Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (10 milliseconds)
English
Persian
to bear hard
جفاکردن
to bear hard
زوراوردن
Other Matches
If you dont study hard ( hard enough ) , you cant go to a higher class.
اگرخوب درس نخوانی درهمین کلاس خواهی ماند
bear
زاییدن میوه دادن
bear
تاثیر داشتن
bear
در بر داشتن
bear
تقبل کردن تحمل کردن
bear
برعهده گرفتن
bear
درسمت قرار گرفتن در سمت
bear
داشتن
bear
حمل کردن
bear
حاوی بودن
bear
مربوط بودن
bear
تاب اوردن تحمل کردن
bear
بردن
bear
کسی که اعتقاد به تنزل قیمت کالای خود دارد وبه همین دلیل سعی میکندکه کالای را از طریق واسطه و با تعیین اجل برای تحویل بفروشد
bear off
برگشتن قایق بسمت مخالف باد
bear on
نسبت داشتن
bear on
مربوط بودن
bear out
شل کردن
bear out
بیرون دادن
bear out
تمایل اسب به نزدیک شدن به حد خارجی
bear up
برگشتن قایق بسمت باد
bear off
off shove
to bear up
نا امیدنشدن نگهداری کردن
to bear up
تاب اوردن
to bear out
تحمل کردن
to bear out
تاب اوردن
bear
تا شاید در مدت اجل بتواند همان کالا را به قیمت ارزانتر بخرد
bear in
تمایل اسب به نزدیک شدن به جانب کناره مسیر یا نرده ها
bear
: بردن
bear
لقب روسیه ودولت شوروی
to bear away
ربودن
to bear away
بردن
to bear down
غلبه کردن بر
to bear down
برانداختن
i cannot bear him
حوصله او را ندارم
the little bear
دب اصغر
bear
حمل کردن دربرداشتن
the little bear
خرس کوچک
bear
: خرس
bear
سلف فروشی سهام اوراق قرضه در بورس بقیمتی ارزانتر از قیمت واقعی
bear's foot
نوعی گیاه خریق که برگ هایی به شکل پا و پنجه ها خرس دارد.
great bear
دب اکبرgrandaunt
grizzly bear
خرس خاکستری
to bear comparison with
قابل مقایسه بودن با
the lesser bear
دب اصغر
the great bear
دب اکبر
the lesser bear
خرس کوچکتر
To bear someone a grudge.
نسبت به کسی غرض داشتن
To bear (put up) with somebody.
با کسی سر کردن (مدارا کردن ؟ ساختن )
To be patient. To bear up.
حوصله کردن ( حوصله بخرج دادن )
bear witness
شهادت دادن
bear witness
گواهی دادن
We bear no relationship to each other .
باهم نسبتی نداریم
i alone bear the brunt of it
خدمت انها بر من واجب می اید
it will not bear repeating
جندان زشت است که نمیتوان انرا بازگو کرد
she cannot bear heat
تاب گرما رانمیاورد
she cannot bear heat
طاقت گرما را ندارد
smokey the bear
وسیله تولید کننده دود
bear record to
تصدیق یا اثبات کردن
bear testimony
گواهی دادن
bear testimony
شهادت دادن
smokey the bear
وسیله تولید پرده دود در هلی کوپتر
bear hugs
دو دستی بغل کردن
bear hugs
سخت در آغوش گیری
to bear a loss
ضرردادن
to bear oneself
حرکت کردن
to bear in mind
درنظرداشتن
to bear a meaning
معنی دادن
to bear a sword
شمشیردربرداشتن
to bear any one a grudge
به کسی لج داشتن
to bear arms
سربازی کردن
to bear arms
خدمت نظام کردن
to bear enmity
دشمنی داشتن
to bear enmity
دشمنی ورزیدن
to bear enmity
کینه ورزیدن
to bear a loss
خسارت دیدن یاکشیدن
to bear pressure upon
فشار اوردن بر
to bear testimony
گواهی دادن
bear hug
دو دستی بغل کردن
bear hug
سخت در آغوش گیری
white bear
خرس سفید خرس قطبی
to bear a grudge
لج یاکینه داشتن
to grin and bear it
در رنج وسختی بردباری کردن دندان روی جگرگذاشتن
to grin and bear it
سوختن وساختن
to bear witness to
شهادت دادن نسبت به
to bear witness to
گوهی دادن به
to bear witness
گواهی دادن
to bear with a person
باکسی ساختن یاسازش کردن
to bear testimony
شهادت دادن
to bear fruit
باریا میوه دادن
bear garden
محلی که درانجاخرسها رابجنگ می اندازند
bear's garlic
پیاز خرسی
bear leek
والک کوهی
bear's garlic
والک کوهی
bear leek
پیاز خرسی
to bear the blame
تقصیر را به گردن گرفتن
bear a hand
کمک کردن
bear arms
تحت سلاح رفتن
bear arms
سلاح به دست گرفتن خود را به خدمت معرفی کردن
polar bear
خرس سفید
bear leek
سیرخرس
bear's garlic
سیرخرس
bear agrudge
غرض ورزیدن
Like a bear with a sore head.
مثل گرگ تیر خورده
To bear heavy expenses.
