English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 142 (7 milliseconds)
English Persian
to bear the blame تقصیر را به گردن گرفتن
Other Matches
It's her fault. [She is to blame for it.] [The blame lies with her.] تقصیر [سر] او [زن] است.
to blame somebody for something کسی را مسئول کارناقص [اشتباه ] کردن
blame عیب جویی کردن از
blame سرزنش کردن ملامت کردن
blame انتقادکردن
blame گله کردن
to be to blame سزاوارسرزنش بودن تقصیرداشتن
blame لکه دار کردن
blame اشتباه گناه
blame سرزنش
to blame somebody for something کسی را تقصیرکار دانستن بخاطر چیزی [اشتباه در چیزی را سر کسی انداختن] [جرم یا گناه]
be to blame <idiom> مسئول کارزشت بودن
To take the blame . تقصیر را بگردن گرفتن
to blame one another همدیگر را مقصر کردن
He is not to blame for this. تقصیر او [مرد ] نیست.
If so, you've only yourself to blame. اگر چنین است، پس فقط تقصیر خودت است.
to be to blame for something مقصر درکاری بودن
Why should I take the blame? چرا من باید تقصیر را به گردن بگیرم؟
to get the blame مقصر شدن
blame مقصر دانستن
to lay the blame on someone تقصیر رابگردن کسی گذاشتن کسیرامسئول دانستن
I blame you for it. I put it down to you. اینرا از چشم تومی بینم
to put the blame on somebody تقصیر را سر کسی گذاشتن [اصطلاح مجازی]
To put the blame some one . تقصیر را بگردن کسی انداختن
To accept responsibility . To take the blame . بگردن گرفتن
he put orlaid the blame me تقصیر را به گردن من گذاشت
Don't put [lay] the blame on me! تقصیر را نیانداز سر من!
i cannot bear him حوصله او را ندارم
the little bear خرس کوچک
to bear away ربودن
to bear away بردن
to bear down غلبه کردن بر
to bear down برانداختن
the little bear دب اصغر
to bear out تاب اوردن
to bear out تحمل کردن
to bear up نا امیدنشدن نگهداری کردن
to bear up تاب اوردن
bear in تمایل اسب به نزدیک شدن به جانب کناره مسیر یا نرده ها
bear تقبل کردن تحمل کردن
bear برعهده گرفتن
bear درسمت قرار گرفتن در سمت
bear حمل کردن
bear حاوی بودن
bear out تمایل اسب به نزدیک شدن به حد خارجی
bear مربوط بودن
bear تاب اوردن تحمل کردن
bear زاییدن میوه دادن
bear داشتن
bear در بر داشتن
bear out بیرون دادن
bear : خرس
bear تا شاید در مدت اجل بتواند همان کالا را به قیمت ارزانتر بخرد
bear off برگشتن قایق بسمت مخالف باد
bear on نسبت داشتن
bear کسی که اعتقاد به تنزل قیمت کالای خود دارد وبه همین دلیل سعی میکندکه کالای را از طریق واسطه و با تعیین اجل برای تحویل بفروشد
bear بردن
bear on مربوط بودن
bear out شل کردن
bear تاثیر داشتن
bear حمل کردن دربرداشتن
bear : بردن
bear up برگشتن قایق بسمت باد
bear off off shove
bear لقب روسیه ودولت شوروی
bear سلف فروشی سهام اوراق قرضه در بورس بقیمتی ارزانتر از قیمت واقعی
bear leek سیرخرس
polar bear خرس سفید
bear a hand کمک کردن
bear agrudge غرض ورزیدن
to bear comparison with قابل مقایسه بودن با
bear arms تحت سلاح رفتن
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
bear arms سلاح به دست گرفتن خود را به خدمت معرفی کردن
bear garden محلی که درانجاخرسها رابجنگ می اندازند
To bear someone a grudge. نسبت به کسی غرض داشتن
bear's garlic سیرخرس
bear leek پیاز خرسی
bear's garlic پیاز خرسی
bear leek والک کوهی
bear's garlic والک کوهی
To bear (put up) with somebody. با کسی سر کردن (مدارا کردن ؟ ساختن )
bear witness شهادت دادن
to bear a grudge لج یاکینه داشتن
to bear a loss خسارت دیدن یاکشیدن
to bear a loss ضرردادن
to bear a meaning معنی دادن
to bear a sword شمشیردربرداشتن
to bear any one a grudge به کسی لج داشتن
to bear arms سربازی کردن
to bear arms خدمت نظام کردن
bear testimony گواهی دادن
bear record to تصدیق یا اثبات کردن
to bear enmity دشمنی داشتن
to bear enmity دشمنی ورزیدن
bear testimony شهادت دادن
bear's foot نوعی گیاه خریق که برگ هایی به شکل پا و پنجه ها خرس دارد.
great bear دب اکبرgrandaunt
grizzly bear خرس خاکستری
i alone bear the brunt of it خدمت انها بر من واجب می اید
it will not bear repeating جندان زشت است که نمیتوان انرا بازگو کرد
she cannot bear heat تاب گرما رانمیاورد
she cannot bear heat طاقت گرما را ندارد
smokey the bear وسیله تولید کننده دود
smokey the bear وسیله تولید پرده دود در هلی کوپتر
the great bear دب اکبر
the lesser bear دب اصغر
the lesser bear خرس کوچکتر
to bear enmity کینه ورزیدن
to bear fruit باریا میوه دادن
to bear hard جفاکردن
To be patient. To bear up. حوصله کردن ( حوصله بخرج دادن )
to bear in mind درنظرداشتن
bear hugs دو دستی بغل کردن
to grin and bear it در رنج وسختی بردباری کردن دندان روی جگرگذاشتن
bear hugs سخت در آغوش گیری
white bear خرس سفید خرس قطبی
bear hug سخت در آغوش گیری
bear hug دو دستی بغل کردن
to grin and bear it سوختن وساختن
to bear witness to شهادت دادن نسبت به
to bear witness to گوهی دادن به
to bear hard زوراوردن
to bear oneself حرکت کردن
to bear pressure upon فشار اوردن بر
to bear testimony گواهی دادن
to bear testimony شهادت دادن
to bear with a person باکسی ساختن یاسازش کردن
to bear witness گواهی دادن
bear witness گواهی دادن
to bear any customs duties هر گونه عوارض گمرکی را به عهده گرفتن
To bear heavy expenses. سرب فلز سنگین وزنی است
Like a bear with a sore head. مثل گرگ تیر خورده
cross to bear/carry <idiom> رنج دادن کاری بصورت دائمی انجام میگیرد
to bear all customs duties and taxes تمام عوارض گمرکی و مالیات را به عهده گرفتن
bear tape shutter gate دریچه شیروانی شکل
to have [or bear] a maximum [minimum] load of something حداکثر [حداقل] باری را پذیرفتن
He's a good director but he doesn't bear [stand] comparison with Hitchcock. او [مرد ] کارگردان خوبی است اما او [مرد] قابل مقایسه با هیچکاک نیست.
To bear ( assume , accept ) a responsibility undertook the age of eighty . مسئولیتی را بعهده گرفتن
To bring pressure to bear . To exert pressure . فشار خون دارد
To bring pressure to bear . To exert pressure . اعمال فشار کردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com