English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 151 (2 milliseconds)
English Persian
to bear comparison with قابل مقایسه بودن با
Search result with all words
He's a good director but he doesn't bear [stand] comparison with Hitchcock. او [مرد ] کارگردان خوبی است اما او [مرد] قابل مقایسه با هیچکاک نیست.
Other Matches
comparison یکی از این دو از دیگری سریع تر است
comparison روش مقایسه
without comparison بی مانند بی نظیر
comparison مقایسه
comparison همسنجی
comparison تطبیق
comparison برابری
comparison تطبیق سنجش
comparison تشبیه
by comparison وقتی مقایسه می شوند
in comparison with در قبال
comparison operator عملگرمقایسهای
comparison stimulus محرک مقایسهای
comparison test ازمایش مقایسهای
logical comparison مقایسه منطقی
degress of comparison سنجش
degress of comparison درجات سه گانه
frequency comparison مقایسه فرکانس
it is a play in comparison این پیش ان هیچ است
comparison operator عملگر مقایسه
in comparison to [compared with] در قبال [در مقابل]
to stand comparison with قابل مقایسه بودن با
That's a poor comparison. این مقایسه ای نا مناسب است.
document comparison utility برنامه کمکی مقایسه مدارک
A comparison of theory and practice. مقایسه ای از نظری و عمل.
The comparison is misleading [flawed] . مقایسه گمراه کننده [ ناقص ] است.
a comparison of the brain to a computer مقایسه ای از مغز با کامپیوتر
Today's weather is mild by comparison. در مقایسه هوای امروز ملایم است.
a comparison of men's salaries with those of women مقایسه حقوق مردان با زنان
On comparison, the Mercedes was the more reliable of the two cars. هنگام مقایسه دو خودرو، بنز قابل اطمینان تر بود.
a comparison between European and Japanese schools مقایسه ای بین مدارس اروپایی و ژاپنی
Comparison with other countries is extremely interesting. مقایسه با کشورهای دیگر بی اندازه جالب توجه است.
There is just no comparison between canned vegetables and fresh ones. سبزیجات کنسرو شده و سبزیجات تازه اصلا قابل مقایسه نیستند.
a comparison of the tax systems in Italy and Spain مقایسه سیستم های مالیاتی در ایتالیا و اسپانیا
By [In] comparison with the French, the British eat far less fish. در مقایسه با فرانسوی ها، انگلیسی ها به مراتب کمتر ماهی می خورند.
Inevitably it invites/evokes comparison with the original, of which the remake is merely a pale shadow. این به ناچار مقایسه با نسخه اصلی را مجبور می کند که بازسازی فیلمش کاملا قلابی است.
bear بردن
bear کسی که اعتقاد به تنزل قیمت کالای خود دارد وبه همین دلیل سعی میکندکه کالای را از طریق واسطه و با تعیین اجل برای تحویل بفروشد
bear تا شاید در مدت اجل بتواند همان کالا را به قیمت ارزانتر بخرد
bear : خرس
bear سلف فروشی سهام اوراق قرضه در بورس بقیمتی ارزانتر از قیمت واقعی
bear تاثیر داشتن
to bear down برانداختن
to bear down غلبه کردن بر
to bear away بردن
to bear away ربودن
bear در بر داشتن
to bear out تاب اوردن
to bear out تحمل کردن
bear لقب روسیه ودولت شوروی
bear : بردن
bear حمل کردن دربرداشتن
bear داشتن
bear زاییدن میوه دادن
bear تاب اوردن تحمل کردن
bear مربوط بودن
bear حاوی بودن
bear حمل کردن
to bear up نا امیدنشدن نگهداری کردن
to bear up تاب اوردن
bear درسمت قرار گرفتن در سمت
bear برعهده گرفتن
bear تقبل کردن تحمل کردن
the little bear دب اصغر
i cannot bear him حوصله او را ندارم
bear out بیرون دادن
bear on مربوط بودن
