English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 134 (5 milliseconds)
English Persian
to bear any one a grudge به کسی لج داشتن
Search result with all words
to bear a grudge لج یاکینه داشتن
To bear someone a grudge. نسبت به کسی غرض داشتن
Other Matches
grudge لج کینه
grudge دیدار دو رغیب دیرین
grudge رشک ورزیدن به غرغر کردن
grudge غبطه خوردن بر
grudge بی میلی
grudge اکراه
grudge بیزاری
grudge لجاجت کردن
grudge غرض
grudge غبطه
grudge کینه
He has a grudge against me. با من لج است
grudge بخل ورزیدن
nurse a grudge <idiom> احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
I owe her a grudge حق دارم که با اولج باشم
hold a grudge <idiom> کسی را بخاطر کاری نبخشیدن
To nurse a grudge against someone. از کسی کینه بدل گرفتن
to grudge to do a thing بواسطه لجاجت ازکردن کاری دریغ کردن
to owe one a grudge با کسی لج داشتن
bear out شل کردن
bear on نسبت داشتن
bear off برگشتن قایق بسمت مخالف باد
bear out بیرون دادن
bear on مربوط بودن
to bear out تحمل کردن
the little bear خرس کوچک
the little bear دب اصغر
to bear away ربودن
to bear away بردن
to bear down غلبه کردن بر
i cannot bear him حوصله او را ندارم
to bear up نا امیدنشدن نگهداری کردن
to bear down برانداختن
bear up برگشتن قایق بسمت باد
to bear out تاب اوردن
bear off off shove
bear in تمایل اسب به نزدیک شدن به جانب کناره مسیر یا نرده ها
bear بردن
bear مربوط بودن
bear حاوی بودن
bear تاثیر داشتن
bear در بر داشتن
bear تقبل کردن تحمل کردن
bear برعهده گرفتن
bear درسمت قرار گرفتن در سمت
bear تاب اوردن تحمل کردن
bear زاییدن میوه دادن
bear کسی که اعتقاد به تنزل قیمت کالای خود دارد وبه همین دلیل سعی میکندکه کالای را از طریق واسطه و با تعیین اجل برای تحویل بفروشد
bear سلف فروشی سهام اوراق قرضه در بورس بقیمتی ارزانتر از قیمت واقعی
bear out تمایل اسب به نزدیک شدن به حد خارجی
bear لقب روسیه ودولت شوروی
to bear up تاب اوردن
bear : بردن
bear حمل کردن دربرداشتن
bear : خرس
bear داشتن
bear تا شاید در مدت اجل بتواند همان کالا را به قیمت ارزانتر بخرد
bear حمل کردن
To bear (put up) with somebody. با کسی سر کردن (مدارا کردن ؟ ساختن )
To be patient. To bear up. حوصله کردن ( حوصله بخرج دادن )
to grin and bear it در رنج وسختی بردباری کردن دندان روی جگرگذاشتن
to bear witness to شهادت دادن نسبت به
to bear witness to گوهی دادن به
to grin and bear it سوختن وساختن
to bear witness گواهی دادن
white bear خرس سفید خرس قطبی
bear hug سخت در آغوش گیری
bear hug دو دستی بغل کردن
bear hugs سخت در آغوش گیری
bear hugs دو دستی بغل کردن
bear leek پیاز خرسی
bear's garlic والک کوهی
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
to bear comparison with قابل مقایسه بودن با
to bear the blame تقصیر را به گردن گرفتن
bear leek سیرخرس
bear's garlic سیرخرس
bear's garlic پیاز خرسی
bear leek والک کوهی
polar bear خرس سفید
bear's foot نوعی گیاه خریق که برگ هایی به شکل پا و پنجه ها خرس دارد.
great bear دب اکبرgrandaunt
it will not bear repeating جندان زشت است که نمیتوان انرا بازگو کرد
she cannot bear heat تاب گرما رانمیاورد
she cannot bear heat طاقت گرما را ندارد
smokey the bear وسیله تولید کننده دود
grizzly bear خرس خاکستری
smokey the bear وسیله تولید پرده دود در هلی کوپتر
the great bear دب اکبر
bear witness شهادت دادن
bear witness گواهی دادن
bear a hand کمک کردن
bear agrudge غرض ورزیدن
bear arms تحت سلاح رفتن
bear arms سلاح به دست گرفتن خود را به خدمت معرفی کردن
bear garden محلی که درانجاخرسها رابجنگ می اندازند
bear record to تصدیق یا اثبات کردن
bear testimony گواهی دادن
bear testimony شهادت دادن
the lesser bear دب اصغر
the lesser bear خرس کوچکتر
to bear enmity دشمنی ورزیدن
to bear oneself حرکت کردن
to bear in mind درنظرداشتن
to bear arms سربازی کردن
to bear hard زوراوردن
to bear arms خدمت نظام کردن
to bear enmity دشمنی داشتن
to bear hard جفاکردن
to bear enmity کینه ورزیدن
to bear pressure upon فشار اوردن بر
to bear a sword شمشیردربرداشتن
to bear a loss خسارت دیدن یاکشیدن
to bear a loss ضرردادن
to bear with a person باکسی ساختن یاسازش کردن
to bear a meaning معنی دادن
i alone bear the brunt of it خدمت انها بر من واجب می اید
to bear testimony شهادت دادن
to bear testimony گواهی دادن
to bear fruit باریا میوه دادن
to bear any customs duties هر گونه عوارض گمرکی را به عهده گرفتن
cross to bear/carry <idiom> رنج دادن کاری بصورت دائمی انجام میگیرد
To bear heavy expenses. سرب فلز سنگین وزنی است
Like a bear with a sore head. مثل گرگ تیر خورده
to bear all customs duties and taxes تمام عوارض گمرکی و مالیات را به عهده گرفتن
to have [or bear] a maximum [minimum] load of something حداکثر [حداقل] باری را پذیرفتن
bear tape shutter gate دریچه شیروانی شکل
To bear ( assume , accept ) a responsibility undertook the age of eighty . مسئولیتی را بعهده گرفتن
He's a good director but he doesn't bear [stand] comparison with Hitchcock. او [مرد ] کارگردان خوبی است اما او [مرد] قابل مقایسه با هیچکاک نیست.
To bring pressure to bear . To exert pressure . اعمال فشار کردن
To bring pressure to bear . To exert pressure . فشار خون دارد
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com