سرب فلز سنگین وزنی است
to bear any customs duties
هر گونه عوارض گمرکی را به عهده گرفتن
cross to bear/carry
<idiom>
رنج دادن کاری بصورت دائمی انجام میگیرد
to bear all customs duties and taxes
تمام عوارض گمرکی و مالیات را به عهده گرفتن
to have
[or bear]
a maximum
[minimum]
load of something
حداکثر
[حداقل]
باری را پذیرفتن
bear tape shutter gate
دریچه شیروانی شکل
He's a good director but he doesn't bear
[stand]
comparison with Hitchcock.
او
[مرد ]
کارگردان خوبی است اما او
[مرد]
قابل مقایسه با هیچکاک نیست.
To bear ( assume , accept ) a responsibility undertook the age of eighty .
مسئولیتی را بعهده گرفتن
hard up
<idiom>
کمبود پول
hard
بشدت
hard
خسیس درمضیقه
hard
خطای موقت در سیستم
hard
زمخت
hard
کدی در متن کلمه پرداز که انتهای پاراگراف را نشان میدهد
hard of d.
ناگوارا
hard of d.
دیرهضم
hard
سخت گیر نامطبوع
hard
قوی
hard
مشکل شدید
hard
بسرعت
hard
مستقیما درمسیر موردنظر
hard
دیسک مغناطیسی محکم که قادر به ذخیره سازی حجم داده بسیار بیشتر از روی فلاپی دیسک است و معمولا متحرک نیست
hard
سخت در مقابل نرم
hard
که قابل برنامه ریزی یا تغییر نیستند
However hard he tried ...
با این وجود که او
[مرد]
سخت تلاش کرد ...
to try hard to do something
تقلا کردن برای انجام دادن کاری
hard by
درنزدیکی
hard
یچی که یک سیگنال الکتریکی تولید میکند که CPU و تمام وسایل را تنظیم مجدد میکند
hard
که پیش از کار کردن درست وسیله باید ترمیم شود
hard
خطا
hard up
جاده شیب دارکه ازمیان پیش ساحل بگذرد
hard-up
جاده شیب دارکه ازمیان پیش ساحل بگذرد
hard
متن چاپ شدن یا کپی اطلاعات در سیستم یا کامپیوتر به صورت خوانا.
hard
تختهای که حاوی درایو دیسک سخت و واسط های الکترونیکی لزم است که قابل نصب در اتصال سیستم است
hard
مدل کامپیوتر با دیسک سخت
hard
دشوار
hard
سفت
hard to please
مشکل پسند
hard to please
نازک نارنجی سخت راضی شو
hard
که معادل خاموش کردن و سپس روشن کردن مجدد کامپیوتر است
hard on (someone/something)
<idiom>
آزار دادن کسی یا چیزی
I am hard at it .
سخت مشغولم
come down hard on
<idiom>
به سختی تنبه کردن
hard right
اعضایتندرویحزبسیاسی
hard by
نزدیک
it is hard to say
نمیتوان گفت
hard
سخت
it is hard to say
به اسانی نمیتوان قضاوت کرد
i hard him out
سخنانش را تا اخر گوش داده ام
it is not very hard
چندان سخت نیست
hold hard
عجله نکنید
hard water
اب سنگین
hard water
اب سخت
hard ware
فلز الات
hard ware
فروف فلزی
hard vacuum
خلاء سخت
hard tube
لامپ سخت
hard times
هنگام تنگدستی
hard wheat
گندم ماکارونی دارای مقدارگلوتن زیادی است
hard wing
بال صلب
hard roe
أشپل
[تخم ماهی یا دیگر جانوران دریایی]
[ماهیگیری]
to be hard put to it
درسختی وتنگی بودن درزحمت بودن
hold hard
صبر کنید
hard featured
زشت
hard x ray
پرتو ایکس سخت
hard working
زحمت کش
hard working
پرکار
hard wood
چوب سخت
hard wood
چوب بادوام
hard wood
چوب سفت
hard wood
چوب جنگلی
hard as nails
<idiom>
ازلحاظ جسمانی قوی درشت وسخت
hard-hit
درگیرمشکلی
hard-drinking
معتادبهالکل
hard porn
هرزهنگاریPornographyکهاعمالجنسیراواضح سریع و بصورت ناخوشایند نمایشمیدهد
hard left
اعضایتندرویحزبسیاسی
hard drink
نوشیدنیباالکلزیاد
hard sell
<idiom>
باپشتکاروسعی چیزی رافروختن
hard hat
کلاهایمنی
hard-nosed
پشت همانداز
hard-nosed
ارغه
hard-nosed
زرنگ و واقعبین
hard-nosed
لجباز
hard-wearing
قویوبادوام
hard-won
رسیدنبههدفی
To do something the hard way . to do something in a roundabout way.
لقمه را از دور سر توی دهان گذاشتن
These coins are very hard to come by .
این سکه ها دیگه گیر نمی آیند
hard feelings
<idiom>
عصب وخشم
to work hard
سخت و با زحمت زیاد کار کردن
[اصطلاح روزمره]
He is hard of hearing.
گوشش سنگین است (شنوائی اش کم است )
hard-nosed
<idiom>
سرسخت بودن
It is as hard as rock.
مثل سنگ سفت است
It was raining hard.
باران سختی می با رید
hard pressed
<idiom>
بارمسئولیت ووفیفه
I had a very hard time ot it.
دراینکار پوستم کنده شد
rock-hard
بینهایتسخت
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com