bear on نسبت داشتن
bear off برگشتن قایق بسمت مخالف باد
bear out شل کردن
bear out تمایل اسب به نزدیک شدن به حد خارجی
bear off off shove
the little bear خرس کوچک
bear in تمایل اسب به نزدیک شدن به جانب کناره مسیر یا نرده ها
bear up برگشتن قایق بسمت باد
bear's garlic پیاز خرسی
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
bear's garlic والک کوهی
bear leek والک کوهی
bear leek پیاز خرسی
to bear the blame تقصیر را به گردن گرفتن
bear leek سیرخرس
bear's garlic سیرخرس
To bear someone a grudge. نسبت به کسی غرض داشتن
polar bear خرس سفید
it will not bear repeating جندان زشت است که نمیتوان انرا بازگو کرد
she cannot bear heat تاب گرما رانمیاورد
she cannot bear heat طاقت گرما را ندارد
smokey the bear وسیله تولید کننده دود
smokey the bear وسیله تولید پرده دود در هلی کوپتر
the great bear دب اکبر
the lesser bear دب اصغر
the lesser bear خرس کوچکتر
to bear a grudge لج یاکینه داشتن
to bear a loss خسارت دیدن یاکشیدن
to bear a loss ضرردادن
to bear a meaning معنی دادن
to bear a sword شمشیردربرداشتن
i alone bear the brunt of it خدمت انها بر من واجب می اید
grizzly bear خرس خاکستری
great bear دب اکبرgrandaunt
bear a hand کمک کردن
bear agrudge غرض ورزیدن
bear arms تحت سلاح رفتن
bear arms سلاح به دست گرفتن خود را به خدمت معرفی کردن
bear garden محلی که درانجاخرسها رابجنگ می اندازند
bear record to تصدیق یا اثبات کردن
bear testimony گواهی دادن
bear testimony شهادت دادن
bear witness گواهی دادن
bear witness شهادت دادن
bear's foot نوعی گیاه خریق که برگ هایی به شکل پا و پنجه ها خرس دارد.
to bear any one a grudge به کسی لج داشتن
to bear arms سربازی کردن
to bear arms خدمت نظام کردن
to bear witness گواهی دادن
to bear witness to شهادت دادن نسبت به
to grin and bear it سوختن وساختن
to grin and bear it در رنج وسختی بردباری کردن دندان روی جگرگذاشتن
white bear خرس سفید خرس قطبی
bear hug سخت در آغوش گیری
bear hug دو دستی بغل کردن
bear hugs سخت در آغوش گیری
bear hugs دو دستی بغل کردن
To be patient. To bear up. حوصله کردن ( حوصله بخرج دادن )
To bear (put up) with somebody. با کسی سر کردن (مدارا کردن ؟ ساختن )
to bear witness to گوهی دادن به
to bear with a person باکسی ساختن یاسازش کردن
to bear testimony شهادت دادن
to bear enmity کینه ورزیدن
to bear fruit باریا میوه دادن
to bear hard جفاکردن
to bear hard زوراوردن
to bear in mind درنظرداشتن
to bear oneself حرکت کردن
to bear pressure upon فشار اوردن بر
to bear enmity دشمنی داشتن
to bear testimony گواهی دادن
to bear enmity دشمنی ورزیدن
To bear heavy expenses. سرب فلز سنگین وزنی است
to bear any customs duties هر گونه عوارض گمرکی را به عهده گرفتن
Like a bear with a sore head. مثل گرگ تیر خورده
cross to bear/carry <idiom> رنج دادن کاری بصورت دائمی انجام میگیرد
to bear all customs duties and taxes تمام عوارض گمرکی و مالیات را به عهده گرفتن
to have [or bear] a maximum [minimum] load of something حداکثر [حداقل] باری را پذیرفتن
bear tape shutter gate دریچه شیروانی شکل
To bear ( assume , accept ) a responsibility undertook the age of eighty . مسئولیتی را بعهده گرفتن
To bring pressure to bear . To exert pressure . فشار خون دارد
To bring pressure to bear . To exert pressure . اعمال فشار کردن
Recent search history
Search history is off. Activate
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com