area سازه تصویر
element of battery الکترد پیل
element of construction سازک
embarkation element یکان مخصوص کمک به بارگیری یا سوار شدن
essential element رکن
exclusive or element عنصر یای انحصاری
delay element عنصر تاخیری
filter element المنت فیلتر
coupling element عنصر پیوست
coupling element عنصر اتصال
coincidence element مدار الکترونیکی که یک سیگنال خروجی تولید میکند وقتی که دو ورودی همزمان اتفاق میافتد یا دو کلمه دودویی معادل باشند
accommpanying element عنصر همراه
active element عنصر فعال
active element عنصر کنشی
active element مولفه موثر
active element عنصر عامل
active element عنصر عمل کننده
alloying element عنصر الیاژی
alloying element عنصر الیاژ
aqueous element عنصر ابی
bemetallic element بی متال
bimetallic element زوج فلز
chemical element عنصر شیمیایی
code element عنصر رمز
absorbing element عنصر جذب
purchase element عامل منتجه بار نهائی
negative element سازه منفی
orbital element عناصر مداری
processing element عنصر پردازشی
passive element جزء غیرفعال
passive element عنصر غیرعامل
passive element عنصرغیرفعال
passive element یکان غیر فعال
picture element سازه تصویر
picture element کوچکترین واحد یا نقط ه روی صفحه نمایش که رنگ و شدت روشنایی آن قابل کنترل است
picture element عنصر تصویر
biotic element عنصر زیستی
primitive element عنصر اولیه
primordial element عنصر ازلی
print element عنصر چاپ
purchase element نیروی منتجه
nand element عنصر نقیض و
abiotic element عنصر نازیوه
fuse element واحد فیوز
abiotic element عنصر بیجان
identity element عنصر یکسانی
trace element عنصر کم مقدار
inverse element عنصر وارون
logic element عنصر منطقی
logic element عنصر لاجیک
image element نقطه تصویر
parasitic element جزء غیرفعال
heating element المان یا عنصر حرارتی
finite element method روش المان محدود
mental element of crime عنصر روانی جرم
acid forming element عنصر اسیدساز
acid forming element عنصر اسیدی
fire support element عنصر پشتیبانی اتش
metal cutting element عنصر براده برداری
air defense element عنصر پدافند هوایی
airlift control element عنصر کنترل ترابری هوایی عنصر کنترل حمل و نقل هوایی
horizontal arch element حلقه افقی قوس
physical element of crime عنصر مادی جرم
fire support element عنصرهماهنگ کننده پشتیبانی اتش
arresting system purchase element وسیله ضربه گیر سیستم مهار هواپیما
field alterable control element یک تراشه که در بعضی سیستمها بکار می رود و به استفاده کننده اجازه میدهدتا ریز برنامه نویسی کند
transmitter signal element timing زمان گیری عنصر سیگنال فرستنده
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com